کابوس ِ سیاه و سفید ِ زرد ، نارنجی ، خاکستری

 

دیشب یه خواب خیلی عجیب و ترسناک دیدم . صحنه ها و تصویر هاش خیلی عجیب بود . خوابم سیاه و سفید بود ، فقط تونالیته ی نارنجی ، تنها رنگ ِ این خواب سیاه و سفید بود . یعنی هر چیزی که نارنجی یا تو گام ِ نارنجی بود رو به صورت رنگی ــ البته با درصد زیادی خاکستری ــ میدیدم .

خواب میدیدم از بالا دارم به شهر نگاه میکنم . اسمون هم خاکستری بود . هیچ ماشینی تو خیابون راه نمیرفت . تک و توک کنار پیاده رو پارک کرده بودن . تاکسی ها هم نارنجی- خاکستری بودن . هیچ رهگذری هم تو خیابون ها نبود . فقط تعداد ِ خیلی خیلی زیادی از مامورهای شهرداری ، داشتن خیابون ها رو جارو میکردن : با اون لباس های نارنجی – خاکستری . برگ ها رو داشتن جارو میکردن و بعد میریختن توی همین سطل های خیلی بزرگ کنار خیابون . هر چی برگ که ریخته بود . حتی تک و توک برگی که لای برف پاک کن ماشین ها افتاده بود رو از قلم نمینداختن . تمام ِ برگهای تمام پارکها ، وسط بزرگراه ها ، توی پیاده رو ها و . . . رو جمع میکردن : برگ های نارنجی – خاکستری .

من تو هوا بودم و داشتم این چیزا رو میدیدم . هیچ بادی نمیومد ، ولی درخت ها خودشون شاخه هاشون رو تکون میدادن که برگهایی که شل تر شدن بیفتن . انگار که طوفان شده بود ، ولی من هیچ حرکت ِ بادی رو روی صورتم حس نمیکردم . همه چیز سیاه و سفید بود ، جز نارنجی ها .

بعد رسیدم به خیابون ولیعصر . یه عده از مامورهای شهرداری که خیلی تنومند تر از یه ادم معمولی بودن ، داشتن درخت ها رو قلقلک میدادن . درخت ها هم خنده های خیلی وحشتناک میکردن و از لرزش ِ خنده شون ، برگهاشون بیشتر میریخت .

مامورهای نارنجی پوش ، سطل های پر از برگ ِ بزرگ رو هل میدادن به سمت بالای خیابون . به سمت تجریش . کاملا بی روح . درست مثل کلیپ ِ the wall  پینک فلوید ، اونجایی که بچه ها خودشون رو میندازن توی چرخ گوشت .

من هم دنبال اونا راه افتادم . هیچ ماشینی حرکت نمیکرد . انگار تو خونه ها هم هیچ کسی نبود . تقریبا رسیده بودیم به میدون . دیدم صف خیلی طولانی از سطل ها پشت سر هم نگه داشته شده . اخر ِ سطل ها یه میز ِ خیلی بزرگ بود که روش دسته دسته برگ گذاشته بودن . برگهای خشک ِ درخت . من هم اون طرف میز نشسته بودم . داشتم مینوشتم . تو خواب حس کردم که منو مجبور کردن روی تمام ِ برگها بنویسم ، یا طراحی کنم . با یه ماژیک سی دی داشتم مینوشتم . حس ِ وحشتناکی بود . بعد یک دفعه باد شدیدی اومد . اما هیچ چیز جز صورت ِ من و مو هام تکون نمیخورد . همه چیز اروم و خاکستری بود . و من نمیدونستم روی این همه برگ چی باید بنویسم . چه شعری ؟ چه حرفی ؟ چه طرحی ؟ و هیچ کس نبود . هیچ کس .

بعد بوی سوختن حس کردم . بعد احساس کردم ذرات ِ ریز ِ خاکستر روی دستم میشینه . بعد برگشتم ، دیدم پشت ِ سرم یه کوره ی خیلی خیلی بزرگ با اجر بهمنی ( همون اجرهای قرمز قدیمی ) ساختن که یه دودکش خیلی بلند داره و دو نفر نارنجی-خاکستری پوش ِ قد کوتاه ، برگهایی که من نوشتم رو دسته دسته از یه دریچه ی کوچیک میریزن توی کوره . و هم زمان صدها جمله و شعر و حرف و طرح با هم تکرار میشن . برگها که میسوختن ، چیزهایی که روشون نوشته شده بود رو تکرار میکردن .همه با هم . و من همه رو میشنیدم . صدها صدا . یک صدا اما واضح تر : این تاوان ِ شهادت ِ برگهای گذشته است ! این تاوان ِ داغ ِ برگهای قدیمی ست ! این جزای صاف کردن ِ چروک ِ برگ ، لای کتاب است ! تحمل کن ! بچش !

 و هیچ کس نبود . و من نمیتونستم بیدار بشم . و خاکستری ِ تصویر بیشتر و بیشتر میشد . . .

بیدار شدم . بدون داد و صدا . نشستم . هنوز صبح نشده بود . گوشیم رو برداشتم . خواستم به یکی زنگ بزنم یه کم باهام حرف بزنه . دیدم کسی نیست . اب خوردم و خوابیدم . هنوز  کامل خوابم نبرده بود که دیدم باز دارم کشیده میشم به همون جا . عین ِ برگشتن دوباره به سالن ِ سینما . . .

بیدار که شدم از ۹ گذشته بود . نگران کسی بودم . فهمیدم که حالش خوبه ، نفسم بالا اومد . هنوز پاییز بود . برگهای خرمالو و گردوی و پسته ی توی حیاط هنوز جارو نشده بودن . هوا خاکستری بود ولی سیاه و سفید نه ! و من هنوز دارم فکر میکنم به اون صدایی که بین صدها صدای دیگه واضح تر بود . . .

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *