گلوله

مرز

مرز


شعر ِ مرگ . شاعر ِ مرگ . مرگ . تحلیل و نقد و قضاوت ِ این شعر ، گاهی نه گذر ِ زمان است که درد را بکاهد و نه مرگ که شاعر را برباید .

فاصله ی میان ِ اسطوره و قاتل ، گاهی سمت ِ مرزی ست که ایستاده ای . نه حتی مرزی که بر تن ِ زمین کشیدیم و خراشاندیمش ؛ که حتی وقتی از بازار ِ ماهی فروشان ِ آبادان رد میشوی و کناره ی اروند رود را میگیری ، مقابل ات صفر ِ مرزی را میبینی . آسمان را میبینی ، نیزار را میبینی ، رود را میبینی که بیخیال ِ همه ی های و هوی های ما ، این طرف و آن طرف امتداد می یابد . آنقدر یکسان ، که لبخند ِ سلام ِ قایق سوار ِ آن سوی خط ِ چشمک زن و پاسخ ِ ماهیگیر ِ این سوی مرز در صدای آب امتداد می یابد .

فاصله ی میان ِ اسطوره و قاتل ، مرز ِ فکر های ماست . فکر هایی که ریشه در منافع ما دارد . در تعصبات ما . در نوع ِ شستشویی که مغزمان شده است . ریشه در ترس های ما دارد . در سمت ِ غش کردنمان . . .
” گلوله ” اما اینها را نمیداند . گلوله فقط دریدن ِ قلب و تن میداند . مادر اما اینها را نمیداند . مادر فقط داغ ِ فرزند میداند و دریدن ِ جامه و فغان . خاک اما اینها را نمیداند . خاک تنها شیارخوردن پذیرا شدن _ بذر و جسد _ و روییدن میداند . ترس را اما مردمانی میدانند که نه اسطوره میخواهند و نه قاتل . مردمانی که مادر میخواهند در جامه ی شادی . خاکی برای کِشتاندن و زیستن و آرام گرفتن . و قلبی برای تپیدن به زندگی .

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *