کابوس ِ سیاه و سفید ِ زرد ، نارنجی ، خاکستری

 

دیشب یه خواب خیلی عجیب و ترسناک دیدم . صحنه ها و تصویر هاش خیلی عجیب بود . خوابم سیاه و سفید بود ، فقط تونالیته ی نارنجی ، تنها رنگ ِ این خواب سیاه و سفید بود . یعنی هر چیزی که نارنجی یا تو گام ِ نارنجی بود رو به صورت رنگی ــ البته با درصد زیادی خاکستری ــ میدیدم .

خواب میدیدم از بالا دارم به شهر نگاه میکنم . اسمون هم خاکستری بود . هیچ ماشینی تو خیابون راه نمیرفت . تک و توک کنار پیاده رو پارک کرده بودن . تاکسی ها هم نارنجی- خاکستری بودن . هیچ رهگذری هم تو خیابون ها نبود . فقط تعداد ِ خیلی خیلی زیادی از مامورهای شهرداری ، داشتن خیابون ها رو جارو میکردن : با اون لباس های نارنجی – خاکستری . برگ ها رو داشتن جارو میکردن و بعد میریختن توی همین سطل های خیلی بزرگ کنار خیابون . هر چی برگ که ریخته بود . حتی تک و توک برگی که لای برف پاک کن ماشین ها افتاده بود رو از قلم نمینداختن . تمام ِ برگهای تمام پارکها ، وسط بزرگراه ها ، توی پیاده رو ها و . . . رو جمع میکردن : برگ های نارنجی – خاکستری .

من تو هوا بودم و داشتم این چیزا رو میدیدم . هیچ بادی نمیومد ، ولی درخت ها خودشون شاخه هاشون رو تکون میدادن که برگهایی که شل تر شدن بیفتن . انگار که طوفان شده بود ، ولی من هیچ حرکت ِ بادی رو روی صورتم حس نمیکردم . همه چیز سیاه و سفید بود ، جز نارنجی ها .

بعد رسیدم به خیابون ولیعصر . یه عده از مامورهای شهرداری که خیلی تنومند تر از یه ادم معمولی بودن ، داشتن درخت ها رو قلقلک میدادن . درخت ها هم خنده های خیلی وحشتناک میکردن و از لرزش ِ خنده شون ، برگهاشون بیشتر میریخت .

مامورهای نارنجی پوش ، سطل های پر از برگ ِ بزرگ رو هل میدادن به سمت بالای خیابون . به سمت تجریش . کاملا بی روح . درست مثل کلیپ ِ the wall  پینک فلوید ، اونجایی که بچه ها خودشون رو میندازن توی چرخ گوشت .

من هم دنبال اونا راه افتادم . هیچ ماشینی حرکت نمیکرد . انگار تو خونه ها هم هیچ کسی نبود . تقریبا رسیده بودیم به میدون . دیدم صف خیلی طولانی از سطل ها پشت سر هم نگه داشته شده . اخر ِ سطل ها یه میز ِ خیلی بزرگ بود که روش دسته دسته برگ گذاشته بودن . برگهای خشک ِ درخت . من هم اون طرف میز نشسته بودم . داشتم مینوشتم . تو خواب حس کردم که منو مجبور کردن روی تمام ِ برگها بنویسم ، یا طراحی کنم . با یه ماژیک سی دی داشتم مینوشتم . حس ِ وحشتناکی بود . بعد یک دفعه باد شدیدی اومد . اما هیچ چیز جز صورت ِ من و مو هام تکون نمیخورد . همه چیز اروم و خاکستری بود . و من نمیدونستم روی این همه برگ چی باید بنویسم . چه شعری ؟ چه حرفی ؟ چه طرحی ؟ و هیچ کس نبود . هیچ کس .

بعد بوی سوختن حس کردم . بعد احساس کردم ذرات ِ ریز ِ خاکستر روی دستم میشینه . بعد برگشتم ، دیدم پشت ِ سرم یه کوره ی خیلی خیلی بزرگ با اجر بهمنی ( همون اجرهای قرمز قدیمی ) ساختن که یه دودکش خیلی بلند داره و دو نفر نارنجی-خاکستری پوش ِ قد کوتاه ، برگهایی که من نوشتم رو دسته دسته از یه دریچه ی کوچیک میریزن توی کوره . و هم زمان صدها جمله و شعر و حرف و طرح با هم تکرار میشن . برگها که میسوختن ، چیزهایی که روشون نوشته شده بود رو تکرار میکردن .همه با هم . و من همه رو میشنیدم . صدها صدا . یک صدا اما واضح تر : این تاوان ِ شهادت ِ برگهای گذشته است ! این تاوان ِ داغ ِ برگهای قدیمی ست ! این جزای صاف کردن ِ چروک ِ برگ ، لای کتاب است ! تحمل کن ! بچش !

 و هیچ کس نبود . و من نمیتونستم بیدار بشم . و خاکستری ِ تصویر بیشتر و بیشتر میشد . . .

بیدار شدم . بدون داد و صدا . نشستم . هنوز صبح نشده بود . گوشیم رو برداشتم . خواستم به یکی زنگ بزنم یه کم باهام حرف بزنه . دیدم کسی نیست . اب خوردم و خوابیدم . هنوز  کامل خوابم نبرده بود که دیدم باز دارم کشیده میشم به همون جا . عین ِ برگشتن دوباره به سالن ِ سینما . . .

بیدار که شدم از ۹ گذشته بود . نگران کسی بودم . فهمیدم که حالش خوبه ، نفسم بالا اومد . هنوز پاییز بود . برگهای خرمالو و گردوی و پسته ی توی حیاط هنوز جارو نشده بودن . هوا خاکستری بود ولی سیاه و سفید نه ! و من هنوز دارم فکر میکنم به اون صدایی که بین صدها صدای دیگه واضح تر بود . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

. . . : . . .

رنج میبریم . همه . بعضی اما بیشتر . گاهی واژه ها رنج میشوند . گاهی واژه هایی که شفافیت ِ صورت ِ برگ و صورت ِ تن بودند ، درد میشوند . گاهی واژه هایی که تن پوش ِ شفاف ِ زیبایی ِ یک روح بودند ، میشوند چون لکه هایی مات ، روی صورت . روی صورت ِ رنج .

رنج میبریم . همه . بعضی اما بیشتر . گاهی خاطره ها رنج میشوند . گاهی خاطره هایی که شفافیت ِ صورت ِ ذهن و صورت ِ تقویم بودند ، درد میشوند . گاهی خاطره هایی که تن پوش ِ شفاف ِ زیبایی ِ یک تاریخ بودند ، میشوند چون لکه هایی مات ، روی ذهن . روی لب گزیدگی ِ یاداوری شان .

رنج میبریم . همه . بعضی اما بیشتر . گاهی بسترها رنج میشود . گاهی بستر هایی که شفافیت ِ صورت ِ حقیقت و صورت ِ رویا بودند ، درد میشوند . گاهی بستر هایی که تن پوش ِ شفاف ِ زیبایی یک هم آغوشی بودند ، میشوند چون لکه هایی مات ،  روی غلت زدن های کلافگی و بی خوابی تا صبح . گوشه اتاق .

رنج میبریم . همه . . .

نه ! دیگر کافی ست این همه شاعرانه بازی در اوردن ! که شاعران شعر هایشان خشکیده . که خشکاندند شعر های شاعران را . که این ادا ها به ما نمی اید !

دیگر کافی ست . برگی طولانی به من بدهید . برگ ِ یک بید ، برگ ِ یک نی ، برگ یک علف . اگر در شهرمان دیگر بید و نی و علفی نیست ، کاغذی طولانی از دستگاه ِ چاپ بیرون بیاورید . کافی ست یک بار بنویسم :

 “رنج میبریم . همه . بعضی اما بیشتر . گاهی . . . ها رنج میشود . گاهی . . . هایی که شفافیت ِ صورت ِ . . . و  صورت ِ . . . بودند ، درد میشوند . گاهی . . . هایی که تن پوش ِ شفاف ِ زیبایی یک . . . بودند ، میشوند چون لکه هایی مات ، روی . . . !

کافی ست همین را بنویسم و جای . . . هزار و یک چیز بگذارم و وقتی به انتهای کاغذ رسیدم ــ جایی که حتی خیابان ها و بیابان ها هم تمام میشوند ــ برگردم اول کاغذ و اول ِ خط و زیر ِ تمام ان کلمات ایضاً بزنم و جای . . . ها را عوض کنم . اینگونه میتوان امیدوار بود که لیستم کامل شود ، پیش از انکه نوک ِ مدادهایم  تمام شوند و تیغ ِ مدادتراشم کند .

رنج میبریم . همه . بعضی اما بیشتر .

. . . : کتاب ها

. . . : شعر ها

. . . : حرف ها

. . . : نوا ها

. . . : خیابان ها

. . . : رود ها

. . . : کوه ها

. . . : برف ها

. . . : بو ها

. . . : طعم ها

. . . : رنگ ها

. . . : . . .

رنج : . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ورق بازی با پاییز

 

تنهایی ام را بُر میزنم

هر ورقی که بیرون بکشی

دل ِ تک است .

میبینی ؟

همیشه هم آس ، بهترین برگ نیست

حتی اگر حاکم باشی

و حکم ، حکم ِ تو باشد

حتی اگر تمام ِ دست ات آس ِ سرخ ِ دل باشد ؛

درخت ِ بالای سرت ، یکی از برگهای زردش را روی میز ِِ پارک می اندازد

و تو  را در بهت ِ تنهایی ات

 کوت میکند . . . 

کبوتر ها هم خزان میکنند . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ترمیم ِ مضحک ِ یک درد

 

ساده است . چند ساعت جسمت حسی ندارد . پیش از شنیدن ِ اخرین شماره خوابیده ای ، حتی اگر تمام ِ حرف ها را بشنوی .

درد ِ بیست و چند ساله ات را میسپاری به تیغ ِ سرد . جای نگرانی نیست ، گرمای ِ فوران ِ خون ات ، سرمایش را مداوا میکند .

بیهوشی اما ، هنوز روح ات چرخ میشود . همه چیز پیش ِ چشمانت ، از رویای دیروز اغاز میشود و تا به کابوس ِ فردا امتداد می یابد . واقعی تر از همیشه : که این بار ، بار ِ جسم ات سبک تر شده ، قدری .

و حیات ات را تنها بیب بیب ِ نوسانی ِ یک دستگاه گواه است ؛ حتی اگر بخواهی خاطره ی اولین عاشق شدن ات را فریاد کنی ، حداکثر ِ تصویر ِ قلب ِ روی مانیتور قدری تند تر خاموش و روشن میشود .

دکتر دریچه را باز میکند ، و تو مادر بزرگ ات را از پس ِ قرن ها میبینی ، ایستاده بر رواق ِ چوبی حیاط خلوت .

دکتر مهره ات را در می اورد ، و تو به یاد می اوری چطور زندگی مهره هایت و مهره هایش را چید ، ان گونه که گاهی حیران ِ حرکت ِ بعدی اش شوی !

پرستار عرق پیشانی دکتر را پاک میکند و تو خودت را خشک میکنی در حالی که بعد از شنا کردن ِ عرض ِ سد کرج ، بیرون امدی و همچنان که میلرزی ، ساندویچ کتلت ات را گاز میزنی .

. . .

دیگر کافی ست . بیرون ماندن ِ بار جسم را کفایت است . باید دوباره به دوش بکشی اش . باید بیدار شوی . نه ؛ درد خودش اهسته اهسته بیدارت میکند . دردی جانکاه . ــ همان دردی که میکاهد جان را از همان اغاز ( این را نوزاد ِ نو رسیده ای که هنوز بوی رحم ِ مادرش را میداد و پرستار با خود میبرد با من گفت ) تا همین حالا ــ

جانکاستنی اهسته کاهنده . ارام و سبک . ورقه های بسیار باریک و سبک ِ جان ، سبک تر از کاه ، کاسته میشود .

حالا برخیز مرد . حتی اگر خیزیدن نمیتوانی ، هوشیار شو . حس میکنی ؟ این درد است . همان اشنای قدیمی . هستی . هنوز هستی پس او هم هست . پزشک ِ پیروز مند محیا ات کرد که بتوانی رنجت را راحت تر قدم بزنی در کوچه های هرگز نرسیده . کوچه های همیشه غریب . برخیز مرد ِ مهربان ِ ساکت . برخیز مرد ِ ژرف ِ ارام . برخیز مرد ِ غارهای کشف نشده ی پر نقاشی .

امیدواری که راحت تر بتوانی بار را به دوش بکشی . باری که از کم سالی ات روی شانه هایت سنگینی میکرده . قدری نو شدی . تکنولوژی بازسازی ات کرده ( امیدواری م که چنین کرده باشد ) همان تکنولوژی که عشق نمای اش روی مانیتور خاموش و روشن میشود .

کنارت هستیم . اماده ایم که برخیزی و ما را روی شانه هایت بنشانی !

 

                                                                                                        ۲۹ ابان ۱۳۸۹

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طوفان ِ یک قطره

 

این خط ها ، در کسری از لحظه سقوط کردند . در شبی که گویی اکنون مقابل چشمانم است . نیزاری خاموش در مقابل . بارانی ان قدر پودر گونه که حتی چراغ های مه شکن ِ خیابان به سختی قابل دیدن بودند . تنهایی . وسکوت . سکوتی ان قدر ساکت که صدای جنگل از چند کیلومتری قابل شنیدن بود . این خط ها فقط یک بار خوانده شد ، و بعد در بین ِ جزوه ی باز ِ استاتیک مدفون . چند روز قبل هنگام دور ریختن ِ جزوات ِ بیهوده ی سالهای کم بار ، این نوشته پیدا شد و ان شب هم . نوشتم تا گم تر از این نشود . هرچند که هنوز به پایانش نرسیده و هنوز در ذهنم ادامه دارد . . .

هیچ چیز نبود . هیچ جنبشی . هیچ تکانی . هیچ نوری . روشنایی کم کم جان میگرفت ، ولی بی شک هیچ نوری نبود . هیچ صدایی .

سنگین شد . سنگین و سنگین تر . وزن مولکول ها هم بالاخره  از جایی باید شروع شود . ذرات پراکنده متراکم شدند . همچون تراکم اندوه که میشود اشک . همچون تراکم شادی که میشود . . . اشک .

و لغزید . همچون هر متراکم شده ی دیگری . و هیچ ردی از خود بر جای نگذاشت . تنها پرزهای ذره بینی ِ برگ به ادراک ِ لغزش یک شبنم راه دارند .

برگ سر خم کرد و بوسید قطره شبنم را و رها کرد تراکم را و رها شد تراکم در تراکم ِ سکوت ِ فضا .

و متلاطم بود قطره هنگام سقوط . و تلاطم شرط سقوط است . و تلاطم جزئی از سقوط است . و سقوط باید کرد تا ناگهان خود را در برکه ای بیابی .

و زمانی که قطره بر سطح بی حرکت جنگل افتاد ، یقین شد که ان واژگونی ِ جنگل نیست . برکه ای ست کوچک .

و به راستی چه چیز ما را چنان گستاخ کرده که برکه را کوچک بخوانیم ؟ چه چیز اطمینانمان داده که اقیانوس را عظیم بدانیم ؟ به کدامین جرات ” ابعاد ” را هم کفه ی ” کیفیات ” میکنیم ؟ از کجا که برکه برای سنجاقک ِ تنها ، اقیانوس یاقوت نباشد ؟ از کجا که اقیانوس اطلس برای انکه در ” ماه ” بی هیچ سفینه و کپسول اکسیژنی ، و تنها با دامنی از کرم های شبنم ایستاده ، برکه ای خرد بیش نباشد ؟

و از کجا که نور ماه به مدد چند کرم شبتاب ِ دامن یک ناشناس نباشد ؟

و قطره سفر را پیمود . و قطره ها همیشه در سفر اند . و همه چیز همیشه در سفر است . چون خاطره که همواره در سفر است . سفر میکنند تا زمان هجرتشان فرا رسد . و قطره سفر را پیمود تا طوفان ِ برکه . تا طوفان برکه ای که شاید اقیانوس کسی یا چیزی باشد . و انفجار بزرگ رخ داد . و در ان لحظه ، هزاران فیزیکدان و ریاضیدان ، در کتابخانه هایی که فرار از موریانه را طلب میکنند ، به دنبال ان بودند که بیابند در ثانیه ی صفر ِ زمین ، چه رخ داده است .

و هیچ ناخدایی از طوفان برکه نهراسید . و طوفان ِ برکه هیچ ماهیگیری را به کام خود نبرد تا معشوقش در ساحل ، تا ابد خیره بماند به وصال جاودان ِ اسمان و دریا . و طوفان برکه با هیچ کس هیچ نکرد . تنها طبیعت از غریو این انفجار از خواب ِ چندهزار ساله خود برخاست .

و ما به چه حقی میپنداریم که شام تا پگاه ، تنها فاصله میان غروب و طلوع است ؟ و ما چه خبر داریم از اضطراب کوکو های کز کرده در اشیانه ، که ایا فردا کرمی به منقارشان خواهد امد تا زیستن را تداوم بخشد ؟ یا پیش از سپیده ، سم ِ خنک ِ یک مار ، جلد سنگینشان را روح خواهد کرد ؟ و ما چه میدانیم که یک شب چگونه میتواند هزار سال شود ؟ چه اطمینان ِ هول انگیزی ست که حسرت ها میتوانند پیرتر از تاریخ شوند ؛ و ارزو ها .

و چه کسی صدای سقوط قطره را شنید در خلاء میان لبهای برگ و اغوش آب ؟ صدایی بلند بود . قطره نیز ذرات هوای میان ِ لب و اغوش را شکافت ، نه انگونه که شلاق ِ چرمین ِ مورب شده در هوا میشکافد تا فریاد ِ کف ِ پا ، از حنجره فوران کند . شاید صدایی چون نجوای نسیم که از گیسوان پریشان بید مجنون میگذرد . یا چنگ اندازی باد در موهای طلایی ِ گندمزار . و دیگر چه کسی نجوا ها را می شوند ؟ و دیگر چه کسی ان قدر به لب ها اطمینان دارد که گوشش را نزدیک بیاورد تا در گنگی ِ یک نجوا شریک باشد ؟

و خورشید بی دریغ است . و خورشید از مشرق اقیانوس ها طلوع میکند . و خورشید از مشرق ِ دریا ها و دریاچه ها طلوع میکند . چنان که از مشرق ِ برکه ها و کاسه ها و قطره ها . از اشراق ِ انسان . اما نه انسانی که پشت به طلوع خورشید ایستاده و بلندی سایه اش ، عظمت ــ عظمتی لرزان ــ را بر خاک نقش انداخته . سایه ای که در ظهر ، زیر پاها نیست میشود . که متراکم میشود . و صاحب سایه را ایستاده ساقط میکند ؛ همچون هر متراکم شده ی دیگری . . .

و دیگر انسان باور نمیکند که لک لک ها درد ِ کوچ را به شوق ِ باز دیدن ِ اشیانه ای ــ هر چند نیمه ویران ــ تاب می اورند .

و دیگر انسان باور نمیکند که لک لک ها چقدر به چکه گاه ِ ابر و باران نزدیک اند .

و دیگر انسان باور نمیکند که طوفان ِ برکه ها چه تلاطمی دارد .

و دیگر انسان باور نمیکند که تراکم ِ ابر ، چگونه متلاطم میکند تمام ِ جنگل را و جهان را  . چونان تلاطم ِ یک نگاه ِ متراکم ِ گنگ ، درست پیش از لحظه سقوط ِ سبکبارانه اش .

و چه صدها کتابی که میشود برای سقوط یک قطره نوشت . و چه صدها پیامبری که باید می امدند تا رسالتشان ، بشارت ِ سفر ِ قطره ها باشد . و چه بسیار معمارانی که باید مناره هایی می ساختند و قطره ها را از فرازشان رها میکردند تا بانگ اذان قطرات ، کافر ترین ملحدان را برای نماز صبح برخیزاند . . .

یک شب در پاییز ِ سال ِ هزار و سیصد و سه نقطه

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پاییز

 

بی رمقی خورشید پاییزی

غم غروب دیار غریب را نمی کاهد

و بیشه ای دل خسته تر از من

اندوهی مبهم را برای حلزون های نشسته بر نیزارش تکرار می کند .

من تنهایی ام را با لیوان چایی در دست مینوشم.

قند از شرم ناتوانی شیرین کامی اش اب میشود

و چشمانم نمناکی جنگل نیمه عریان را زیر سقف می اورد . . .  

پاییز . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نوازنده ی خیابانی

 

گیشا . پله برقی ِ پل عابر بالا برد منو تا لااقل به اندازه چند تا پله مجبور نباشم خودمو بکشم . بالای پل مردی در حال ساز زدن . از پایین پله ها صدای سازش میومد . چند روزی بود که نزدیکای عصر اونجا دیده بودمش . چند روزی هست که اون اطراف تو یه سوراخ داریم وقت میگذرونیم و مثلا کار میکنیم .

یه کم سرعتم رو کم کردم ولی واینستادم . رفتم پارک رفتگر توالت . بعد روی چمن ها نشستم . خسته . هنوز گفتگو ادامه داشت . گفتگو های درونی که اکثر وقتا جریان دارن .

راستی دقت کردین گفتگو های درونی که خیلی وقتا هم به دعوا های درونی ِ با خودت ختم میشن ، از سوال ها شروع میشن ؟ سوال هایی که عصبانیت طرحشون میکنه . سوال هایی که خشم طرحشون میکنه ، که گیجی و دلشکستگی و نبودن ِ چیزایی که فکر میکنی باید باشه ایجادشون میکنه .

باید برمیگشتم سر کار . خودم و گفتگو هام رو بلند کردم و پله برقی دوتای ما رو دوباره برد بالای پل . چند بچه ی دست فروش که یکی دو هفته ای هست اومدن . چند نفر که رد میشدن . و بعد اون سر ِ پل دوباره همون مرد .

این بار وایسادم . ماسک زده بود . کلاه افتابی هم گذاشته بود . فهمیدم که هدفش اینه که کسی نبینتش . زیر چشمی پایید که من وایسادم . و من هنوز وایساده بودم . تکیه داده بودم به پل و اون میزد .

خم شدم کنارش : دو و می کوک نیستن . یه نگاه کرد : میدونم . گفتگو رو قطع کرده بودم . ینی حواسم اصلا بهش نبود : میخوای کوک کنم برات ؟ زدن رو متوقف کرد : هیچ کدومش کوک نیست . دوستانه نگاهش کردم : اره ، میدونم ؛ دوست داری با هم بزنیم ؟ چیزی نگفت و مضراب هاش رو گذاشت پایین . یه کم رفتم نزدیک تر : بذار با هم بزنیم ، نه نه ؛ نمیخواد پاشی من رو همین زمین میشینم ، شلوارم خاکیه طوری نیست . با تعجب و لبخند نگاه کرد و نیم خیز شد و زیراندازی که روش نشسته بود رو داد به من که رو زمین نشسته بودم و مضراب ها رو هم داد : نه پا میشم که یه سیگار بکشم .

حالا اون درست جای من وایساده بود . ماسکش رو برداشته بود . حالا مضراب ها دست من بودن . پل هنوز سر جاش بود و عبور کسانی که نمیشناختیم .

صدای کشیده شدن ِ کبریت به قوطی . اولین پک رو با لبخند یک جا زد ، سر تکان داد . شروع کردم . مضراب بدون نمد . ساز بدون کوک . تا حالا با سازی به این حد ناکوک نزده بودم . اصلا نمیشه با سازی که کوک نیست بزنی . قاطی میکنی . ولی قاطی نکردم . فقط میزدم .

اولین هزار تومنی ، وقتی که اخرای درامد ِ اول بودم . به سه مضرابم کسی پول نداد و او هنوز پک میزدن به سیگارش . شهناز رو شروع کردم . سرم رو بلند نمیکردم . دوست داشتم عکس العمل رهگذرا رو حس کنم . دوست داشتم حس ِ خودمو لمس کنم . یه دست چروک با خالهای قهوه ای ریز . از اون دست هایی که یقین میکنی باید مال یه مادر بزرگ باشه . و بعد لرزش یک پونصد تومنی نو و بعد چیزی زیر ِ لب : بمیرم مادر جان که مجبوری اینجوری پول در بیاری ؛ عاقبت بخیر بشی .

و چند اسکناس ِ دیگه . بدون درنگ . صرفا برای اسودگی ِ وجدان . صرفا برای پسری که با ظاهری که نمیخوره اینکاره باشه ، با یه تیشرت سفید نشسته بالای پل دوده گرفته و یکی دیگه سیگار بر لب داره نیگاش میکنه .

و بعد توقف یک جفت پا . سمت چپم . ده ناخن لاک زده . بیشتر شبیه مینیاتور کاری بود تا لاک . چهار مضراب شهناز رو تموم کرده بودم و تازه وارد قرچه شده بودم که از زانو خم شد . من فقط حس میکردم . بعد یک اسکناس دو هزار تومنی نو ، میان انگشتانی بسیار زیبا و کشیده ، با ناخن هایی لاک زده . اسکناس رو روی جعبه گذاشت : حیف این استعداد و این دستا که گوشه خیابون با چنین سازی داره ساز میزنه . و بعد خش خش ِ کفش ِ تابستانی که روزهای اخر مد بودنش رو تجربه میکرد و بعد ماندگاری عطری که چهره صاحبش را هم ندیدم .

و من همچنان دوست داشتم حس هام رو مزه مزه کنم . بعد گرایلی . بعد به افتخار ِ تمام ِ نوازنده های خیابانی الهه ناز . فکر کنم پونزده یا بیست دقیقه ای شد . سر بلند کردم . هنوز وایساده بود اونجا . سیگارش تموم شده بود . با خنده بلند شدم : هیچ کدوممون کوک نیستیم ، نه من ، نه تو و نه این ساز .همون جوری که دوست دارم و معمولا دست میدم ، دستمو گرم و محکم فشرد : اینو میشه کوکش کرد ، خودمونو چیکار کنیم ؟ سیگار میکشی ؟

دوست داشتم دستشو به یاد بسپرم : نه قربونت ، باید برم کارگاه ببینم کارگرا چیکار میکنن ؛ چند روز بود اینجا دیده بودمت ، یه روزم با یه خانومی که عروسک میگردوند ساز میزدی . پشت سرش رو خاروند : اره ؛ دارم ویولون یاد میگیرم ؛ زبان دبیرستان هم درس میدم ؛ مرسی ساز زدی ، خیلی سازش داغونه ولی حالمو عوض کردی . داشت پول هایی که داده بودن رو جمع میکرد که بده بهم . دوباره دستش رو گرفتم و فشار دادم و با چشم و گج کردن گردن بهش گفتم این چه کاریه . ماسکش رو داشت از تو جیبش در میاورد تا دیگه نتونم لبخندش رو ببینم : دمت گرم پس حالا که اینجوری شد . . .

کفشامو پوشیدم و بلند شدم . چند نفر که رد میشدن با تعجب نگاه کردن . خداحافظی کردم . دوباره صدای ساز بلند شد . نا کوک . مثل منو و اون و اون . حاصل بیست دقیقه فکر کنم پنج هزار تومنی شد ، ولی مطمئنم بیست دقیقه هیچ گفتگویی نبود . گاهی بوق بود . گاهی پوزخند ِ خودم به خودم از کاری که میکنم و جایی که هستم .  اما حالا دوباره پله برقی منو و گفتگو ها رو داشت میبرد پایین و صدای ساز ِ ناکوک هلمون میداد . سوال ها و حرف های جدید برای انباشته تر کردن گفتگو هایی که از ظرفیتم خارج شده : فکر این که به هیچ صورت دیگه ای نمیشد صورت و لبخند اون مرد رو بدون ماسک ببینم ، این که فرق من و اون چیه که اون باید اونجا بمونه با یه ساز ناکوک و من برم ، که ممکنه یه روزی هم من مجبور به این کار بشم ، فکر دستهاش ، فکر دست های اون پیرزن و دعاش ، فکر دست های متعلق به اون ناخن های لاک زده ، فکر جایی که الان باید برم .

پله برقی تموم شد . ماشین ها همچنان در گذر ، عابر ها هم . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

به احترام ِ آن کلاغ ِ صبح ِ زود

 

صبح خیلی خیلی زود بیدار شده بود . درست مثل پنجاه – شصت سال قبل . این را دقیق نمیدانم . شاید اگر چشمانش را دقیق دیده بودم بهتر سنش را تخمین می زدم . ولی خیلی سریع اتفاق افتاد . اگر بگویم چشمان ِ از حدقه بیرون زده اش را دیدم ، دروغ گفته ام ؛ و اگر بگویم خودم را ـ خود ِ خودم را ـ در انعکاس چشمانش دیدم که روی صندلی جلو نشته ام و دستم را ناخوداگاه جلوی صورتم گرفتم ، داستان بافی کرده ام . حال انکه من داستان نمیگویم .

اصلا چه اهمیت دارد ؟ ممکن است صد سال عمر کرده باشی و صبح زود بیدار شده باشی و هیچ حس رضایتی نداشته باشی !

نمیدانم امروز ، چند صد امین روز از عمر ان کلاغ بود که صبح خیلی زود بیدار شده بود . من هم همین طور . من سوار تاکسی . شیشه ماشین پایین ، و سرشار از خنکی هوای صبح زود ، راننده شتابان از اهنگ ِ تند ِ ماشینش ، کلاغ بی خبر از ما .

ناگهان چیزی ــ یک کلاغ ــ از سطل زباله کنار خیابان بلند شد . چیزی در منقارش . اهنگ خیلی تند شده بود . سرعت راننده هم . کلاغ خیلی تقلا کرد که خودش را تا جایی که بالهایش اجازه میدهد بالا بکشد . اما او ان قدر خسته بود که نتوانست . ناخوداگاه دستم را جلوی صورتم اوردم . امیدوار بودم که شیشه را رد کند و به سقف هم نخورد . و بعد صدای برخورد . و بعد دشنام ِ رکیک ِ راننده به خواهر ِ کلاغی که میگفت دزد است . و بعد هجوم تمام فکر ها ، اندیشیدن به بخش های مشترکی که با ان کلاغ دارم .

اریاشهر . خیابان ِ خلوت . از ماشین پیاده شدم . نگاهم روی سقف ماشین لغزید . در باربند روی سقف فرو رفته بود . بی هیچ تکانی . بی هیچ خستگی ای . راننده بی اعتنا به راه افتاد . گویی کلاغ روی سقف نشسته و بی زحمت ِ بال زدن ، از تماس ِ هوای خنک به بدنش لذت میبرد ؛ گویی خنکی ِ هوا ، زخم ِ عمیق ِ کاری اش را تسلی میدهد . گویی حالا کلاغ ، چند دقیقه پیش ِ من شده . گویی من جای چند دقیقه پیش کلاغ شدم .

حالت تهوع در دل ، فکر های پریشان در ذهن ، کیف در دست ، خودم را به سمت ِ بیهودگی یک روز دیگر کشاندم  . ان هم در یک جمعه ی همیشه ، و هوای خنک صبح ، برای من هیچ تسلایی نداشت ، همه را کلاغ دزدیده بود !

اغاز ِ بدیهی بود برای کسی که دیگر کسی نیست که همین حرف هایش را هم بشنود و بفهمد که چه میگوید . حس اخر ِ ان کلاغ را درک میکنم . مثل همان سگ ها . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آرام ِ طعم ِ انجیر

. . .

میبینی ؟ تمام ِ اینها فقط برای دو ماه است . سهم ِ دو ماه . نه برای شاد بودن . نه برای خوب شدن . که خوبی مفهومی بسیار لغزنده ست .

اینها فقط برای دو ماه است . فقط برای انکه بتوان کمی بهتر بود . و نمیدانی اندازه ی تلخی و گزنده گی این را . تلخ تر از یک جا جویدن ِ تمام ِ انچه در این جعبه ها ست .

تمام اینها ، برای کسی که روزی قله های اشنا و ناشناس زیر ِ گام هایش ارام و سرود خوان می شدند ؛ چرا که با سرود و شعر گام میزد و فتح میکرد ؛ و اکنون ، تنها باید خوشحال باشد که به یاد می اورد کوه ها را ، که می شنود صدای دعوت ِ کوه های ساکت را که می خوانندش ، که سرود طلب میکنند ، که ” خسته نباشید ” های رهروانش را پاسخی با صدای او انتظار می کشند ، که طعم خرما و انجیر ِ خشکش را می خواهند حس کنند . و او می شنود و صبورانه سکوت می کند .

 تمام اینها برای کسی که بی شک میتوانست اکنون نوازنده ای بزرگ باشد ؛ و اکنون پوست و سیم ِ سازش از هم گسسته . سازی که بی گمان ارزو داشت روی پاهایش به نوا در می امد . و او از ارزوی سازش با خبر است . و بی صدا ارام است .

تمام اینها برای کسی که می توانست نویسنده ای اشنا باشد ؛ و اکنون گاهی حتی ان قدر نمی تواند خودکارش را فشار دهد تا اشفتگی درونش را بنویسد . و اکنون ، کسی که تا سپیده بیدار می نشست و دیکته فردا را تکرار می کرد و 20 هایش را نقاشی میکرد ، اکنون کسی را میخواهد تا کمکش کند تا واژه های زنگ زده را از دهانه ی تنگ ِ خودکار های خشکیده بیرون بیاورد . ــ خودکارهایی که انگار از همیشه دهانه شان تنگ تر شده است ، که حتی ” ها ” کردن هم راهشان نمی اندازد ، تکان دادن های شدید هم ــ

 تمام اینها برای کسی که می توانست نقاشی متفاوت باشد ؛ و اکنون سالهاست که از اخرین امضا می گذرد ، و خبری از معاشقه ی قلمو و رنگ و بوم نیست . و اکنون کسی که بر تاریک ترین و سرد ترین و سخت ترین دیوار ها ، پنجره های گشوده را تصویر می کرد ، با کبوترانی گشوده بال که بر منقارشان شعرهای ناسروده جاری بود ، اکنون گاهی در ذهنش هم به سختی میتواند طرحی در اندازد .

همه اینها برای کسی که میتوانست زندگی ای به کل متفاوت داشته باشد ؛ که نمی خواهم فکرش را هم بکنم . چرا که توانش را ندارم .

اری . گاهی برای هر روز ، باید یک عمر تاوان بدهی . گاهی برای هر ساعت ، باید بیشمار قرص بخوری . گاهی برای هر خاطره ، باید به اندازه تمام ِ امدگان و رفته گان ، بغض باشی و اشک ِ نریخته . اشکی که در چشمت سنگینی می کند ، ولی نمیرید .

و گاهی برای جویدن ِ طعم ِ یک انجیر ، باید صبور باشی که دردهایت اندکی جویدن ِ روح و جسمت را رها کنند . و گاهی باید دیوار را بگیری ، تا زیر ِ بار ِ خودت راست شوی .

و گاهی به یاد می اورم شبی که اولین موی سپیدش را دیدم ، و پنداشتم ان قدر اذیتش کرده ام که موهایش سفید شده اند . و نمیدانستم که گاهی رنگ ، اذیت ها را میپوشاند و موهای سپید را دوباره سیاه می کند . من چه خیال ِ خامی داشتم که پسر ِ خوبی شده ام که مو های او برای چند روز سپید نیست .

و گاهی همه انگار نوک ِ کوه رفته اند ، تمام ِ خاطره ها  در تمام ِ غروب های خاکستری سه شنبه ، و گاهی تمام غروب های تمام ِ هفته ؛ تمام ِ هفته ها .

و گاهی انجیر ها را در جیبش میگذارد . و گاهی کفش های کوهش را میپوشد . و گاهی تمام دیوار هایی که پنجره شان کرده بود را زیر بغلش میزند . و گاهی تمام ِ سرود هایش را در استانه ی حنجره اش می اراید . و گاهی تمام ِ قلمو های خشکیده اش را میشوید ، بوم های سپیدش را کنار در میگذارد که فراموشش نشود . و گاهی در ِ میله ای خانه ی تمام دوستان ِ خاطره اش را میزند تا اماده ی چرخش ِ عصرهای دلگیرشان شوند . و گاهی سوزنی پیدا میکند تا از تار و پود شکافتگی ِ ژاکت ِ مندرس ، جورابی ببافد ، برای پای کسی که از پاهای او دردناک تر است ، و دستکش ، برای کسی که یخی ِ زمستان و ایستادگی ، دستانش را بیشتر استوار کرده ، ان قدر استوار که اکنون حرکتش نمیتواند بدهد . و گاهی اماده ی رفتن میشود . این را میدانم . این را یقین دارم . به روشنایی اب سوگند که میدانم ان زمان که تلاش میکند اب را از نی به خشکی دهانش برساند ، تمام اینها را اماده کرده است . یقین دارم که اماده ی رفتن است . شاید ان قدر این ها سنگینش میکند که نمیتواند از تختش بلند شود .

گاهی که در اینه می نگرد ، همه را میبیند . گاهی که شب ها قرص هایش را پیدا میکند ، طعم انجیر را به یاد می اورد . یک شب در میان ، سوزن ِ امپول ، گاهی خاطره ی بوران ِ سوزن گون ِ الموت را دارد . گاهی به یاد نیاوردن ِ ادرسی اشنا ، خاطره ی گم شدگی در کوه های دوهزار را به یادش می اورد . و گاهی تراشیدن ِ ته یک هندوانه ، خاطره ی تقدیم ِ گل ِ هندوانه را به یادش می اورد . و تو نمیدانی روزی که فهمیدم چرا این کار را دوست دارد ، چه حالی پیدا کردم . و تو نمیدانی روزی که فهمیدم ریشه ی این طعم ِ دلچسب در من ، کجا ست ، چه حالی داشتم .

و تو به ان برج ِ پنجاه و چند سانتی ، چند جعبه ی دیگر هم اضافه کن . فقط برای دو ماه . بقیه اش را من خودم اضافه میکنم . من خودم میبینم تمام ِ نقاشی های نکشیده اش را . من خودم میشنوم صدای سازی که نواختنش را هم نمیداند . من خودم میخوانم تمام نوشته های نانوشته اش را ، که میدانم زمانی که خودکارها خشکیده اند و مداد ها نوک ندارند و مرکب ها همه سپید شده اند و کاغذ ها همه سپید شده اند و ملحفه ها همه سپید شده اند ، کسی چیزی نمیتواند بخواند  . من خودم میدانم که تقصیر ِ دست ها نیست . من خودم میدانم که دروغ میگویند که گاهی در فرمان های مغز اختلال ایجاد میشود . من خودم میدانم که گاهی مغز ، ثانیه ثانیه خاطره است ، ثانیه ثانیه فیلمی که هرگز نمیتوانی فراموشش کنی . من خودم میدانم کوه ها و او ، سرود میخوانند . من خودم شب هایی که منتظر صدا کردنش بودم سرودشان را شنیده ام .

گفت : ” تو نمیدانی مردن ، وقتی انسان مرگ را شکست داده است ، چه زنده گی ست . . . ” ، و من می پرسم زندگی ای که هر لحظه با مرگ است و با درد است ، مرگی که چند قطره زندگی در ان چکانده اند ، چه کسی میداند که چیست ؟

 چه کسی میداند خشم های ناچار ات را از این همه حرف ، از این همه ادراک ، از این همه طعم و صدا و خشکیدگی و نوا و گسستگی سیم و پوسیدگی پوست و رخوت ِ حرکت و خاطره های به زبان نیامده و نخ های بافته نشده و انجیر های نارس ِ گس ، چگونه باید فریاد کنی ؟

گاهی ، فقط گاهی به خودم افتخار میکنم . نه ان قدرها زیاد . ولی افتخار میکنم که میتوانم ارام باشم . که گوش هایم میتواند کاغذ و جوهر توامان باشد و گاهی او را قدری سبک کند ، و ارام باشم .

و گاهی چیزی را میخوانی که معنی اش را نمیدانی . اشکالی ندارد . من هم چیزهای زیادی هست که معنی شان را نمیدانم . چیزهایی هست که معنی شان را نمیخواهم بدانم . نمیخواهم بدانم بعضی ها اکنون با وجدانشان چه میکنند . کسانی که قله ها را صاف کردند ــ که قله ها را به خیال خودشان صاف کردند ــ و شاید حتی به یادشان نیاورند . کسانی که خاطره سیاهشان فراموش نمی شود ، هرگز فراموش نمی شود . خاطره و تاثیر سیاهشان .

و من میدانم چیزهایی هست که برای نفهمیدن هستند . شاید به این خاطر که فهمیدن را معنا کنند .

گاهی ، فقط گاهی به خودم افتخار میکنم . نه ان قدر ها زیاد . ولی افتخار میکنم که میتوانم ارام باشم ، ان قدر ارام که گریه شانه هایم را نلرزاند . ان قدر ارام که بدون اشک بگریم ، ان قدر ارام که به مشکلات دیگران پوزخند نزنم . ان قدر ارام که کسی فکر نکند چیزی شده .

و شما مضطرب ِ مشکلات ِ بزرگتان باشید . اری ! مشکلات ِ حیاتی تان . دلشوره نگرانی های بزرگتان را میدانم و میفهمم . من ارام ِ طعم انجیرم . ان قدر ارام که گرفتاری هایتان ، برایم بزرگترین و مهمترین مشکل دنیا ست . این را خودتان میدانید . . .

 من ارامم . ان قدر ارام که نمیدانم کی اینجا باران گرفت . ان قدر ارام که دوست دارم پیاده جایی بروم که کسی نمیداند کجاست . ان قدر ارام ، که به گمانم یک کوچه با ارامش ِ مرگ فاصله دارم . . .

. . . نوشت 1 : من منم ؟ فکر کردید من کی هستم که منم ؟ نه ! این را نمیفهمم . فریاد بزن و خشمگین باش .

. . . نوشت 2 : وقت های بحرانی و حساسه که هر کسی قابلیت های خودش رو نشون میده . میزان ِ کنترلش روی خودش و شرایطش . مهم نیست ظرفیتت چقدره . مهم اینه که از تمام ظرفیتت استفاده کنی . خدا کنه بتونم در اون لحظه ها ، اون جوری که دوست دارم رفتار کنم . لااقل تا جایی که در ظرفیتمه . و خوشحالم که لااقل این یه چیز رو تو زندگیم تا حدی بهش رسیدم .

 . . . نوشت 3 : یک واقعیت هایی وجود داره . حتی اگه تلاطمش فروکش کنه . طوفان جزئی از دریا ست ، حتی اگه در یک نصف شب ارام ، هیچ موجی نداشته باشه . این را میدانم .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

روایت یک رویداد واقعی

 

اتشفشان ، اضطراب زمین را می جوشاند ؛ اشک ، اضطراب دل مرا . به گریه هایم اعتنا نکن . دلخوش هم نباش . گاز اشک اور هم اشک های خشکیده ی مرا در نمی اورد . من نمیترسم . من دلنگران ِ تو هستم ، اضطراب تو را دارم . اشکی که تو باید بریزی را ، من میریزم : در خیابان . بی شرم ِ گریستن ِ یک پسر . که تو قلبت را پشت ِ زره ات گم کردی ، مغزت را زیر کلاه خود . قلبت را  . . . من اضطراب ِ قلب ِ انسان ِ کودکی ات را دارم . امانت ات را . هر قدر میگردم ، هر قدر می کاومت ، پیدایش نمیکنم .

 هی ! چشمانت کاسه ی خشم ! ترس من از عربده ات نیست ! یا از چوب دست کودکی ات که اکنون به شکل باتوم در امده! دستت را روی سینه ات بگذار . کمی چپ تر . من از حفره ی تهی اینجا میترسم . از گم شدگی امانت ات .

حالا بزن . حالا گریه ام را ببین . از پشت کلاه خود ات . ببین : کنار پیاده رو نشسته ام ارام ؛ ارام اشک میریزم . حالا تو فکر کن اشک ِ من از ترس است . حالا تو فکر کن لرزش شانه هایم نه از ماتم مرگ ِ انسانیت و حرمت ِ تقوای سایه ی درخت ، نه از تکرار ِ تلخ و خموشانه ی شعر ها و شعر ها و شعر ها : ,, از انسان ِ ماه ِ بهمن ، تا انجا که دهانم را بوییدند ، از بارش برف برف برف به روی خار و خارا سنگ تا باز امدن ِ گل ِ سرخ ِ خورشید و گریزانی شب ِ هِی شده از پی ِ کمان ِ ارش ,, ، نه از بغض خند ِ این خیال ِ خام که ای کاش ای کاش ای کاش در گرمای نفس گیر ِ این عصر پر اضطراب ، من و هزارانی چون من ، به جای اضطراب و گریز ، کفش از پا میکندیم و کنار ِ نهر ِ خیابان ِ پر چنار ، مینشستیم و پاها در اب ، عاشقانه های فروغ را میخواندیم و سهراب پاسخ میدادیم و من در ارامش خیابان ، هسته زردالو های شیرین را میشکستم تا تردی طعم یک لذت را با ناشناسانی که نادیده عاشقشان هستم قسمت کنم ، . . . و باز فکر کن که هق هق ِ من نه از صدها بغضی چون این ، که از ترس جان است و شوکری که در دست داری .

 خودت را در اشکم ببین . اصلا بگو دیده ای برایت مانده ، یا من انقدر تو را گریسته ام که سوی چشمانت ، به سوی تاریکی ست ؟

۲۲ خِرَد داد ۱۳۸۹

میدان انقلاب

. . . نوشت : الان که به خانه رسیده ام ، میترسم . میترسم کسی از انفجار ِ امروز ِ درونم سو استفاده کند . دستانم را جلو میگیرم . چون کودکی که در تاریکی مطلق ِ یک شب ِ بی برق ، دستانش را جلو میگیرد تا به جایی نخورد . ان قدر در این اتاق تاریک و تنگ میگردم تا به آرامش بخورم ، به دیوارش تکیه دهم ، ارام ارام بنشینم ، دستم را دور ِ زانو هایم حلقه کنم تا کمی ارام شوم .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید: