عنوانی ندارد !

1.

باید میفهمیدیم . همون موقع که بارون ، سیل شد ؛ همون موقع که 24 فروردین ِ سال ِ قبل ، شکوفه ها رو درخت یخ زدن و برگ های تازه سبز شده زیر ِ بیست و چند سانت برف ، سیاه شدن ؛ همون موقع که پروانه ها بی صدا حمله کردن به شهر ِ نکبت زده . . . همون موقع باید فاجعه رو میفهمیدیم . همون موقع باید پیش درآمد ِ فاجعه رو میشنیدیم . افسوس که کَر ایم و افسوس که خوش باور . شُکر که ناشنوا ایم و شُکر که خوش باور . . .

2.

عادت ِ تمرین نشده ای داشتم که اسمش رو برای خودم گذاشته بودم ” هورمون ِ اسفند ” . البته گاهی از اواخر بهمن شروع میشد . یادم نمیاد از چند سال ِ قبل . اما حداقل از ده پونزده سال ِ قبل همیشه باهام بود . حالم دگرگون بود . مثل ِ یه شرکت که چند تا حسابدار اومدن توش برای حسابرسی . خوب نبودم . هورمون اسفند ، میپیچید توی مغزم . سال ام رو مرور میکردم . سَبُک سنگین میکردم که بفهمم چند چند بودم .

امسال اما اونقدر فاجعه بار و یک نفس همه چیز بد بود ، اونقدر همه چیز سنگین بود که هورمون ِ اسفند ترشح نشد . هیچ . چی رو میخواستم سبک سنگین کنم ؟ تلخی رو با تلخی بسنجم ؟ درد رو با درد ؟ 

نه . امسال همه ش اسفند بود ، بی مجال ِ مجادله با خویش . حتی اگر اتفاقاتی که امسال با خودش داشت ، به خودی ِ خود نقطه عطف زندگیم بوده باشن ، حتی اگر بعضی از ناممکن ترین تصمیمات و تغییرات محقق شده باشن ، باز هم امسال نیازی به هیچ حساب و کتابی نداشت . هیچ بود . هیچ بود و هیچ را با هیچ نمیتوان سنجید .

3.

با همه ی اینها ، هنوز بیدارم . پنج و بیست دقیقه ی صبحه . کمتر از دو ساعت دیگه سال تحویل میشه . خبری از هورمون ِ اسفند نیست ؛ اما بیدارم . با یک دست مینویسم . سخت . سخت مینویسم . مثل ِ همه ی این ماهها . و شاید سالها . 

نمیفهمم پیام هایی که میگیرم رو : امیدوارم سالی سرشار از فلان و بیسار و بهمان در انتظارت باشه . نه ! سال ِ بدتری انتظارمون رو میکشه . سالی نکبت بارتر . با هر میزان از امید و خوش بینی ، عین ِ حماقته اگر فکر کنیم سال ِ بهتری در پیشه . خیال ِ خامی ست . نه ! خیال ِ کالی ست ! نه به خاطر کرونا . نه به خاطر ِ قرنطینه . نه به خاطر ِ هفت سینی که نیست و حس ِ عیدی که نیست . حتی نه به خاطر ِ همه ی هست هایی که بودند و نیستند . همه کس هایی که بودند و نیستند . 

بی شک سال ِ بدتری انتظارمون رو میکشه چون ما هر سال در حال بدتر شدن و بدتر کردنیم . هر سال بی رحم تر . بی قلب تر . بی حرف تر . محو تر . و سال ِ بدی که از دقایقی دیگه شروع میشه ، تاوانیه که باید بدیم . تاوانیه که میدیم . خالص ! خلاص !

4.

با همه ی این نکبت های خارج از شماره ، هنوز فکر نمیکنم که در سیاه ترین دوران ِ تاریخ باشیم . فکر نمیکنم در دردناک ترین دوران ِ تاریخ باشیم . به کُلِ تاریخ کاری ندارم . حتی در سیاه ترین دوران ِ صدسال ِ اخیر هم نیستیم به گمانم . درد میکشیم ؟ بی شک ! اما درد نسبت ِ نزدیکی با نزدیکی دارد ! و تنها به این دلیل در کتاب میخوانیم فلان پادشاه ِ فلان سلسله از کله ی مردمان برج ساخت ؛ یا در فلان جنگ فلان میلیون نفر کشته شدند ، و قهوه مان را مینوشیم و از کنارش رد میشویم ؛ و هراسان آمار ِ امروز ِ درگذشتگان ِ کرونا را میخوانیم و درد میکشیم . درد ، نسبت ِ نزدیکی با نزدیکی دارد . ما در سیاه ترین دوران ِ تاریخ نیستیم ، اما با شتاب ، تونالیته ی خاکستری را به سوی سیاهی گام میزنیم .

ناامیدانه امیدوارم سال ِ بعد بدتر از امسال نباشه . لعنت به کلیشه !

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

زرد ، سرخ ، تنها

شعله


گاهی هم اینگونه 

زردی ِ من از تو
سُرخی ِ تو ، از من 

آمین !

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دلداری

fall

آرام باش . می افتد آنچه که باید . آنجا که باید .
آرام باش . می افتی آنجا که باید . آن زمان که باید .
مگر همیشه ی زندگی ات چُنین نبوده ؟ چُنین نشده ؟ مگر از دل ِ گند ترین و گُه ترین ماجراهایی که از سر گذراندی ، خوش ترین اتفاقات زندگی ات رُخ نداده ؟ و مگر اصلا کار ِ جهان جز این ممکن است ؟
یقین ِ همیشه ات را تکرار کن . آنچه خود دیدی تا یقین گشت : همیشه بهترین اتفاق ِ ممکن می افتد . و آنچه می افتد ، آن زمان که می افتد ، بی شک بهترین اتفاق است حتی اگر مچاله شوی . حتی اگر هزار تکه ، پراکنده گردی . که اگر کار ِ جهان جز این بود ، از اساس نبودی و نبود .
پس آرام باش . بی تقلا . ذکر ِ ” آب کم جو، تشنگی آور به دست ” آغاز کن . هر ثانیه . هر نفس . هر تپش . بگو تا آرام بگیری . بگو تا ” بجوشد آب ات از بالا و پست ” .
پس بی اندیشه باش که هر اندیشه دام است . که زندگی کمند است . سختتر کشان ، تنگ تر آیدشان . پس رها باش که بهترین هایت ، روزنه ای برای آمدن داشته باشند . پس بی اگر و اما باش که بی اگر و اما بیایند . پس بی حساب باش ، که بی حساب بیایند . پس اینگونه باش بی انتظار ِ آمدن ، بی انتظار ِ هر ” شُدن ”  تا بی انتظار بیایند تا آنچه باید آن شود .
سه نقطه جانم . . . آرام ِ دلم . . . آرام باش و صبور . آرامتر و صبورتر . زندگی همین است . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

اشتباه

parandeh

نه ! شما اشتباه نکردید . شما اشتباه « هستید » ! شما خطا نکردید . شما خطا « هستید » !

بیایید و بپذیرید که ناتوانید . ناتوان از هرچیز و در همه چیز . این عبارت نیاز به هیچ بسط و توضیحی ندارد . این عبارت تعریف ِ شماست . با تمام ِ مشخصات ِ یک تعریف : جامع و مانع . ناتوان بودنتان از هر چیز و در همه چیز مشخصه ی شماست . باید پذیرفت _ و دردناکانه میپذیرم _ که شما باهوش هستید . شما قدرتمند هستید سخت و نرم . شما با نفوذ هستید دور و نزدیک . حال شما هم بپذیرید که ناتوانید . ناتوان از هرچیز و در همه چیز . 
و این ناتوانی شما تا پایان ِ شما ، پایانی ندارد . همچون دروغگویی و وقاحتتان که این هم نه از توانمدی تان ، که از ناتوانی تان ریشه میگیرد ؛ که توان ِ صادق بودن ، گاه استخوان میساید .
ناتوان چون کودکی که تفنگ بادی در دست ، به چشمان ِ خواهر/برادرش شلیک میکند و خنده برای همیشه اشک میشود .

 بدیهی ست آنگاه که دو دیوانه ؛ که از قضا هر دو قدرتمند اند به جان ِ هم بیفتند ، فاجعه حتمی ست . گیرم جایی دورتر و زمانی دیرتر . گیرم حتی بی دود تر _ که فاجعه ای که در آسمان دیده میشود فاجعه است و فاجعه ای که به دید نمی آید ، فاجعه تر ! _ 

و فجیع ترینانند آنان که ” اخلاق ” را کُشتند و خود ، به مرگ ِ اخلاق زنده مُرده گان اند . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

گلوله

مرز

مرز


شعر ِ مرگ . شاعر ِ مرگ . مرگ . تحلیل و نقد و قضاوت ِ این شعر ، گاهی نه گذر ِ زمان است که درد را بکاهد و نه مرگ که شاعر را برباید .

فاصله ی میان ِ اسطوره و قاتل ، گاهی سمت ِ مرزی ست که ایستاده ای . نه حتی مرزی که بر تن ِ زمین کشیدیم و خراشاندیمش ؛ که حتی وقتی از بازار ِ ماهی فروشان ِ آبادان رد میشوی و کناره ی اروند رود را میگیری ، مقابل ات صفر ِ مرزی را میبینی . آسمان را میبینی ، نیزار را میبینی ، رود را میبینی که بیخیال ِ همه ی های و هوی های ما ، این طرف و آن طرف امتداد می یابد . آنقدر یکسان ، که لبخند ِ سلام ِ قایق سوار ِ آن سوی خط ِ چشمک زن و پاسخ ِ ماهیگیر ِ این سوی مرز در صدای آب امتداد می یابد .

فاصله ی میان ِ اسطوره و قاتل ، مرز ِ فکر های ماست . فکر هایی که ریشه در منافع ما دارد . در تعصبات ما . در نوع ِ شستشویی که مغزمان شده است . ریشه در ترس های ما دارد . در سمت ِ غش کردنمان . . .
” گلوله ” اما اینها را نمیداند . گلوله فقط دریدن ِ قلب و تن میداند . مادر اما اینها را نمیداند . مادر فقط داغ ِ فرزند میداند و دریدن ِ جامه و فغان . خاک اما اینها را نمیداند . خاک تنها شیارخوردن پذیرا شدن _ بذر و جسد _ و روییدن میداند . ترس را اما مردمانی میدانند که نه اسطوره میخواهند و نه قاتل . مردمانی که مادر میخواهند در جامه ی شادی . خاکی برای کِشتاندن و زیستن و آرام گرفتن . و قلبی برای تپیدن به زندگی .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

گیگیلی فرفره

نمیدونم شما هم اینجوری هستید یا نه ؛ ولی من گاهی از انجام ِ بعضی کارهای خیلی خیلی ساده ناتوان میشم . مهم نیست اون کار چیه . گاهی جواب دادن به یه پیام ، یا زنگ زدن به کسی که باید زنگ بزنم بهش ، یا گرفتن معاینه فنی ماشین ، رفتن دندون پزشکی یا خیلی کارهای ساده ی دیگه ای که شاید خنده دار تر از اینها هم باشه .

همین کارهای خیلی ساده ، برام حکم ِ وزنه ای رو داره که حتی توان ِ نزدیک شدن بهش رو هم ندارم . انگار یه وزنه بردار ِ وزن ِ 81 کیلو گرم ، بخواد یه وزنه ی 300 کیلویی رو بلند کنه . 

نمیدونم چرا تو بعضی دوره ها ، بعضی کارها ( و فقط بعضی کارها ) برام اینجوری سخت میشن . میدونم که نشونه ی افسردگی یا بخاطر ِ افسردگی نیست . چون همون هفته هایی که باید مثلا برم معاینه فنی بگیرم ، کارهای به مراتب پردردسر تر رو به صورت روزانه انجام میدم و هیچ مشکلی هم ندارم .
درباره ی کارهایی که از انجامش عاجز هستم باید بگم خودمم میدونم که کار ِ سختی نیستن و بالاخره که باید انجامش بدم ، اما یه نیروی شدید ِ جادویی منو به انجام ندادن میچسبونه . واقعا فلجم میکنه . و تازه وقتی اون کاری که به تعویق افتاده رو بالاخره بعد از مدتها انجام میدم ، به جای اینکه احساس راحتی و سبکی کنم ، همه ی اون حس های منفی ، دوباره برمیگرده و میخوره تو صورتم !

این حس و حال ، خیلی متفاوت از حسیه که یه کاری رو ” باید ” انجام بدی ، ” میتونی ” انجام بدی و خودت ” نمیخوای ” انجام بدی . این حس رو خیلی دوست دارم . یه جور لجبازی ِ خودخواسته ست که هر زمان که بخوای میتونی رَوَندش رو عوض کنی ؛ درست برعکس ِ حالت ِ اول که فقط گند و بیخوده !

اینجور وقتها ، گیگیلی رو با تمام ِ وجودم میفهمم . اون قسمت از کلاه قرمزی که گیگیلی روز ِ آخر ِ برنامه رسید و داشت سال ِ نو رو تبریک میگفت یا اون قسمتی که کلاه قرمزی داشت توضیح میداد که تو شهر ِ گیگیلی ، بهش میگن گیگیلی فرفره و مامانش برای بیش فعالی برده بودش دکتر . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شرمساری

 

تجسم ِ دشنام

تجسم ِ دشنام

. . . نوشت ِ ابتدایی : شرایط ِ زمانی و مکانی ، یکی از پایه های اصلی ِ تحلیل ِ هر پدیده ای محسوب میشه . لااقل برای من اینجوریه . اما این واقعیت ، باعث نمیشه که نقد ِ از خود نکرد .

روزهای آخر ِ اردیبهشت بود . دو سال قبل . مثل ِ همیشه ی این سالها _ شاید قدری همیشه تر از همیشه _ شرایط جوری ” مهندسی ” شده بود که کبودی ِ سالهای قبل ، داشت نقش ِ پرچم میگرفت . پرچمی که هیچ کس استوار و قاطع در دست نداشت . و بنفش ِ کبود ِ ” ناچاری “،  پُررنگ ترین استدلال بود .

در تمام ِ این سالها ، رای نداده بود . نه رای ندادنی از جنس ِ سگ ِ زرد و برادر شغال ، نه از نوع ِ سر و ته ِ یک کرباس خوندن ِ کلیتی که میدونست طیف های گسترده ای داره ، نه به خاطر ِ انفعال ، نه به خاطر ِ باکره نگه داشتن ِ شناسنامه و دلایل ِ نخ نمایی از این دست .
در تمام ِ این سالها رای نداده بود چون هزینه ی گزافی پرداخته بود . اونقدر گزاف که هنوز هم داره میپردازه . که تا همیشه خواهد پرداخت .
من برای روی کار اومدن ِ روحانی در دور ِ اول رای ندادم . احساس میکردم نیازی هم به رای دادن ِ من نیست . قبلترش ، تو سال ِ 88 به کروبی رای دادم . تحلیل و استدلال خودم رو هم داشتم و دارم . و هنوز هم بابتش شرمسار نیستم . حتی بعد از فروکش کردن ِ التهابات ِ پس از انتخابات هم دنبال ِ رأیم بودم . تقریبا تا سال ِ بعدش . یا شاید سال ِ بعدترش . اصلا برای ما سالها و عبورشون چه فرقی میکنه ؟
بگذریم . . . اون سال اما ، فکر میکردم باید رأی بدم . و بدتر از اون فکر میکردم باید رأی ” بدیم ” . خیلی باهاش صحبت کردم . شبهای زیاد . و اون گوش میکرد . و گاهی با جمله های کوتاه ِ سوالی که از اخباری ترین جملات خبری تر بودن ، چیزی میپرسید . و بعد همه چیز به یک سوال ِ جوابی و جواب ِ سوالی رسید . شب ِ آخری که فرداش انتخابات بود ، گفت : سه نقطه جان ! ( اسمی که وقتایی که میخواد باهام مهربون بشه یا کاری باهام داره رو بکار برد ) مسئله اصلا رای دادن نیست برای من . رأی رو میدم . چیزایی هم که تو فکر میکنی برام مهمه ، واقعا برام مهم نیست . برام مهم نیست که شناسنامه م مهر بخوره یا نه . یا اینکه از بودنم استفاده ی ابزاری بشه یا نه . مسئله برای من ” بعد ” از رای دادنه . گفتم منظورت اینه که کاری که سال ِ 88 کردن رو دوباره بکنن ؟ گفت نه ! اون بخشیشه . مسئله ی اصلی تر ، مسئولیتیه که من در قبال ِ رای که میدم پیدا میکنم . مسئله مسئولیت ِ بعدشه که باید پیگیرش باشم ، پیگیرش باشیم . و من فکر میکنم امکان ِ این پیگیری وجود نداره ! هیچ راه و سازوکاری نیست برای بعدش . درست شب ِ انتخابات ، همه ی درها بسته میشه . و هیچکس پاسخگو نیست ولی من همچنان پیش ِ خودم نسبت به رأیی که دادم ، نسبت به همون یه دونه رای احساس مسئولیت میکنم !

بیش از حد ِ یه آدم ، مسئولیت هاش رو در این سالها ادا کرده بود . برای سالهای سال بعدتر هم نقش و مسئولیتش رو ایفا کرده بود . مثل ِ خیلی از هم نسل هاش . ولی هنوز به فکر ِ همین یک جمله بود : مسئولیت ِ بعدش !

هیچی نگفتم . گفتم تصمیم با خودته . ما صرفا گپ زدیم با هم و هر جور که راحتی همون کارو بکن .

فرداش با اکراه ، با اکراه ِ زیاد ، با اکراهی شبیه تُف ، رای داد . بعدش خوشحال نبود . ناراحت هم نبود . بدون ِ طعم بود . فقط گفت راهی نیست که مسئول ها رو مسئول نگه داشت . الان دیگه نمیشه ! از فردا دوباره همه چیز برمیگرده به شکل ِ سابقش . به شکل ِ بسته ی سابقش .

و حالا بعد از بیشتر از دوسال ، من به سهم ِ خودم شرمسارم . شرمسار ِ خودم و رایی که دادم . ( اگر تا اینجا رو خوندید ، اینجا یکبار دیگه باید سه نقطه نوشت ِ ابتدایی رو بخونید )

من شرمسارم و فکر میکنم به بازی ِ بعدی که برای ما تدارک دیده شده . . .

. . . نوشت : به بعضی ها نمیشه فحش داد . نباید فحش داد . نباید حتی حرمت ِ رکیک ترین واژه ها رو برای اونها خدشه دار کرد . بعضی ها خودشون ، خود ِ خودشون تجسم ِ عینی ِ رکیک ترین دشنام ها هستن . خودشون فحش هستن . خودشون و خنده های سه نقطه شون .

منبع عکس : ایسنا

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

وقاحت

ساعت از سه گذشته بود که خواستم بخوابم . اومدم زنگ ِ گوشیم رو قطع کنم و اپلیکیشن های باز ِ روی گوشی رو ببندم . آخرین خبر ِ کانال ِ بی بی سی این بود : قیمت ِ بنزین سه برابر شد .
فکر کردم اشتباه خوندم . بعد فکر کردم که شاید شوخیه . چه میدونم مثلا دروغ ِ سیزده و اینجور چیزها . بعد دیدم نه . داستان جدیه . خیلی هم جدی .

اصلا کاری به افزایش قیمت و حرف های کلیشه ای اینجوریه: ملت ِ همیشه در صف ، نمیپرسیم چرا صفه ، آخه یه باک ارزون تر به کجا میرسه و . . . ندارم . چیزی که بیشتر از همه برای من سخت بود و این خبر رو ناباورانه کرد ، وقاحت ِ بی حد ِ کساییه که سر کار هستن . که در مورد ِ بعضی هاشون ،احتمالا (!!!) خودمون با دست ِ خودمون کاری کردیم که سر ِ کار باشن .

یعنی به اندازه ی یه تخم ِ شاهدونه جسارت ندارن که لااقل حرفی رو که زدن ، بهش پایبند باشن . این رفتار ، این وقیحانه برخورد کردن با مردم ، چیزیه که مدام داره تکرار میشه . فکر کن تا چند روز ِ قبل در مورد ِ یه مسئله ، بالاترین سطوح ِ اجرایی و تصمیم گیری ، اظهار ِ بی اطلاعی کنن ، بعد عین ِ دزد ها ، نیمه شب یکدفعه خبرش از ناکجا آباد در بیاد !

اون روحانی ِ بی وجود ِ بی شرف ِ سه نقطه ( که هرگز خودمو بابتش نمیبخشم ) درست میگه که شرایط کشور شرایط خاصیه . شرایط ِ تحریم ، شرایط ِ جنگ ِ غیرنظامی . شرایط ِ فشار . ولی فقط میگه . البته توقع داشتن ، کار ِ اشتباهیه . رئیس جمهوری که رئیس بودن و جمهوریت رو همزمان ِ با هم به گند کشیده ، کسی که در جزئی ترین امور توان ، شهامت ، سه نقطه و جنم نداره ، نباید ازش توقع داشت . دغدغه ی اون ، سال ِ دیگه س که بتونه از دنیا اسلحه بخره و اسلحه بفروشه . تازه اگر همین هم دغدغه ش باشه .
و من همچنان که به فردای صد ها هزار _ و شاید میلیون ها_ نفر که به آخرین سنگر ِ پوشالی شان برای گذران ِ شرافت مندانه زندگی پناه بردن و از شهر های دور و نزدیک ، به مراکز استان ها رفتن و با ماشین ، خرج خانواده رو در میارن فکر میکنم ، به حرف های قدیمی تر هم فکر میکنم . به شکستن ِ حصر ، به چرخیدن ِ چرخ های صنعت و مملکت و سانتریفوژ ، به تعامل ، به مردم گویی های نامردم ؛ و نیز به حرف های قدیمی تر از اینها : به گفتگوی تمدن ها (!) ، به مردم (!) سالاری (!) دینی (!) ، به دموکراسی و به همه ی اراجیفی از این دست . و نیز به ما مردمی که چونان خر ِ مرادی شدیم که قصد ِ پیاده شدن از ما رو ندارند .
. . . نوشت : بوی فقر ِ بیشتر میاد . بوی بنزین میاد . بنزین خیلی اشتعال زا ست و یه سوختن هایی هست که حتی خاکستر هم از خودش به جا نمیذاره . کاش میفهمیدن .

تحلیل های دقیقتر ، بمونه برای کسایی که کمتر عصبانی هستن .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

گِره

گره

دست

photo_2019-11-13_13-26-07 (2)ed1 .

بعد از نزدیک به یک ماه ، یک ماه که هرروز کارم سر زدن به بیمارستان بود ، یه روز که منتظر بودم دکتر از آی سی یو بیاد بیرون و شرایطش رو جویا بشم ، دیدم در بار شد و خودشو آوردن بیرون . یک ماه ، شاید در حد ِ سی ثانیه دیده بودمش . خب تو آی سی یو بود و لزومی نمیدیدم برم تو . نباید میرفتم تو . حتی وقتی پرستارها اجازه میدادن .

چشماش نیمه باز بود و دو تا دستش بسته . هنوز تُپُل مُپل بود . بردیمش تو اتاقی که قرار بود بستری بشه . تو یه بیمارستان ِ دولتی ، که همین دو تا کلمه کافیه تا بتونید تصور کنید از چه جور جایی صحبت میکنم .

هنوز نیمه هوشیار بود . هنوز سنگین بود . هنوز زنده بود . هنوز حافظه ش کار میکرد . آخه داروهای آلزایمر با دارو های سکته مغزی ، خلاف ِ جهت ِ هم کار میکنن و نزدیک به سی روز مصرف نکردن ِ داروهایی که آلزایمرش رو کنترل کرده بود ، قرار بود باعث بشه که لااقل من رو نشناسه .

دستاش رو باز کردم که از روی تخت ِ آی سی یو بذاریمش رو تخت ِ بخش . آدما وقتی بیهوشن ، انگار به اندازه ی همه ی خستگی هاشون ، وزنشون بیشتر میشه . جابجاش کردیم . کشیدمش بالا . چشماشو باز کرد . اولین کاری که کرد ، دستش رو مُشت کرد دور ِ ریشم و کشید منو سمت ِ صورتش . میخواست بوسم کنه .

گفتم چطوری تُپُلی ؟ و شیکمش رو قلقلک دادم . خندید و چشماشو بست . دستاش رو بستم به تخت . نشستم پیشش تا فردا صبح .

چند روز بعد که هوشیاریش بیشتر شد ، مدام دو چیز میگفت : بیا فرار کنیم از اینجا ، و خواهشانه میخواست که دستاش رو باز کنم .

کم کم فکر ِ فرار کمرنگ شد ، اما خواهش ِ باز کردن ِ دست ها ، باقی بود . وقتایی که پیشش بودم ، دستاش رو باز میکردم و دستش رو می گرفتم تو دستم . طولانی . ساعت های طولانی . دست ِ چپش حسش قوی بود و محکم دستم رو فشار میداد . با نوک ِ انگشتاش ناز میکرد و منم پوست ِ خُشک ِ دستش رو مینواختم  ؛ وقتی از اتاق میخواستم برم بیرون ، دوباره دستاش رو میبستم .

کش مکش ِ ما ادامه داشت . سنگدل شده بودم و اعتنایی به درخواست ِ عمیق ِ التماس گونه ش نمیکردم . بخاطر ِ خودش . چون چند بار که شیفت ِ خاله ها بود دستش رو باز گذاشته بودن و لوله ی ان جی رو کشیده بود و خودش اذیت شده بود تا دوباره وصل کنن .

یکبار که دید من به خواهشش اهمیتی نمیدم و همون توضیح ِ همیشگی رو بهش میدم ، با خونسردی ِ عمیقی گفت : تو ببند ، من خیاطم ، بازش میکنم !
گره رو محکمتر زدم و از اتاق رفتم بیرون آب جوش بیارم . برگشتم دیدم گره ِ دست ِ چپش رو باز کرده . دستش رو گذاشته رو شیکمش و داره از پنجره درخت ها رو نگاه میکنه . بعد از اون کم کم شروع کرد به بازکردن ِ گره ها . حتی وقتی گره ِ کوهنوردی میزدم ، بازش میکرد . کار به جایی رسید که مجبور شدم یه باند ِ بلندتر بیارم و علاوه بر اینکه به تخت میبندم ، ادامه ش رو به دسته ی صندلی ای که کنار تختش بود و مثلا برای خوابیدن ِ همراه بود ببندم .

2.

خلاصه کنم که خلاصه ست . چند هفته بعد مرخص شد . و بودن ِ من همچنان ادامه داشت . باید از طریق ِ لوله ای که از راه بینی به معده رفته بود غذا میخورد . تو خونه هم باید یه دستگاه ِ کمک تنفسی استفاده میکرد به اسم ِ بای پَپ ، که ماسک ِ بسیار سفتی داره و کلا در حالت ِ هوشیاری ، دستگاه ِ سخت و اذیتیه .
بیشتر ِ مدت باید دستش بسته میبود به تخت . برای اینکه ناخودآگاه لوله ی ان جی و سوند و ماسکش رو نکنه . وقتی هوشیاری بیشتر بود مقاومتش بیشتر میشد . تنها کسی که دلش میومد به خواهشش گوش نکنه ، من بودم .

کم کم دیگه ماسک ِ بای پپ رو هم نمیتونست تحمل کنه . هر کاری میکردیم ، قبول نمیکرد . ماسک رو میذاشتم و اونقدر میشستم پیشش تا خوابش ببره . یه شب از زیر ِ ماسک ، صدای دادش رو شنیدم . رفتم بالاسرش . صدا درست بیرون نمی اومد . اشاره کرد که ماسک رو بردارم . کلک ِ جدیدی بود که یاد گرفته بود . گفتم آب میخوای ؟ گفت نه ماسکو بردار یه چیزی بگم . گفتم فقط سه دقیقه . گفت باشه .

ماسک رو برداشتم . یه نفس تازه کرد . گفت سه نقطه جان ؟ گفتم جان ِ سه نقطه ؟ گفت الان کجاییم ؟ گفتم خونه ی خودتون . گفت خب مگه اینجا خونه ی من نیست ؟ گفتم چرا ! گفت من تو خونه ی خودم ، نمیخوام اینجوری باشم . گفتم اگه این ماسکو نذارید ، باید دوباره برگردیم بیمارستان . گفت برگردیم ! با خونسردی گفتم باشه و مثلا اومدم این ور که تلفن بزنم آمبولانس بیاد . دستم رو گرفت . کشید سمت ِ خودش . گفت منو ببر بیمارستان ، اصلا ببر بنداز تو بیابون های بهشت زهرا . ولی اینو نذار . دستمم باز کن .

درسته که سنگدلم . اما یه ” آدم ” ِ سنگدلم . هنوز آدم بودم . گفتم باشه ماسک رو برمیدارم فقط . ماسک رو برداشتم . مثل ِ شبهای طولانی ِ بیمارستان ، تا صبح دستش رو گرفتم و به صدای نفسش ، به صدای تک تک ِ نفس هاش گوش دادم تا مطمئن بشم همچنان نفس میکشه .

3 .

چند ماهی میشد که گوشیم شکسته بود و سیزده چهارده ساعت بیمارستان بودن و حاشیه های معمول ِ زندگی اجازه نمیداد درستش کنم یا عوضش کنم . اون روز رفته بودم گوشی بخرم و تازه رسیده بودم دفتر . اولین زنگی بود که به گوشی ِ جدیدم میزدن . هنوز شماره ها رو منتقل نکرده بودم . جواب دادم . کسی اون ور ” سلام سه نقطه ” رو گریه کرد . فهمیدم .

رسیدیم بالاسرش . پایین ِ همون مبلی که همیشه میشست روش ، دراز کشیده بود رو زمین .همونجایی که شبهایی که نمیخواست برگرده تو تختش ، التماس میکرد همونجا بخوابه . رو زمین . یه ملافه کشیده بودن روش . نشستم کنارش . شکمش رو قلقلک دادم . گفتم چطوری تُپُلی ؟ دیگه نمیخندید . چشماشو نمیدیدم . نمیخواستم چهره ش رو ببینم . نمیخواستم تجربه ای که در مورد ِ پدربزرگم داشتم رو باز تکرار کنم . نمیخواستم آخرین تصویر ِ یادگاریم ، یه چهره ی سفید باشه که به کبودی ِ مرگ میزنه .
از روی ملافه پیشونیش رو بوسیدم . هنوز گرم بود . روسریش هنوز دور ِ گردنش بود . بدون اینکه ملافه رو کنار بزنم ، برش داشتم و دستاش رو گذاشتم رو شیکمش و با روسری بستمش که نیوفته . پاشدم که از روی زمین بلندش کنیم که بذاریمش رو تخت . بعدش رفتم مامان رو آروم کنم . که بهش بگم راحت گریه کنه . همه گریه میکردن . من هیچ اشکی نداشتم .رفتم  تو ایون ، کاج های پنجاه و چند ساله رو نگاه کنم . 

4 .

سنگین بود هنوز . اونقدر سنگین که مطمئن نبودم من و گورکن ، دوتایی بتونیم بگیریمش . من پایین توی قبر بودم . پاهاش رو گرفتم . کمک کرد خوابوندیمش . به پهلو دراز کشیده بود . درست مثل ِ وقتی که تو بیمارستان به پهلو نگهش میداشتم که پشتش هوا بخوره . شکمش رو قلقلک دادم . گفتم خوبی ؟ هیچی نگفت .

گره ِ آخرین بند ِ کفن رو باید باز میکردم . سفت بود و قبر کوچک . یاد ِ همه ی گره ها و بستن هایی افتادم که تو چند ماه ِ اخیر بسته بودم . و حالا داشتم آخرین گره رو باز میکردم . خیلی آروم گفتم : میبینی ؟ این گره باز کردنش کار ِ خودته ! آخه چطوری اون گره های بیمارستان رو باز میکردی ؟

بالاخره گره باز شد . همه ی گره ها براش باز شده بود .گره ِ خاطرات ِ تلخی که از کودکی ش داشت . گره ِ چیزهایی که هیچ وقت نتونسته بود باهاشون کنار بیاد . کفن رو زدم کنار . متعجب شدم . خیلی زیاد متعجب شدم . آروم بود و چهره ش ، فرم ِ یه لبخند ِ محو رو داشت . یه لبخند ِ واقعی ! یه لبخند ِ آروم . لبخند ِ واقعی ِ آروم ِ مرگ .

صورتش رو گذاشتم روی خاک . حتی تو اون وضعیت هم پوستش از من بهتر بود و مو های رنگ شده ی سفید _ حنایی ش میدرخشید .روضه خون شروع به خوندن ِ تلقین کرد . آروم شونه ش رو تکون میدادم و عرعر ِ صدای نکبت بارش رو نمیشنیدم . لبخند داشتم . یه لبخند ِ آروم . بوی بیمارستان از دماغم رفته بود . نجاست ِ بوی بیمارستان رو فقط خاک تطهیر میکنه . و مرور ِ خاطراتی که نرم و ولرم از ذهنم عبور میکرد ، لحظات ِ تلخ و مچاله کننده ی این چند ماه رو با خودش شست و فرصت کردم برای همه ی گره های این چند ماه ، ازش عذرخواهی کنم . با لبنخند ، کفنی که به نظرم مثل ِ ملافه بود کشیدم روش ؛ گفتم خوب و آروم بخوابی ، و اومدم بیرون و کسی نفهمید من اون تو به چیا فکر میکردم . هیچ وقت هیچ کس نمیتونه بفهمه اونایی که تو قبر هستن ، دارن به چی فکر میکنن . . .
. . . نوشت ِ 1 : این چند ماه ، پر از زندگی بود . پر از تعفن ِ زندگی . پر از بی سر و تهی زندگی که فقط میشه مدام زیر لب بهش گفت : عجب !
. . . نوشت ِ 2 : نزدیک به سه ماه بودن ِ هرروزه توی بیمارستان ، پر از تجربیات ِ عجیب بود . بعدتر شاید بنویسم ازش .
. . . نوشت ِ 3 : دارم سعی میکنم کوتاهتر بنویسم . واقعا سخته برام .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

” تغییر ” و موضع ِ ما

1 .

اگر خیلی با احتیاط بخواهیم زمانی رو مشخص کنیم ، دویست تا دویست و پنجاه سال قبل ، زمان مطمئنی بحساب میاد . بله . فکر میکنم اینجوری مطمئن تره که بگم تا حدود دوست و پنجاه سال ِ قبل ، روند تغییرات بسیار بسیار آهسته بود .

الان و اینجا اصلا قصد ندارم درباره ی چرایی ها ، ریشه ی چرائی ها ، محاسن و معایب این واقعیت صحبت کنم ( که بی شک دلایل بسیار جذابی داره ) اما چیزی که بوده ، این بوده که در همه ی شئون ِ زندگی ، ریتم ِ همه چیز آهسته تر بوده . ریتم سفر ها ، تحولات جامعه ، تحولات هنر و بنیان های هنری و معماری ، تحولات و تغییرات ِ تکنولوژیکی ( تکنولوژی به معنایی که در زمان خودش مطرح بوده ) و حتی مبانی ِ فکری و فلسفی هم با ریتم بسیار کند تغییر میکرده . مثلا برای قرن ها یک فکر و نظر ، فکر و نظری بوده که باقی میمونده .
گفتم که قصد ریشه یابی و صحبت درباره ی مزایا و معایب این واقعیت ندارم ، اما این ویژگی ، یه نتیجه داشته : آدم ها به قدر ِ کافی ( گاهی به اندازه ی نسل ها و قرن ها ) فرصت داشتن که پیرامونشون رو بشناسن و خودشون رو باهاش تطبیق بدن . ( خیلی وسوسه شدم که درباره ی اون ریشه ها بنویسم ، اما واقعا طولانی تر از اونه که دست های زنگ زده ی من بعد از این مدت نبودن ، قادر به نوشتنش باشه !)

تو هر صنعتی ، برای نسل ها ، حتی ابزار های اون صنعت ثابت و دست نخورده باقی میمونده . جد به پدر و پدر به پسر و پسر به پسر نحوه ی کار با همون وسیله ای رو توضیح میداده که همیشه بوده . در مورد ِ مسائل ِ نظری هم تفاوت زیادی نداشته . گاهی قرن ها ، یک تئوری ، تنها تئوری ِ مطرح و قابل فکر بوده .

این روند اما از حدود دویست سال ِ قبل ، آهسته آهسته ریتم تند تری به خودش گرفت . باز هم در همه ی زمینه ها ! انگار انگشت ِ حیات ، روی دکمه ی سرعت بالا خورده باشه . نظرایات در علوم ِ پایه ، سریعتر از قبل جای همدیگه رو میگرفتن . بنیان های فکری ، دیگه برای قرن ها ثابت نبودن ، چهره ی سرزمین ها سریعتر تغییر میکرد و همه چیز ، هر چیزی که انسان ِ این جهان باهاش سر و کار داشت ، زودتر تغییر میکرد .

و این روند ادامه پیدا کرد تا اینکه تو چهل – پنجاه سال ِ اخیر ، شکل ِ سرسام آور به خودش گرفت . و در پونزده بیست سال ِ اخیر ، اون سرسام ، تبدیل به جنون ِ پنهان شد .

در این مورد هم اصلا قصد ندارم درباره ی ریشه ها و تبعات ِ این حقیقت صحبت کنم . تنها چیزی که میخوام بگم اینه که : آدم ها مثل ِ قبل ( حتی مثل ِ سی چهل سال ِ قبل ) فرصت ِ تطبیق دادن ِ خودشون با تغییرات رو ندارن ! بهمن ِ تغییرات ، فرصت ِ اتخاذ ِ موضع ِ شخصی نسبت به اون تغییر و تطبیق پیدا کردن باهاش و تفهیمش رو به کسی نمیده .

گوشی موبایلی که امروزه روز ، اولین چیزیه که صبح چشممون بهش می افته و شب نگاهمون ازش گرفته میشه ، حتی سیم کارتی که داخلش میذاریم با سیم کارتی که ده سال ِ قبل تو گوشی ها میذاشتیم فرق میکنه .
نظریه ای که امروز مطرح میشه و تو بر اساسش به تحلیل ِ یه اثر ِ هنری مشغولی ، تا فردا صبح یه نظریه ی متناقض با اون اومده و حتی درباره ش مقاله هم نوشته شده و بر اساس ِ اون نظریه ، یه عده نشستن دارن طراحی یه شهرک رو انجام میدن !!! ( قدری بزرگ نمایانه س . اما نه اونقدر زیاد ! )

خلاصه ی کلام اینکه ما تو این دوره زمونه ، فرصت ِ مطابقت دادن ِ خودمون با روز ها و تغییرات ِ هر روزه رو نداریم .

2 .

بیشتر از ده ساله که چراغ اینجا اگر نخوام بگم روشن ، که لااقل چشمک زنان روشن بوده . خیلی خیلی خوشحالم که تجربه ی بودن در روزهای اوج ِ دوران وبلاگ و وبلاگ نویسی رو تجربه کردم . اون موقع که هنوز ” تولید ِ محتوا ” تولید محتوا نشده بود ، ده ها و صد ها نفر بودن که محتوای ” فکر ” هاشون ، تولید ِ محتوا میکرد . بی شک برای نسل ِ اینستاگرامی ، تصور ِ اتفاقات و تبادل نظر ها و کلا اتمسفری که در وبلاگ ها جاری بود ، غیرقابل باوره ؛ حجم ِ تبادل نظر هایی که درباره ی نوشته ها میشد و فکرورزی ای که بین آدم های ناشناس جریان داشت .

مرثیه های زیادی درباره ی افول یا حتی پایان ِ دوران ِ وبلاگ نویسی نوشته شده که بیشترشون مبتنی بر نوستالژی بازی های الکی و غیر ِ کارآمده . من الان قصد ِ تحلیل ِ دلایل ِ این افول ندارم . حتما تو یه پست ، چیزهایی که به نظر ِ خودم میرسه رو خواهم نوشت ، ولی الان صحبتم چیز دیگه س .

من ، من ِ سه نقطه ، یه آدم ِ خیلی خیلی معمولی بودم و هستم ، و خب طبیعیه که خروجی ِ یه آدم ِ بیش از حد معمولی ، معمولی خواهد بود . در نتیجه اینجا ، یه جای بسیار معمولی بود همیشه . هیچ وقت وبلاگ ِ پربازدیدی نبوده . مثل ِ زندگی ِ حقیقی ِ واقعی ِ خودم . همیشه کم ِ با کیفیت رو به زیاد ِ همین جوری الکی ترجیح دادم . اما حتی من ِ معمولی ، در بستر ِ این رسانه ، با آدم هایی آشنا شدم که هنوز تو فکرم هستن . هنوز نوشته هاشون رو به یاد دارم . هنوز چیزهایی که براشون مینوشتم رو هم به یاد دارم . و به یاد دارم که چطور با هم تبادل نظر میکردیم . . . وقت میذاشتیم و گاهی نظرات ، از اصل ِ مطلب طولانی تر میشد . میخوام بگم که بدون ِ اینکه هیچ ذهنیتی نسبت به واقعیت ِ فیزیکی ِ بیرونی ِ همدیگه داشته باشیم ، برای هم مهم بودیم . بیشتر از همه ، فکر هامون بود که برای هم مهم بود .

از اون زمان ، بیشتر از ده سال گذشته ، و خیلی از وبلاگ هایی که بودن ، دیگه نیستن . برای من به شخصه ، این یه حفره ی بزرگه . اما جدای از دلایلی که بعد ها درباره ش خواهم نوشت ، یه چیز رو نباید فراموش کرد : روند ِ تغییرات !

از زمان ِ اوج ِ دوران ِ وبلاگ ، تغییرات ِ خیلی زیاد و خیلی سریعی رخ داد که خیلی از ماها ، خودمون رو باهاش منطبق نکردیم . یا نخواستیم که منطبق کنیم . هر کدوممون هم دلایل ِ متفاوتی داشتیم . اما همچنان که تغییراتی که تو بخش ِ قبل گفتم ، از کسی نظرخواهی نمیکنه که باهاش موافقه یا نه ، اینجا هم همین واقعیت جریان داره . تغییرات نمی ایستن تا ببینن شما باهاشون موافقت میکنید ، میپسندینشون یا نه . له تون میکنن و از روتون رد میشن ، اگر در جای درست نسبت به مسیرشون نه ایستاده باشید .

3 .

تو این ده سال ، فضای مجازی هم خیلی تغییر کرده . همه چیزش . و من فکر میکنم که خیلی از وبلاگ نویس ها از این تغییر جا موندن . بعضی ها به دلیل وابستگی ِ به مکانیت ِ مکانشون ، خیلی ها به واسطه ی ترس از تغییر ، خیلی ها به واسطه ی حل شدن تو این تغییر ، و خیلی ها هم به واسطه ی خیلی دلایل شخصی و جمعی ِ دیگه .

من خودم به شخصه هیچ وقت از فضای مجازی خوشم نیومده بوده . شاید شنیدن ِ این حرف از کسی که یه وبلاگ ِ 10 ساله داره ، عجیب باشه . اما همیشه بودن های حقیقی ِ قابل لمس رو به مَجازیت های پشت ِ پنجره ترجیح دادم و میدم . بخاطر ِ همین هم هیچ وقت تو هیچ کدوم از شبکه های اجتماعی فعال نبودم . نه اون زمانی که ” اورکات ” مُد بود ، نه زمانی که یاهو 360 اومد . بخشیش به این دلیل بود که هیچ کدوم از اونها ، رسانه ی من نبودن . من و بودن ِ من بیشتر مبتنی بر ” نوشتار ” و ” نوشتن ” بوده تا عکس .

وقتی فیس بوک اومد ، آدمی که پشت ِ سه نقطه هست ، یه اکانت برای خودش درست کرد . چون اونجا علاوه بر اونکه میشد نوشت ، میشد با کسایی که زمانی بودن و حالا پراکنده شدن هم ارتباط برقرار کرد . بعد اهسته آهسته اونجا هم کمرنگ و کمرنگ تر شد ، تا جایی که فکر میکنم آخرین چیزی که تو فیس بوک نوشتم ، مربوط به حدود سه سال قبل بشه .

بعد از اون ، اینستاگرام شروع به اوج گرفتن کرد . بستر ِ این رسانه ( یا به قول خارجکی ها این ” مدیا ” ) بر مبنای عکس پایه ریزی شده بود . و خب طبیعتا من نه تو زندگی ِ شخصیم خیلی آدم ِ عکسی ای هستم و نه وبلاگی که داشتم ، فوتوبلاگ بود . برای همین هیچ وقت بهش فکر هم نکردم که وارد اینستاگرام بشم . و نشدم .

بعد تر اما به واسطه ی دوستان و دیدن ِ بعضی صفحات ِ عمومی ، فضای کلی ِ این رسانه دستم اومد . و نتیجه یک چیز بود : تاسف ِ ناباورانه !
تو همون شناخت ِ سطحی ، حجم ِ عظیمی از بیهودگی رو دیدم . آدم هایی که ته مونده ی غذای کس دیگه رو نگاه میکردن . . . تفریح ِ خیلی ها ، دیدن ِ تفریح ِ کسای دیگه بود . . . ایجاد نیاز در مورد ِ نیاز هایی که اصلا وجود نداشتن . . . تلاش برای نشون دادن ِ چیزهایی که به شدت مصنوعی هستن و خیلی وقتها اصلا وجود ندارن . . . آدم هایی که دست ِ راست و چپ شون رو نمیشناختن و بعدتر فهمیدم از طریق ِ همین اینستاگرام ، درآمد ِ میلیونی دارن ( برای منی که همیشه تو فضای وبلاگی بودم ، کسب ِ درآمد تا مدتها عجیب بود و نمیفهمیدم چطوری چنین چیزی ممکنه ! )

همه ی اینها ، وقتی حس ِ تاسف ِ ناباورانه رو تو من شدیدتر کرد که حجم ِ زمانی که آدمها تو این محیط سپری میکنن رو دیدم ! البته ، بی شک چنین رسانه ای با چنین حجم و گستردگی ، روی دیگه ای هم داره . بی شک صفحاتی هستن که مطالب قابل تامل دارن _ چیزی فراتر از سرگرمی ِ صرف _ اما من درباره ی فضای کلی حرف میزنم ! ( همچنان که در زمان ِ شلوغی ِ فضای وبلاگ نویسی هم کم نبودن وبلاگ هایی که صرفا چس ناله کپی و پیست میکردن و به معنای واقعی کلمه ، زرد بودن . )

و جالب اینکه ، خیلی از دوستانی که خودشون اینستاگرام داشتن و دارن ، از کلیت ِ محیطش ابراز ِ نارضایتی میکردن ! و شگفت انگیز ترین بخش ، این بود که حتی در مواجهه با مطالبی که براشون به هر دلیل ناخوشایند ، غلط ، اشتباه یا هر چیز ِ ناخواستنی ِ دیگه ای بود ، سکوت میکردن . انگار اکثر ِ آدم ها مسخ شده بودن !

4 .

هنوز هم میدونم که اینستاگرام ، رسانه ( مدیا ) ی من نیست . من نوشتنی هستم و اونجا عکس گذاشتنی ! اما بعد از ده سال بودن در فضای وبلاگی ، فکر کردم باید لااقل این فضا رو امتحان کنم . بی شک ، نمیتونم و قرار نیست که تغییر عمده ای در بقیه ایجاد کنم . به هیچ وجه ، به هیچ وجه ، به هیچ وجه هم قرار نیست که اینجا بخاطر ِ اینستاگرام تعطیل یا کمرنگ تر از چیزی که هست بشه .

تصمیم گرفتم یه کپی از مطالبی که اینجا میذارم ، اونجا هم بذارم . اینجوری اونجا هم هستم ، لااقل برای تعامل . لااقل برای امتحان . هنوز هیچ شناختی از قابلیت های اونجا ندارم . اما اگر آدم ها تغییرات رو لااقل امتحان نمیکردن ، هنوز باید به شکل ِ چاپ سنگی نشریه تولید میشد ، یا مثلا باید هنوز روی خشت ِ خیس مینوشتیم و میذاشتیم تو آفتاب خشک بشه !

اگر تو اینستاگرام راحتتر هستید ، من اینجا هستم !

 

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید: