نبودن

خیلی وقت بود که نبودم . میخواستم بنویسم چرا . بعد فکر کردم چه اهمیتی داره ؟ اصلا چه فرقی میکنه ؟ بهتره بجاش باشم فقط !
تو این مدت خیلی اتفاقات افتاد . خیلی تغییرات اساسی رخ داد که بعضی هاشون بنیادی بودن . اما مثل ِ هر ارتباطی ، اگه یه مدت طولانی یا حتی نسبتا طولانی نبودن رخ بده ، بعدش تعریف کردن ِ اون اتفاقات مثل ِ گفتن ِ یه قصه ی بی سر و ته و میمونه . و فکر میکنم چیزی که بعضی ارتباطات رو ” صمیمانه ” میکنه و بعضی ها رو فقط ” ارتباط ” نگه میداره ، همین گفتن ها و بودن های کوچیک کوچیک و هم فاصله س .

بهتره  بجای این حرفها فقط باشم . برای خودم . همین .

. . . نوشت : تو فکر یه تغییراتی در اینجا هستم !

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

چیزی ترسناکتر از ترس

در بحبوحه ی نوسان ِ قیمت ارز و از هم گسیختگی ِ بازار و بلاتکلیفی ِ فزاینده و تنش های دیدنی و نادیدنی حاصل از اون ؛ در میان ِ عصبیت ِ آدم های عبوس ِ این روزها که تقریبا شامل حال ِ همه ( به نوعی ) میشه ، چیزی که بیشتر از همه منو نگران میکنه ، مرگ ِ اخلاقه .

نه اینکه من هم مثل میلیون ها آدم ِ دیگه دچار ِ نگرانی ِ فردایی که هیچ ذهنیتی ازش ندارم و نمیتونم داشته باشم نیستم . کاملا برعکس . اتفاقا من ، با توجه به تصمیماتی که برای زندگیم گرفتم و راهی که برای شیوه ی زندگی کردنم انتخاب کردم ( بخصوص در مورد مسائل کاری ) اگر بیشتر از بقیه مورد ِ اصابت ِ ترکش های این شرایط ِ اقتصادی نبوده باشم ، بی شک کمتر هم زخمی نیستم .

اما نگاهی گذرا به بحران های اقتصادی ای که کشور های مختلف باهاش مواجه بودن ، منو به این نکته میرسونه که بحرانی ترین بحران های اقتصادی ، اگر عزمی برای حل و رفعشون ایجاد بشه ، حداکثر ظرف ِ مدت ِ یه دوره ی ده ساله رفع و رجوع میشن . البته آگاه هستم که این حل و فصل ، نیازمند خیلی چیزهاست که خب در حال ِ حاضر تقریبا هیچ کدومشون در کشوری که من توش زندگی میکنم وجود نداره .

اما اخلاق ، اما مرگ ِ اخلاق ، اما اضمحلال ِ اخلاق ، چیزیه که ده ها سال ترمیمش طول میکشه . گاهی چند نسل . و وضع زمانی بحرانی تر میشه که عمق ِ این بی اخلاقی ، به لایه هایی نفوذ میکنه که زبون از گفتنش قاصر که نه ، قاطر میشه . بی اخلاقی گسترده : زمانی که رئیس جمهور ، به چشم ِ مردمش نگاه میکنه و جوری با اطمینان دروغ میگه ، جوری با اطمینان اخلاق رو ذبح میکنه که تو مسخ میشی ؛ تا زمانی که میبینی رفتگری که داره خیابون رو جارو میکنه ، آشغال هایی که جمع کرده رو میریزه توی جوب تا با اولین بارون ، جای جوب و خیابون عوض بشه و یه عده ی دیگه بیان با بدبختی اون اشغال ها و برگ هایی که خیلی ساده میشد جمعشون کرد رو در بیارن .

و بدبختی اینجاس که بر خلاف اون چیزی که به ما یاد دادن ، گستره ی اخلاق خیلی خیلی خیلی خیلی وسیعتر از مفهومیه که در عرف ، بعد از شنیدن ِ کلمه ی ” اخلاق ” به ذهن میرسه . به نظر ِ من حتی کسی که درست رانندگی نمیکنه هم بی شک دچار ِ مرگ اخلاقه .

اینها منو تا سرحد جنون میترسونه . خیلی بیشتر از وضعیت ِ اقتصادی ِ آشفته ی فعلی . ممکنه بعضیا بگن عوامل و تنش های اقتصادی خیلی روی اینگونه رفتار های ما تاثیر داره . من با یه دلیل ِ خیلی ساده و بدیهی اثبات میکنم که اینجوری نیست و مشکل عمیق تر از مقاطعیه که مثل ِ الان درگیر استرس های جمعی ، به واسطه ی مسائل اقتصادی هستیم .

کشوری که بیش از 40 ساله که درگیر جنگه . جنگی که گویی هیچ پایانی نخواهد داشت ؛ و مردمانی نجیب که دهه هاست مهمان ما هستن . افغانستان رو میگم . همسایه ی دیوار به دیوار . ده _ دوازده سال ِ گذشته به واسطه ی کار ، خیلی باهاشون در ارتباط بودم و هستم . مردمانی نجیب . . . نجیب ! فارغ از اینکه هر جایی خوب و بد داره ، با نسبت ِ قابل ِ تاملی ، میتونم واژه ی نجیب رو برای این مردمان بکار ببرم .

دیدگاه ِ مردم ِ ما ، در طی ِ این سالها خیلی نسبت به این مردمان تغییر کرده که البته بخش ِ زیادیش مربوط به نحوه برخورد ِ خودشون بوده . من قشنگ یادمه اگر ده سال ِ پیش میخواستن بگن یه رستورانی تمیز نیست ، میگفتن آشپزش افغانیه . ولی الان اگر امین تر از ما نباشن ، درست به اندازه یه ایرانی ( و از دید من به مراتب فراتر از یه ایرانی ) قابل اطمینان هستن .

و ما گاهی فراموش میکنیم که اینها در واقع مهاجران ِ جنگ هستن . کسایی که تو جنگ به دنیا اومدن ، تو جنگ آواره شدن . که آواره ی همیشگی بودن . که با مشقت اینجا سخت ترین کارهایی که هیچ کدوم از ما حاضر و قادر به انجامش نیستیم رو انجام میدن .

تا پیش از نوسانات ارزی ِ اخیر ، هر یک میلیون تومن حقوقی که میگرفتن ، حدود 17 هزار افغانی میشد . ولی حالا ، اون 17 هزار افغانی شده 5 هزار افغانی . ولی همه ی اونهایی که ما باهاشون مشغول ِ کار بودیم ، هیچ کدومشون زیر ِ حرفشون نزدن . همه شون بدون استثنا گفتن که ما برای این پروژه فلان قدر با هم توافق کردیم ، ” حرف ” زدیم . تا آخر ِ این کار ، سر ِ حرفی که زدیم میمونیم و بعدش میریم یه کشور دیگه . . .

حالا از اون طرف ، ما با یکسری شرکت های اسم و رسم دار ِ ایرانی قرارداد داشتیم برای خرید بعضی تجهیزات . که بعضی هاشون رو کامل خرید کرده بودیم و هزینه ش رو هم داده بودیم و فقط تحویل نگرفته بودیم . دوست دارم میدیدید که که بلای سر ما در آوردن . و من مدام این سوال تو ذهنم چرخ میزد که کدوم یکی از این ها ، بیشتر لطمه دیده از این نوسانات ؟ جوابش این بود : هر دوشون آسیب دیدن . شاید به نسبت ِ خودشون ، هر دو به یک اندازه . ولی چیزی که جوابش رو نمیدونستم ، این بود که چرا این آسیب ، باعث شده بعضیا اخلاقشون رو فدا کنن و بعضی ها نه . . .

من متوجه تاثیر ِ همه چیز ، حتی چیزهای کم اهمیت روی رفتار های جمعی و فردی هستم ، ولی این باعث نمیشه که کمتر بترسم . این مرگ ِ اخلاقی که ما به شکل ِ جمعی دچارش شدیم ، بیشتر از هر حکومتی ، بیشتر از هر خشک سالی ای ، بیشتر از هر جنگ و هر چیز ِ خانمان سوزی ، ریشه های این کشور رو سوزونده . اونقدر وحشتناک و عمیق ، که قادر به بیانش نیستم . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 3 دیدگاه

چیزها

قدیم تر ها که تا نزدیک  ِ صبح ، یا خود  ِ صبح یا پس از صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد ، میدونستم که ذهنم درگیر ِ چیزیه . میدونستم که راهش اینه که بنویسمش . از تخت میومدم بیرون ، کامپیوتر  ِ زغالی* رو روشن میکردم و می‌نوشتم . تموم که میشد ، خواب شروع میشد . حتی اگر دیگه صبح شده بود و نمیشد که بخوابم .

حالا اما ، وقتهایی که تا نزدیک  ِ صبح ، یا خود ِ صبح یا پس از صبح بیدار میمونم و خوابم نمیبره ، میدونم ، میفهمم ،میبینم که « چیزها » ذهنم رو درگیر کرده . و شما نمی‌دونید چه فرق عمیقیه بین وقتی که « ذهن درگیر ِ چیزی » باشه ، با وقتی که « چیزها ذهن رو درگیر » کرده باشن. **

ذهنی که درگیر ِ چیزی میشه ، یعنی چُست و چابکه. یعنی سیاله. یعنی پرسشگره . یعنی روونه. ولی وقتی این « چیزها »س که ذهن رو درگیر میکنه ، یعنی کم کم خاک و خاکستر داره میشینه روش . یعنی دیگه کم کم جون  ِ فوت کردن و زدودن نداره . یعنی اونقدر « چیزها » زیاد هستن ، که زیاد شدن ، که بهت سوار میشن . انگار مگس هایی که سروقت تن زخمی یه قاطر میرن و تعدادشون اونقدر زیاد و زیادتر میشه که دیگه دُم تکون دادن ، اونا رو نمیتارونه*** .

خب وقتی اینجوریه، طبیعتاً نوشتن هم کاری از پیش نمیره . هیچی کاری از پیش نمیره . و اینجوری بیداری پیش میره تو یه چرخه ی باطل . که فردا صبح که شد خسته تر باشی . که « چیزها» بیشتر باشه . درست همون چرخه ی باطل که اون قاطر رو وادار میکنه دیگه دم تکون نده .

. . . نوشت : چرک ها رو باید خارج کرد . دارم سعی میکنم .

* : برام جالب بود . ظاهراً هم ذغال درسته و هم زغال !

** : به این قضیه آگاه هستم که ذهن چیز  ِ نابکار و بازیگوشیه. اگاهم که وضعیت ایده آل، اینه که ذهن فقط نظاره گر باشه . نظاره گر همه چیز . هرچیزی که عبور میکنه و عبور نمیکنه . آگاهم نسبت به ذهن کوچک و ذهن بزرگ . اما زندگی همیشه مدیتیشن نیست . گاهی واقعیت زندگی ، همه ی آگاهی های تورو به پوزخند میگیره…

*** : تار و مار نمیکند. نمیتاراند. اگر شما بخواهید اینو به زبون گفتار بنویسید ، چیز خنده داری میشه . چیزی مثل : نمیتارونه !

5.15 بامداد 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

بوناکی

مثل ِ جنازه ای که باد میکند و به سطح ِ آب می آید و شناور میشود و با هر موج و بادی به کنار و کناره ای می رود ، جنازه ی ” ذهن ” و ” فکر ” هم به سطح می آید . از عمق بالا می آید و به سطح تنزل میکند ! _ تضاد ِ عجیبی ست . بالا آمدنی که پایین رفتن است . _
جنازه ی باد کرده ی فکر ها ، حوصله ی پرداختن به آنچه درونش میگذرد را از دست میدهد . اصلا مگر درون ِ جنازه ی فکر ها چیزی جز تجزیه و اضمحلال میتواند بگذرد ؟ مگر میشود چیزی جز گندیدن ِ بافت ها و بافته های فکری رخ دهد ؟ 

نه . همه چیز همین گونه است . فرقی میان ِ جسد ِ جسم و جسد ِ فکر نیست . هر دو باد میکند . اگر در آب باشد ، باد میکند و به سطح می آید .  اگر در خاک باشد ، باد میکند و بعد میپوسد .

به همین خاطر، وقتی شروع به نوشتن ِ آنچه درگیرش هستی میکنی ، به سطح میرسی . به ابتذال ِ سطح ِ متزلزل تنزل می یابی . مینوسی و جمع نمیشود . به آخر نمیرسد . هی میگویی فردا می آیم و تمامش میکنم تا لااقل از ذهنم بیرونش انداخته باشم . فردا اما باز به جایی نمیروی . نوشته های نا تمام، نا تمام تر می شوند. سطحی و سطحی تر . و بعد ، بوی تعفن بین ِ تمام ِ صفحات میپیچد . بوی جنازه ی فکر . بوی جنازه ی فکر ها از کلمات بلند میشود. و بعد می آیی و مینویسی . مینویسی : زنده باد انزال ِ بیگاه ِ ابتذال !

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

درد ِ درخت

photo_2018-04-21_16-06-59
امروز برف اومد . امروز ِ 24 فروردین ، تهران بارون بود و وقتی وارد ِ اتوبان ِ کرج شدیم ، احساس کردم که برف و بارون قاطیه با هم و وقتی به پل چالوس رسیدیم ، همه جا کامل سفید بود و هشتگرد ، بیست – سی سانت برف نشسته بود .

مثل ِ دوشنبه های دیگه ، با آشنای غریب راهی هشتگرد بودیم برای سرکشی به پروژه ، که این واقعیت ِ هراس انگیز رخ داد . واقعا ترسناک بود . حتی برای منی که عاشق ِ سرما هستم ، این حجم از برف ، اونم آخر ِ فروردین ، اونم آخر فروردینی که چند روزش اونقدر هوا گرم شد که بعضیا کولر هاشون رو آماده کردن ، خیلی خیلی وحشتناک بود . اونقدر وحشتناک که خیلی از درخت ها از هراسش شکسته بودن ؛ که همه ی گندم های تازه رُسته تن و نگاهشون منجمد شده بود ؛ که همه ی شکوفه ها ، با یه لبخند ِ اندوهگین ِ ابدی مُرده بودن .
ما همه چیز رو به گند کشیدیم . نظم ِ همه چیز رو بهم زدیم . تک تک ِ ما . نه فقط با تولید زباله و گرم کردن ِ زمین و مصرف ِ بیش از حد ِ منابع ِ آبی و معدنی و فسیلی و . . .بلکه به خیلی چیزهای دیگه که فکرشم نمیکنیم ، نظم ِ همه چیز رو بهم زدیم .
من فکر میکنم نظم ِ جهان ، نظم ِ طبیعت ، اونقدر حساسه که حتی خودخواهی های ما ، دروغ های ما ، کُشتار های ما و تمام ِ گه کاری هایی که میکنیم ، روی فرکانس ِ طبیعی ِ طبیعت اثر میذاره .
آره ! ما نظم ِ همه چیز رو بهم ریختیم . زمستون های گرم و بهار های سرد . چاه های خُشک و خشکی های باتلاق شده . تالاب های در حال ِ ترک خوردن و زمین های کشاورزی ای که زیر ِ آب میرن . شهر های آبادی که با بمب های چند تُنی ویران میشن . آدم هایی که ویران میشن . سرزمین ِ اعتمادی که هر روز به تجاوز ِ دروغ ها و تزویر ها ، کوچیک و کوچیکتر میشه . ما نظم ِ همه چیز رو بهم ریختیم . . .
من فکر نمیکنم که ما ، ما انسان ها ، یا اصلا نوع ِ بشر ، به هیچ ور ِ طبیعت باشیم . من فکر میکنم که ماها زیادی خودمون رو و همه چیز رو جدی گرفتیم . ما حتی اونقدری نیستیم که قادر باشیم عظمتی مثل ِ طبیعت رو به معنای واقعی ِ کلمه ” نابود ” ( نا +  بود ) کنیم . ما فقط میتونیم بهش گند بزنیم . در واقع میتونیم به خودمون گند بزنیم . اما چون طبیعت خیلی خیلی خیلی صبوره ، چون ما به هیچ کجاش نیستیم ، هیچ کاری نمیکنه ، هیچ کاری نمیکنه ، هیچ کاری نمیکنه . فقط وای از روزی که یه خمیازه ی کوچیک بکشه . وای از روزی که بخواد یه کش و قوس ِ کوچیک که نه ، حتی بخواد قلنج ِ انگشت ِ کوچیک ِ دستش رو بشکنه . بعدش دیگه بودی از ما نخواهد موند که ببینیم بعدش چی میشه .
ما زیادی خودمون رو جدی گرفتیم . فکر کردیم خبریه وقتی میتونیم از چند هزار کیلومتر اون ور تر ، مصالح ببریم تو دل ِ فلان کوه و فلان طبقه ساختمون ِ مقاوم در برابر ِ زلزله بسازیم . فکر کردیم خبریه وقتی میتونیم بریم تو بستر ِ رودخونه فلان هتل رو بسازیم که دیدش به فلان نقطه باشه . ما اونقدر احمق هستیم که فراموش میکنیم . ما لایه لایه های تپه های باستانی رو فراموش میکنیم . تمدن های عظیمی که یکباره نابود شدن و گویی اصلا وجود نداشتن رو فراموش میکنیم .
و اونقدر احمق هستیم که حتی وقتی آخر ِ حاملگی ِ چاقاله بادوم ، سی سانت برف میاد ، باز هم خودمون رو جم و جور نمیکنیم . حتی تو چنین شرایطی دست از خودخواهی مون بر نمیداریم . بازم حالیمون نمیشه که ما علیرغم ِ تمام ِ بزرگی مون ، هیچی نیستیم . هیچی نیستیم در مقابل ِ طبیعت . در مقابل ِ طبیعتی که همه چیز به ما میده . نه به اون خاطر که ما چیز ِ مهمی باشیم ، به خاطر ِ اینکه ذات ِ خودش اینجوریه !
اشکالی نداره . خیلی راحت این روند رو میشه ادامه داد . شاید بهتره بگم این روند رو دیگه نمیشه متوقف کرد . من امیدی به بهتر شدن ِ هیچ چیز ندارم . بخصوص به بهتر شدن ِ انسان . این روزها ، فکر میکنم انسان تبدیل شده به غده ی سرطانی ای که اونقدر باید بزرگ بشه ، بزرگ بشه ، بزرگ بشه که خودش خودشو نابود کنه . که خودش نابود بشه . که خودش نابود میشه ! و خب طبیعتا خودم رو هم اونقدر مهم نمیدونم که چندان ناراحت بشم . حس ِ مسافری رو دارم که تو یه هواپیمای بزرگ با چند صد مسافر نشسته و هواپیما داره سقوط میکنه و خیلی ها متوجه سقوطش هم نیستن . خب تو چنین شرایطی ، من ترجیح میدم آخرین آهنگی که دوست دارم رو با صدای بلند تر گوش کنم . . .

دوشنبه ، 24 فروردین 97

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 2 دیدگاه

تردید


DSC_0818smal

بعد از مرگ ؛ « تردید » قطعی ترین حقیقت ِ زندگیه . اونقدر قاطع ، که با اینکه مدتها درباره ش فکر کردم ، باز هم با تردید دارم اینو میگم .
مفاهیم ِ پایه ی زندگی چندان زیاد نیستن . لااقل برای من چندان زیاد نیستن ، اما وقتی بهشون عمیق میشم ، پس و پشت ِ هر کدومشون همواره یه چیز وجود داره : تردید !
مثلا عشق رو در نظر یگیریم . . . آیا بدون ِ تردید امکان پذیره ؟ اصلا انگار بخشی از اونه . انگار اصلا با همین تردید هاست که همه چیز لذتبخش میشه . برای من که اینجوریه .
حالا وقتی قدری با فاصله به زندگی نگاه میکنم ، میبینم باید بجای ” مسیر زندگی ” از کلمه ی دوراهی های زندگی استفاده کنیم . همیشه خودم رو در مقابل دوراهی ها دیدم . دوراهی هایی که هر کدوم از راه ها ، بی نهایت دوراهی ِ دیگه دارن .
ولی واقعیت اینه که این دواهی ، این تردید ، همونقدر که میتونه زندگی رو جذاب و لذتبخش کنه ، میتونه باعث فرسودگی هم بشه . اینکه گاهی نیاز داری یکی باشه که با قاطعیت ، تو رو از تردید ِ انتخاب ِ یکی از اون راه ها در بیاره . اینکه جنونت ، به حدی از انفجار برسه ، که تردید رو هم منهدم کنه و بگی : من میرم تو فلان راه . گور ِ بابای هرچی که هست و هرچی که نیست . گور ِ بابای هر چی که میخواد بشه و میخواد نشه . اصلا گور ِ خودم ! مگه من چی هستم که اینقدر مهم باشم ؟ بالاخره یه طوری میشه دیگه !
من همیشه نسبت به تردید آگاه بودم . نسبت به یقین های خودم هم آگاه بودم . نسبت به مردد شدن ِ یقین های خودم هم آگاه بودم . نسبت به تبدیل شدن ِ یقین کردن ِ تردید هام هم آگاه بودم . همیشه آگاه بودم به اینکه مرگ ، بی تردید ترین اتفاق ِ زندگیه . ولی الان ، سر یکی از همون دوراهی های همیشه هستم . الانی که همیشه هست بوده . و دقیقا به مرحله ای رسیدم که دیگه مهم نیست کدوم راه به کجا میره . الان فقط درگیر ِ یقین ِ رفتن هستم . راهش مهم نیست . . .

. . . نوشت : قبلا راحتتر چیزهایی که به در و دیوار مغزم میکوبید رو میتونستم بریزم بیرون . الان برام سخت شده . خیلی سخت . نمیدونم برای اینه که کمتر مینویسم ، یا بخاطر ِ تلنبار شدن ِ فکر های توی ذهنمه یا اینکه راه ِ خروج رسوب گرفته .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سالی که گذشت . . . سالی که میگذرد !

photo_2018-03-27_20-55-00

سال ِ 96 تموم شد . خوشحالم از این بابت . قبل از اینکه سال ِ جدید برسه ، برای یکی از دوستام نوشتم : « خوشحالم که امسال داره تموم میشه ، هرچند که میدونم مناسبت های تقویم ، پیوستگی ِ زمان رو تغییر نمیده . . . »
بله . . . من اینو میدونم . حتی با اینکه هنوز درک ِ درستی از چیستی ِ ” زمان ” ندارم ، ولی به تجربه فهمیدم که مناسبت های تقویم ، یکپارچگی زمان رو دستخوش تغییر نمیکنه . 
اما بالاخره همون طور که وجود ِ شنبه برای انگیزه ی شروع حیاتیه _ حتی اگر چهل و چند هفته بیاد و بره و هیچ شروعی ، شروع نشه _ تموم شدن ِ سال و شروع ِ تقویمی ِ یه سال ِ جدید ، میتونه انگیزه ای باشه برای دوباره شروع کردن .
سالی که گذشت ، سال ِ بدون ِ طعمی بود . بدون ِ مزه . بدون ِ روح . نه ! تلخ نبود . گس هم نبود . مثل ِ جویدن ِ کاغذ کاهی بود . بدون مزه . فقط گذشت . شاید اگر کسی از بیرون سالی که بر من گذشت رو میدید ، فکر میکرد که سال ِ خوبی بوده ، ولی برای خودم اینجوری نبود . حس رضایت نداشتم . نه به خاطر ِ ایده آل گرایی و اینجور خزعبلات . نه . یک سال ِ دیگه هم سپری شد و خریت های خودم ، باعث شد برنامه های درونی ای که داشتم رو نتونم اجرایی کنم . آدم های باکتری ای که خودم اجازه رشد و نمو داده بودم بهشون ، همه چیز رو بهم زدن . نه . . . خودم همه چیز رو بهم زدم . مسئولیت ِ همه چیز ، در نهایت متوجه ِ خود ِ آدمه .
ولی اتفاقاتی که افتاد ، منو از مرز ِ لبریز شدن گذروند . به مرحله ی عینی ِ ” دیگه بسه ” رسوند . امسال دیگه اجازه نمیدم روند ِ این چند سال ِ گذشته تکرار بشه . به هیچ وجه اجازه نمیدم . و از اونجایی که این چند سال ِ اخیر ، برای من گذر ِ زمان ریتم ِ خارج ِ از حدتصوری به خودش گرفته ، برای اینکه دوباره ازش عقب نیوفتم ، برای اینکه دوباره چشم باز نکنم و ببینم که یک سال ِ دیگه هم مفت و بی طعم گذشت ، از همون هفته های پایانی ِ سال ِ قبل ، مقدمات ِ کارهایی که برنامه ش رو داشتم انجام بدم رو چیدم .
البته برنامه هایی که داشتم اینجوری نبود ، ولی اتفاقات ِ این چند سال ، منو به مرحله ای رسونده که واقعا بزنم به سیم ِ آخر . به زودی صدای ارتعاش ِ این سیم ِ آخر رو خواهید شنید ( که فکر میکنم صدای دلنشینی هم باشه ) ولی حتی همین ارتعاش ِ سیم ِ آخر هم ، چندان دلخواه نبود . لااقل نه به این زودی ها .

به هر حال سال ِ جدید شروع شده و هنوز هیچی نگذشته ، شش روزش گذشت .
امیدوارم برای همه سال ِ خوبی باشه . سالی که همه مون کمتر خودخواه باشیم . . .
اینجا هم به زودی تغییر خواهد کرد . تغییری که دلخواه تر است . از این بابت خوشحالم .
زودتر از آنچه فکرش را کنید ، خواهم نوشت . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

رسوب ِ خشم

دلم میخواد یکبار ، با بلندترین صدایی که یه حنجره میتونه از خودش خارج کنه ، با حیوانی ترین صدایی که یه انسان میتونه تولید کنه ، رکیک ترین واژه هایی که ساخته شده ، مستهجن ترین کلماتی که گونه ی انسان در این چند هزار سالی که داره تکلم میکنه و بهش رسیده رو ، تف کنم تو صورت ِ تمام ِ آدم هایی که اذیتم کردن . تمام ِ آدم هایی که گه زدن به چیزی که بودم . تمام ِ آدم هایی که گه زدن به چیزی که میتونستم باشم . دلم میخواد یکبار ، همه ی اون آدم ها رو ردیف کنم کنار ِ هم ، و بعد تمام ِ اون حرف ها رو فرو کنم تو گوششون . تو گوش و مغز و صورت ِ آدم هایی که واقعا اذیتم کردن . یه اذیت ِ واقعی . نه اذیتی که آدم ها ، موقع ِ خود چُس کنی فکر میکنن مورد ِ آزارش واقع شدن . نه اذیتی که آدم هایی که معمولا به خودشون حق میدن یا میخوان برای خودشون دلسوزی کنن ، ازش حرف میزنن . نه ! اذیتی که حتی من ، منی که هیچ وقت هیچ حقی به خودم ندادم _ حتی وقتی که له و لورده شدم _ میتونم شهادت بدم به شرافت ِ ثانیه ها ، به شرافت ِ حقیقت ، که هیچ چیز جز اذیت و آزار نبوده ! 
اما بی فایده س . نه به این خاطر که امکان پذیر نیست . دقیقا به خاطر این که ” بی فایده س ” ، بی فایده س .

برای همین ، تنها کاری که میکنم ، تنها کاری که میتونم بکنم ، اینه که جلو آیینه ی توالت وایسم ، زل بزنم به صورتم . به چشم هام . خیره بشم و دقایق ِ طولانی هیچ صدایی ازم در نیاد ، و بعد ، و بعد توی مغزم به خودم بگم : ” هی مرد ! طوری نیست . تقصیر ِ خودت بوده . هرچی که بوده ، هر چی که هست ، فقط حاصل ِ تصمیمات ِ خودته . فقط و فقط خودت مسئولش هستی . مسئول ِ هر چیزی که قبلا اتفاق اقتاده . و مسئول ِ هر چیزی که میخوای فردا اتفاق بیفته ؛ فقط خودتی و اینی که الان روبروت ، زل زده بهت . هیچ کس ، هیچ کس دیگه ای نیست . ” و بعد چراغ رو خاموش کنم و از توالت بیام بیرون . میام بیرون و آروم میشینم اما هنوز عطش ِ اون صدای بلند ، تو سکوت ِ اتاق موج میزنه . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

امید ِ قاطع

focuspointblog.com

وقتی بهار میشه ، وقتی درخت ها شکوفه میدن ، وقتی شاخه ها جوونه میزنه ، شما اونجور چیزها رو تعبیر به ” امید ” میکنید ؟ شما روییدن ِ درخت ها و اصطلاحا بیدار شدنشون از خواب ِ زمستونی رو نشونه ی رویش و امید و چیزهایی از این دست میدونید ؟ 
اگر واقعا اینجوریه ، با کمال ِ احترام باید بگم شما تا حالا فقط بیننده ی پاییز بودید ، پاییز رو فقط دیدید ؛ پاییز رو نگاه نکردید ! *
اگر به تماشای پاییز بنشینید ، اگر پاییز رو نگاه کنید _ نه فقط به ظواهر ِ بیرونی ِ سطحیش . نه فقط به برگ هایی که از شاخه جدا میشه و میریزه زیر ِ پا . نه فقط به بینهایت رنگ ِ دیوانه کننده ش _ متوجه میشید اون چیزی که تو بهار تعبیر به امید و شکفتن میشه ، چیزی نیست جز ” اطمینان ِ حضور ” . اطمینان ِ حضور ِ جوانه ای که ماه ها پیش از بهار ، حضور ِ قاطع ِ خودش رو نمایان کرده . عینی کرده . یه حضور ِ واقعی . یه حضور ِ واقعی ، اون هم در سرد ترین و سخت ترین روزها و طولانی ترین و پُر سوزترین شب ها . حضوری که میشه هم با چشم دید و هم با دست لمس کرد .نه فقط امید . نه فقط توهم . 
اصلا باید اینجوری بگم که درخت ها ، با لمس ِ حضور ِ جوانه هاس که جرئت ِ عریانی پیدا میکنن . برگ ها با لمس ِ جوونه های پاییزیه که راضی میشن از درخت جدا بشن . 
این یه حقیقت ِ محضه . این یه واقعیت ِ عینیه و بقیه ش ، فقط شاعرانگی بازی درآوردن های الکی . . .
طبیعت اینجوری کار میکنه . طبیعت اینجوری مصرانه به حیات خودش ادامه میده . اینجوری مطمئن . اینجوری امن . اینجوری واضح و عینی . چیکار داره به کار ِ ما آدم ها که نبودن ها رو هم با توهم ِ بودن به تردید میکشیم !؟

. . . نوشت : بعد از سالها ، دوباره عکس گرفتم . خوشحالم . اینجوری بهتر میشه نگاه کرد .

*فکر میکنم قبلا مفصل درباره ی تفاوت دیدن و نگاه کردن و تاثیر ِ این تفاوت نوشته م .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

حقیقت ِ محض ِ تلخ


اگه کسی بتونه خودش رو به کاری که داره انجام میده متقاعد کنه ، هر کاری ، هر کاری ، هر کاری رو میتونه انجام بده . میتونه برای اون کاری که انجام میده هزاران دلیل بسازه . حتی اگر اون کار بر اساس تمام ِ اصول و فروع ِ  اخلاقی و انسانی و حتی جانوری غیر اخلاقی ترین ، مشمئز کننده ترین ، وحشتناک ترین ، خیانت آمیز ترین و تمام ِ ” ترین ” هایی که حیات بشر تابحال بهش رسیده باشه .

بدتر از همه اینها ، قربانی ِ این شرایط ، به طور ِ تام و تمام فدا میشه ، بدون اینکه خودش بفهمه . فدا میشه ، حتی زمانی که میفهمه .
ناهنجاری های اجتماعی رو ( در هر سطح و به هر شکل و با هر پس زمینه و شکل ِ نمودی ) به هیچ وجه نمیشه از بیرون قضاوت کرد . اصلا نمیشه قضاوتی کرد . چه از بیرون چه حتی از درون . فقط میشه باهاش مواجه شد و به این نکته پی برد که :
اگر کسی بتونه خودش رو به کاری که داره انجام میده متقاعد کنه ، هر کاری ، هر کاری ، هر کاری رو میتونه انجام بده !!!

. . . نوشت : کاش میتونستم به صورت ِ جزئی باز کنم چیزی رو که دارم سعی میکنم بگم . اما باز کردنش فرقی نداره . فقط این چیزیه که از نزدیک باهاش مواجه شدم و به شدت مبهوتم کرد . . . فقط باید مینوشتمش تا یادم بمونه !
و انسان ، به حد ِ اعلا اعجاب آور است . و انسان به حد ِ حضیض اعجاب آور است .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 4 دیدگاه