طوفان ِ یک قطره

 

این خط ها ، در کسری از لحظه سقوط کردند . در شبی که گویی اکنون مقابل چشمانم است . نیزاری خاموش در مقابل . بارانی ان قدر پودر گونه که حتی چراغ های مه شکن ِ خیابان به سختی قابل دیدن بودند . تنهایی . وسکوت . سکوتی ان قدر ساکت که صدای جنگل از چند کیلومتری قابل شنیدن بود . این خط ها فقط یک بار خوانده شد ، و بعد در بین ِ جزوه ی باز ِ استاتیک مدفون . چند روز قبل هنگام دور ریختن ِ جزوات ِ بیهوده ی سالهای کم بار ، این نوشته پیدا شد و ان شب هم . نوشتم تا گم تر از این نشود . هرچند که هنوز به پایانش نرسیده و هنوز در ذهنم ادامه دارد . . .

هیچ چیز نبود . هیچ جنبشی . هیچ تکانی . هیچ نوری . روشنایی کم کم جان میگرفت ، ولی بی شک هیچ نوری نبود . هیچ صدایی .

سنگین شد . سنگین و سنگین تر . وزن مولکول ها هم بالاخره  از جایی باید شروع شود . ذرات پراکنده متراکم شدند . همچون تراکم اندوه که میشود اشک . همچون تراکم شادی که میشود . . . اشک .

و لغزید . همچون هر متراکم شده ی دیگری . و هیچ ردی از خود بر جای نگذاشت . تنها پرزهای ذره بینی ِ برگ به ادراک ِ لغزش یک شبنم راه دارند .

برگ سر خم کرد و بوسید قطره شبنم را و رها کرد تراکم را و رها شد تراکم در تراکم ِ سکوت ِ فضا .

و متلاطم بود قطره هنگام سقوط . و تلاطم شرط سقوط است . و تلاطم جزئی از سقوط است . و سقوط باید کرد تا ناگهان خود را در برکه ای بیابی .

و زمانی که قطره بر سطح بی حرکت جنگل افتاد ، یقین شد که ان واژگونی ِ جنگل نیست . برکه ای ست کوچک .

و به راستی چه چیز ما را چنان گستاخ کرده که برکه را کوچک بخوانیم ؟ چه چیز اطمینانمان داده که اقیانوس را عظیم بدانیم ؟ به کدامین جرات ” ابعاد ” را هم کفه ی ” کیفیات ” میکنیم ؟ از کجا که برکه برای سنجاقک ِ تنها ، اقیانوس یاقوت نباشد ؟ از کجا که اقیانوس اطلس برای انکه در ” ماه ” بی هیچ سفینه و کپسول اکسیژنی ، و تنها با دامنی از کرم های شبنم ایستاده ، برکه ای خرد بیش نباشد ؟

و از کجا که نور ماه به مدد چند کرم شبتاب ِ دامن یک ناشناس نباشد ؟

و قطره سفر را پیمود . و قطره ها همیشه در سفر اند . و همه چیز همیشه در سفر است . چون خاطره که همواره در سفر است . سفر میکنند تا زمان هجرتشان فرا رسد . و قطره سفر را پیمود تا طوفان ِ برکه . تا طوفان برکه ای که شاید اقیانوس کسی یا چیزی باشد . و انفجار بزرگ رخ داد . و در ان لحظه ، هزاران فیزیکدان و ریاضیدان ، در کتابخانه هایی که فرار از موریانه را طلب میکنند ، به دنبال ان بودند که بیابند در ثانیه ی صفر ِ زمین ، چه رخ داده است .

و هیچ ناخدایی از طوفان برکه نهراسید . و طوفان ِ برکه هیچ ماهیگیری را به کام خود نبرد تا معشوقش در ساحل ، تا ابد خیره بماند به وصال جاودان ِ اسمان و دریا . و طوفان برکه با هیچ کس هیچ نکرد . تنها طبیعت از غریو این انفجار از خواب ِ چندهزار ساله خود برخاست .

و ما به چه حقی میپنداریم که شام تا پگاه ، تنها فاصله میان غروب و طلوع است ؟ و ما چه خبر داریم از اضطراب کوکو های کز کرده در اشیانه ، که ایا فردا کرمی به منقارشان خواهد امد تا زیستن را تداوم بخشد ؟ یا پیش از سپیده ، سم ِ خنک ِ یک مار ، جلد سنگینشان را روح خواهد کرد ؟ و ما چه میدانیم که یک شب چگونه میتواند هزار سال شود ؟ چه اطمینان ِ هول انگیزی ست که حسرت ها میتوانند پیرتر از تاریخ شوند ؛ و ارزو ها .

و چه کسی صدای سقوط قطره را شنید در خلاء میان لبهای برگ و اغوش آب ؟ صدایی بلند بود . قطره نیز ذرات هوای میان ِ لب و اغوش را شکافت ، نه انگونه که شلاق ِ چرمین ِ مورب شده در هوا میشکافد تا فریاد ِ کف ِ پا ، از حنجره فوران کند . شاید صدایی چون نجوای نسیم که از گیسوان پریشان بید مجنون میگذرد . یا چنگ اندازی باد در موهای طلایی ِ گندمزار . و دیگر چه کسی نجوا ها را می شوند ؟ و دیگر چه کسی ان قدر به لب ها اطمینان دارد که گوشش را نزدیک بیاورد تا در گنگی ِ یک نجوا شریک باشد ؟

و خورشید بی دریغ است . و خورشید از مشرق اقیانوس ها طلوع میکند . و خورشید از مشرق ِ دریا ها و دریاچه ها طلوع میکند . چنان که از مشرق ِ برکه ها و کاسه ها و قطره ها . از اشراق ِ انسان . اما نه انسانی که پشت به طلوع خورشید ایستاده و بلندی سایه اش ، عظمت ــ عظمتی لرزان ــ را بر خاک نقش انداخته . سایه ای که در ظهر ، زیر پاها نیست میشود . که متراکم میشود . و صاحب سایه را ایستاده ساقط میکند ؛ همچون هر متراکم شده ی دیگری . . .

و دیگر انسان باور نمیکند که لک لک ها درد ِ کوچ را به شوق ِ باز دیدن ِ اشیانه ای ــ هر چند نیمه ویران ــ تاب می اورند .

و دیگر انسان باور نمیکند که لک لک ها چقدر به چکه گاه ِ ابر و باران نزدیک اند .

و دیگر انسان باور نمیکند که طوفان ِ برکه ها چه تلاطمی دارد .

و دیگر انسان باور نمیکند که تراکم ِ ابر ، چگونه متلاطم میکند تمام ِ جنگل را و جهان را  . چونان تلاطم ِ یک نگاه ِ متراکم ِ گنگ ، درست پیش از لحظه سقوط ِ سبکبارانه اش .

و چه صدها کتابی که میشود برای سقوط یک قطره نوشت . و چه صدها پیامبری که باید می امدند تا رسالتشان ، بشارت ِ سفر ِ قطره ها باشد . و چه بسیار معمارانی که باید مناره هایی می ساختند و قطره ها را از فرازشان رها میکردند تا بانگ اذان قطرات ، کافر ترین ملحدان را برای نماز صبح برخیزاند . . .

یک شب در پاییز ِ سال ِ هزار و سیصد و سه نقطه

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *