آرام ِ طعم ِ انجیر

. . .

میبینی ؟ تمام ِ اینها فقط برای دو ماه است . سهم ِ دو ماه . نه برای شاد بودن . نه برای خوب شدن . که خوبی مفهومی بسیار لغزنده ست .

اینها فقط برای دو ماه است . فقط برای انکه بتوان کمی بهتر بود . و نمیدانی اندازه ی تلخی و گزنده گی این را . تلخ تر از یک جا جویدن ِ تمام ِ انچه در این جعبه ها ست .

تمام اینها ، برای کسی که روزی قله های اشنا و ناشناس زیر ِ گام هایش ارام و سرود خوان می شدند ؛ چرا که با سرود و شعر گام میزد و فتح میکرد ؛ و اکنون ، تنها باید خوشحال باشد که به یاد می اورد کوه ها را ، که می شنود صدای دعوت ِ کوه های ساکت را که می خوانندش ، که سرود طلب میکنند ، که ” خسته نباشید ” های رهروانش را پاسخی با صدای او انتظار می کشند ، که طعم خرما و انجیر ِ خشکش را می خواهند حس کنند . و او می شنود و صبورانه سکوت می کند .

 تمام اینها برای کسی که بی شک میتوانست اکنون نوازنده ای بزرگ باشد ؛ و اکنون پوست و سیم ِ سازش از هم گسسته . سازی که بی گمان ارزو داشت روی پاهایش به نوا در می امد . و او از ارزوی سازش با خبر است . و بی صدا ارام است .

تمام اینها برای کسی که می توانست نویسنده ای اشنا باشد ؛ و اکنون گاهی حتی ان قدر نمی تواند خودکارش را فشار دهد تا اشفتگی درونش را بنویسد . و اکنون ، کسی که تا سپیده بیدار می نشست و دیکته فردا را تکرار می کرد و 20 هایش را نقاشی میکرد ، اکنون کسی را میخواهد تا کمکش کند تا واژه های زنگ زده را از دهانه ی تنگ ِ خودکار های خشکیده بیرون بیاورد . ــ خودکارهایی که انگار از همیشه دهانه شان تنگ تر شده است ، که حتی ” ها ” کردن هم راهشان نمی اندازد ، تکان دادن های شدید هم ــ

 تمام اینها برای کسی که می توانست نقاشی متفاوت باشد ؛ و اکنون سالهاست که از اخرین امضا می گذرد ، و خبری از معاشقه ی قلمو و رنگ و بوم نیست . و اکنون کسی که بر تاریک ترین و سرد ترین و سخت ترین دیوار ها ، پنجره های گشوده را تصویر می کرد ، با کبوترانی گشوده بال که بر منقارشان شعرهای ناسروده جاری بود ، اکنون گاهی در ذهنش هم به سختی میتواند طرحی در اندازد .

همه اینها برای کسی که میتوانست زندگی ای به کل متفاوت داشته باشد ؛ که نمی خواهم فکرش را هم بکنم . چرا که توانش را ندارم .

اری . گاهی برای هر روز ، باید یک عمر تاوان بدهی . گاهی برای هر ساعت ، باید بیشمار قرص بخوری . گاهی برای هر خاطره ، باید به اندازه تمام ِ امدگان و رفته گان ، بغض باشی و اشک ِ نریخته . اشکی که در چشمت سنگینی می کند ، ولی نمیرید .

و گاهی برای جویدن ِ طعم ِ یک انجیر ، باید صبور باشی که دردهایت اندکی جویدن ِ روح و جسمت را رها کنند . و گاهی باید دیوار را بگیری ، تا زیر ِ بار ِ خودت راست شوی .

و گاهی به یاد می اورم شبی که اولین موی سپیدش را دیدم ، و پنداشتم ان قدر اذیتش کرده ام که موهایش سفید شده اند . و نمیدانستم که گاهی رنگ ، اذیت ها را میپوشاند و موهای سپید را دوباره سیاه می کند . من چه خیال ِ خامی داشتم که پسر ِ خوبی شده ام که مو های او برای چند روز سپید نیست .

و گاهی همه انگار نوک ِ کوه رفته اند ، تمام ِ خاطره ها  در تمام ِ غروب های خاکستری سه شنبه ، و گاهی تمام غروب های تمام ِ هفته ؛ تمام ِ هفته ها .

و گاهی انجیر ها را در جیبش میگذارد . و گاهی کفش های کوهش را میپوشد . و گاهی تمام دیوار هایی که پنجره شان کرده بود را زیر بغلش میزند . و گاهی تمام ِ سرود هایش را در استانه ی حنجره اش می اراید . و گاهی تمام ِ قلمو های خشکیده اش را میشوید ، بوم های سپیدش را کنار در میگذارد که فراموشش نشود . و گاهی در ِ میله ای خانه ی تمام دوستان ِ خاطره اش را میزند تا اماده ی چرخش ِ عصرهای دلگیرشان شوند . و گاهی سوزنی پیدا میکند تا از تار و پود شکافتگی ِ ژاکت ِ مندرس ، جورابی ببافد ، برای پای کسی که از پاهای او دردناک تر است ، و دستکش ، برای کسی که یخی ِ زمستان و ایستادگی ، دستانش را بیشتر استوار کرده ، ان قدر استوار که اکنون حرکتش نمیتواند بدهد . و گاهی اماده ی رفتن میشود . این را میدانم . این را یقین دارم . به روشنایی اب سوگند که میدانم ان زمان که تلاش میکند اب را از نی به خشکی دهانش برساند ، تمام اینها را اماده کرده است . یقین دارم که اماده ی رفتن است . شاید ان قدر این ها سنگینش میکند که نمیتواند از تختش بلند شود .

گاهی که در اینه می نگرد ، همه را میبیند . گاهی که شب ها قرص هایش را پیدا میکند ، طعم انجیر را به یاد می اورد . یک شب در میان ، سوزن ِ امپول ، گاهی خاطره ی بوران ِ سوزن گون ِ الموت را دارد . گاهی به یاد نیاوردن ِ ادرسی اشنا ، خاطره ی گم شدگی در کوه های دوهزار را به یادش می اورد . و گاهی تراشیدن ِ ته یک هندوانه ، خاطره ی تقدیم ِ گل ِ هندوانه را به یادش می اورد . و تو نمیدانی روزی که فهمیدم چرا این کار را دوست دارد ، چه حالی پیدا کردم . و تو نمیدانی روزی که فهمیدم ریشه ی این طعم ِ دلچسب در من ، کجا ست ، چه حالی داشتم .

و تو به ان برج ِ پنجاه و چند سانتی ، چند جعبه ی دیگر هم اضافه کن . فقط برای دو ماه . بقیه اش را من خودم اضافه میکنم . من خودم میبینم تمام ِ نقاشی های نکشیده اش را . من خودم میشنوم صدای سازی که نواختنش را هم نمیداند . من خودم میخوانم تمام نوشته های نانوشته اش را ، که میدانم زمانی که خودکارها خشکیده اند و مداد ها نوک ندارند و مرکب ها همه سپید شده اند و کاغذ ها همه سپید شده اند و ملحفه ها همه سپید شده اند ، کسی چیزی نمیتواند بخواند  . من خودم میدانم که تقصیر ِ دست ها نیست . من خودم میدانم که دروغ میگویند که گاهی در فرمان های مغز اختلال ایجاد میشود . من خودم میدانم که گاهی مغز ، ثانیه ثانیه خاطره است ، ثانیه ثانیه فیلمی که هرگز نمیتوانی فراموشش کنی . من خودم میدانم کوه ها و او ، سرود میخوانند . من خودم شب هایی که منتظر صدا کردنش بودم سرودشان را شنیده ام .

گفت : ” تو نمیدانی مردن ، وقتی انسان مرگ را شکست داده است ، چه زنده گی ست . . . ” ، و من می پرسم زندگی ای که هر لحظه با مرگ است و با درد است ، مرگی که چند قطره زندگی در ان چکانده اند ، چه کسی میداند که چیست ؟

 چه کسی میداند خشم های ناچار ات را از این همه حرف ، از این همه ادراک ، از این همه طعم و صدا و خشکیدگی و نوا و گسستگی سیم و پوسیدگی پوست و رخوت ِ حرکت و خاطره های به زبان نیامده و نخ های بافته نشده و انجیر های نارس ِ گس ، چگونه باید فریاد کنی ؟

گاهی ، فقط گاهی به خودم افتخار میکنم . نه ان قدرها زیاد . ولی افتخار میکنم که میتوانم ارام باشم . که گوش هایم میتواند کاغذ و جوهر توامان باشد و گاهی او را قدری سبک کند ، و ارام باشم .

و گاهی چیزی را میخوانی که معنی اش را نمیدانی . اشکالی ندارد . من هم چیزهای زیادی هست که معنی شان را نمیدانم . چیزهایی هست که معنی شان را نمیخواهم بدانم . نمیخواهم بدانم بعضی ها اکنون با وجدانشان چه میکنند . کسانی که قله ها را صاف کردند ــ که قله ها را به خیال خودشان صاف کردند ــ و شاید حتی به یادشان نیاورند . کسانی که خاطره سیاهشان فراموش نمی شود ، هرگز فراموش نمی شود . خاطره و تاثیر سیاهشان .

و من میدانم چیزهایی هست که برای نفهمیدن هستند . شاید به این خاطر که فهمیدن را معنا کنند .

گاهی ، فقط گاهی به خودم افتخار میکنم . نه ان قدر ها زیاد . ولی افتخار میکنم که میتوانم ارام باشم ، ان قدر ارام که گریه شانه هایم را نلرزاند . ان قدر ارام که بدون اشک بگریم ، ان قدر ارام که به مشکلات دیگران پوزخند نزنم . ان قدر ارام که کسی فکر نکند چیزی شده .

و شما مضطرب ِ مشکلات ِ بزرگتان باشید . اری ! مشکلات ِ حیاتی تان . دلشوره نگرانی های بزرگتان را میدانم و میفهمم . من ارام ِ طعم انجیرم . ان قدر ارام که گرفتاری هایتان ، برایم بزرگترین و مهمترین مشکل دنیا ست . این را خودتان میدانید . . .

 من ارامم . ان قدر ارام که نمیدانم کی اینجا باران گرفت . ان قدر ارام که دوست دارم پیاده جایی بروم که کسی نمیداند کجاست . ان قدر ارام ، که به گمانم یک کوچه با ارامش ِ مرگ فاصله دارم . . .

. . . نوشت 1 : من منم ؟ فکر کردید من کی هستم که منم ؟ نه ! این را نمیفهمم . فریاد بزن و خشمگین باش .

. . . نوشت 2 : وقت های بحرانی و حساسه که هر کسی قابلیت های خودش رو نشون میده . میزان ِ کنترلش روی خودش و شرایطش . مهم نیست ظرفیتت چقدره . مهم اینه که از تمام ظرفیتت استفاده کنی . خدا کنه بتونم در اون لحظه ها ، اون جوری که دوست دارم رفتار کنم . لااقل تا جایی که در ظرفیتمه . و خوشحالم که لااقل این یه چیز رو تو زندگیم تا حدی بهش رسیدم .

 . . . نوشت 3 : یک واقعیت هایی وجود داره . حتی اگه تلاطمش فروکش کنه . طوفان جزئی از دریا ست ، حتی اگه در یک نصف شب ارام ، هیچ موجی نداشته باشه . این را میدانم .

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *