سقراط : خوشبختی ِ یک هفته


یه اتفاق ِ ساده ، میتونه کاری کنه که وقتی به آخر ِ هفته میرسی ، احساس ِ خوشبختی کنی ؛ و هفته ای که گذشت ، من خوشبخت بودم ! ” سقراط ” منو خوشبخت کرد
!

هفته ای که گذشت ، علیرغم ِ درد ِ کمر ، دوبار خودم رو به مهمانی ِ تئاتر دعوت کردم . یکیش اونقدر مضخرف که نه ، مستحجن بود که جایی برای گفتن باقی نذاشت . اما تئاتر ِ دوم ، سقراط بود . از اون نمایش هایی که آدم باید ” شانس ” ِ دیدنش رو پیدا کنه !

بهترین تئاتری که تو این دو سال دیدم ، بی شک نمایش ِ ” مرد ِ بالشی ” بود به کارگردانی ِ محمد یعقوبی و آیدا کیخایی و با بازی ِ پیام ِ دهکردی و علی سرابی و . . . که تو فرهنگسرای ارسباران دیدم . اگر اشتباه نکنم اواسط ِ سال ِ 92 بود . و هنوز هم تو نظرم بهترین تئاتره این سالها ست . حتی بالاتر از نمایش ِ ” مردی برای تمام ِ فصول ” ِ بهمن ِ فرمان آرا . سقراط اما جایی بین ِ مردی برای تمام ِ فصول و مرد ِ بالشی قرار میگیره . نمایشی به کارگردانی ِ حمیدرضا نعیمی و بازی ِ فرهاد ِ آئیش و لادن مستوفی و

لامصب طراحی ِ این تالار ِ وحدت اونقدر خوبه که همین که روی صندلیش میشینی ، احساس میکنی تونستی روند ِ کسالت بار و کپک آور ِ روزمرگی و روز مرگی رو بشکنی .

سری ِ دومی بود که این نمایش اجرا میشه . به خاطر ِ استقبال ِ گسترده . که این خودش جای خوشحالی ِ خیلی زیادی داره . سالن کاملا پُر ِ پُر بود و این نشون میداد بی دلیل این نمایش برنده ی تقریبا همه ی جوایز ِ این سال ها نشده .

نمایش درباره ی آخرین هفته ــ ماه های زندگی ِ سقراطه . نویسنده ( محمد یعقوبی ) چندان در بند ِ روایت های تاریخی ِ این شخصیت نبوده و به نوعی برداشتی آزاد از زندگی و حتی دیدگاه های این فیلسوف داشته .

پرده که کنار رفت ، اولین نکته ای که توجه م رو جلب کرد ، طراحی ِ صحنه ی فوق العاده عالی و مینیمال ِ کار بود . یک پرسپکتیو ِ یک نقطه ای با عمق ِ میدان ِ مناسب که در یک سمت کتابخونه قرار داشت و در سمت ِ دیگه قاب ــ ستون هایی انتزاعی که به خوبی و اختصار میتونست حال و هوای آتن رو تداعی کنه . طراحی ِ صحنه اونقدر خوب بود ( بخصوص طراحی ِ صندلی های صحنه نمایش ) که تا چند دقیقه درگیر ِ اون بودم .

بجز کتابخونه ، سایر ِ المان های صحنه ، حالت سیال داشتن و با جلو رفتن ِ نمایش ، تغییر میکردن . با نزدیکتر شدن به دادگاه ِ سقراط ، اون پرسپکتیو ِ یک نقطه ای ِ منظم بهم میخورد تا در نهایت ، ستون ها تبدیل به قاب هایی شدن که گویی شخصیت ها توی اون قاب ، قالبگیری شدن .

نکته ی جذاب و هوشمندانه ی بعدی ، طراحی ِ لباس ها بود . طراح ِ لباس ( سرکار خانم ِ ادناز زینلیان ) اونقدر خوب کار ِ طراحی ِ لباس رو انجام داده بودن که این عنصر ، به نوعی کارکرد ِ دراماتیک پیدا کرده بود : سقراط ، سافو ( شاعر ) ، زانتیپه ( همسر ِ سقراط ) ، تئودوته ( روسپی ِ شهر )  در لباس ِ یونانیان ، و افلاطون و سایر ِ کاراکتر ها در کت و شلوار و کروات ِ مشکی . شاید در نگاه ِ اول ، افلاطون ِ کت و شلوار پوش چندان منطقی به نظر نرسه ، اما وقتی جسارت ِ طراح ِ لباس در طراحی ِ لباس ِ پسر ِ سقراط با تی شرت ِ آستین رکابی ِ بسکتبال و شلوار ِ ورزشی و کتونی ِ قرمز و کلاه ِ آفتابی روی صحنه اومد ، و وقتی پیگیر ِ دیالوگ ها می شدی ، متوجه میشدی که طراح با این کار ، زمان ها رو به هم وصل کرده . بدون ِ سخنرانی ، نظریه ی جهان های موازی و لایه های زمانی رو به تصویر کشیده و به مخاطب میفهمونه که موضوع ِ صحبت ها ، از 2500 سال ِ قبل تا الان ، تغییر نکرده . درد ها همچنان درد ها هستن

نور پرداز ِ این نمایش هم بسیار جسور بود . اونقدر فکر شده کار کرده بود که منو وادار کرد اسمش رو نگاه کنم : رضا حیدری . بخصوص در سکانس ِ آخر که یک نور ِ زرد ــ نارنجی ِ قوی از بالای صحنه پایین اومد که به بهترین شکل ، تجسمی از خورشید رو مجسم کرد !

بازی ها اما از نظر ِ من که فقط یک علاقه مند به تئاتر هستم ، در حد ِ متوسط یا با کمی اغماض ، فقط ” خوب ” بود . در خیلی از لحظات ِ نمایش ، بخصوص شخصیت ِ سقراط ( جناب آقای آئیش ) بیان ِ دیالوگ هاش خالی از حس بود و بیشتر حالت ِ سخنرانی و نمایشنامه خوانی پیدا میکرد . البته بازی ِ افلاطون ( بخصوص در صحنه ی دادگاه ) و همسر ِ سقراط و روسپی ِ شهر ، به نظرم قابل ِ قبول تر اومد . البته به خاطر ِ ذات ِ زنده ی تئاتر ، ممکنه اون شبی که من اجرا رو دیدم ، به هزار و یک دلیل آئیش شرایطی نداشته که پر انرژی تر و اقناع کننده تر بازی کنه . برای همین نمیشه حکم ِ کلی داد .

موسیقی ، یکی از ارکان ِ این نمایش بود که به روند ِ صحنه سازی ها کمک ِ شایانی کرده بود . بخصوص تک خوانی های زن ِ نمایش .

اما چیزی که به شدت آزار دهنده بود ، طنز ِ بیش از حد ِ کار بود . به نظرم نیازی به این حد طنز پردازی در کاری که قالب ِ جدی داره نبود ؛ که نه تنها کمک کننده نبود ، بلکه یه جاهایی تو ذوق میزد .

در مجموع ، نمایش اونقدر خوب بود که من زمان و درد ِ کمر رو از یاد بردم و وقتی داشتم برمیگشتم ، خوش حال بودم . خوشحال از اینکه از دیدن ِ این نمایش ، احساس ِ خوشبختی کرده بودم ، حتی اگر همچنان ، مرد ِ بالشی ، تو ذهن و احساسم پُررنگ تر بوده باشه . . .

این نمایش تا 10 اردیبهشت روی صحنه هست . اگر ببینید ، قول میدم که پشیمون نمیشید .

پ ن : امیدوارم روزی برسه که این شعور ِ حداقلی رو پیدا کنیم که موقع ِ دیدن ِ یه نمایش یا کنسرت ، گوشی ِ تلفنمون رو خاموش کنیم ، با بغل دستی مون حرف نزنیم ، سعی نکنیم که جایزه ی نفر ِ اول ِ دست زن رو به خودمون اختصاص بدیم و قدری متمدنانه تر به شاخصه های هُنر ِ متمدن توجه کنیم .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

کتابی که خواندم : معماری اندیشی

 

 

معرفی کلی کتاب ِ ” معماری اندیشی “
نویسنده : پتر زومتور
ترجمه : علیرضا شلویری
ناشر : حرفه هنرمند
تعداد صفحات : 111
چاپ اول ، قیمت 14 هزار تومان
. . .

معماری اتفاق ِ پیچیده ای است . پیچیدگیش از هر نقطه و زوایه ای که بخوای بهش نگاه کنی ، قبلا شروع شده ! مثلا همین جمله ای که من ابتدای این پاراگراف نوشتم : ” معماری اتفاق ِ پیچیده ای است . . . ” آیا معماری ” اتفاق ” است ؟ و صدها آیای دیگه که هر کردومش صدها اگر و اما در پی داره .

اما نکته ی مهم اینجاست که کلا معماری رو نباید توی معماری جستجو کرد . معماری در نهایت یه بیان ِ نهاییه . بیان ِ نهایی ِ هزاران نکته ای که هیچ ارتباطی به معماری نداره : از فلسفه تا اقتصاد و جامعه شناسی . و هرچقدر تعداد ِ بیشتری از این هزاران نکته در نظر گرفته بشه ، حاصل ِ نهایی ــ معماری ــ کیفیت ِ بهتری خواهد داشت .

فارغ از مباحث ِ بنیادی ای که الان و اینجا قصد ِ پرداختن بهش رو ندارم ، و فارغ از مباحث ِ کیفی ، باید بگم که ما توسط ِ معماری ” احاطه ” شدیم . بجز حالت های خیلی خیلی استثنایی که مثلا کسی کنار ِ یک مزرعه یا جاده به دنیا بیاد ، تولد ِ ما در ” معماری ” اتفاق می افته و این احاطه شدگی توسط ِ معماری ، تا مراسم ِ تدفین و ترحیم ِ ما ادامه داره ! همین قضیه باعث میشه که معماری برای ما تبدیل به یک امر ِ بدیهی بشه . در صورتی که اینجوری نیست .

کتاب ِ معماری اندیشی ، توسط پتر زومتور نوشته شده . اطلاعات ِ بیشتر درباره این نویسنده رو میتونید از اینجا و بخصوص اینجا مطالعه کنید . اما به صورت ِ خلاصه و خودمونی ، پتر زومتور یک معمار ِ سوییسی ست که در این کتاب ، به شکل ِ خیلی ساده ، دیدگاه هایی رو درباره معماری بیان کرده که علاوه بر اونکه پیاده کردن ِ این دیدگاه ها بر خلاف ِ سادگی ِ ظاهری کار ِ بسیار پیچیده ایه ، یه جاهایی با جریان های متدوال روزمره ی معماری تفاوت های خیلی زیادی داره .

نویسنده تو کتاب اشاره کرده که تابع ِ هیچ سبک ِ مشخصی نیست ، سخنی  که بیشتر از اونکه واقعی باشه ، یه ادعا ست . دلیل ِ این حرفم رو به زودی در پستی تحت ِ عنوان ِ هُنر ِ محض بیان خواهم کرد . اما فارغ از این حرف ها ، زومتور نگاهی ملایم و ملموس به پدیده ی معماری داره . نگاهی فارغ از هیاهو های فرم های پیچیده ی سبک ِ دیکانستراکشن ، ادعا های مُدرن و ساختار های پُست مُدرن .

صحبت های اون ، بر ” اتمسفر ِ معماری ”  متمرکز شده و برای بیانش ، از عبارات ِ توصیفی ِ کوتاه استفاده میکنه .

من اتمسفر ِ معماری رو به نوعی زیر مجموعه ی ” کیفیت ِ فضایی ” میدونم . زومتور اتمسفر ِ معماری رو در ساختمایه های بنا ، مصالح ، دقت در جزئیات ، مهم دانستن ِ لبه ها ، نور ، محل ِ قرارگیری ِ بنا ، متن ِ تاریخی ای که بنا در آن واقع شده است ، همجواری ها ، کارکرد ها و . . . جستجو میکنه . یا بهتره بگم ” کشف ” میکنه . 

هرچقدر تلاش کردم که خودم رو راضی کنم تا بگم این کتاب رو میشه در حوزه ی مبانی ِ نظری تقسیم بندی کرد ، موفق نشدم . این کتاب یه کتاب ِ مبانی ِ نظری نیست و این به معنای خوب با خوب نبودنش نیست . این کتاب بیشتر از اونکه نظریه پردازانه باشه ، بیانگر ِ ” نظرات ِ ” نویسنده س . یه روایت ِ ادبی ِ روان از نحوه ی نگریستن ِ زومتور به معماری .

در ارزشیابی ِ من ( که همون طور که در پُست ِ قبلی گفتم این صرفا یک نظر ِ شخصی ست ) این کتاب در رده بندی ِ کتاب های ” خوب ” قرار میگیره .

چیزی که به این کتاب کمک کرده تا از رده ی ” بالای متوسط ” به مرتبه ی ” خوب ” برسه ، در واقع نگاه ِ نویسنده ش به محیط و قدرت ِ بیانش و نزدیکی ِ حرف ها به نظرات ِ شخصی منه !

به عنوان ِ نمونه در صفحه ی  24 کتاب میخونیم : ” در بین ِ تمام ِ ترسیمات ِ معمارانه ، من نقشه های اجرایی را بیش از همه دوست دارم . نقشه های اجرایی عینی و دقیق اند ، و فارغ از ترفندهای تصویری ، برای استادکارانی خلق می شوند که باید به آن ابژه ی خیالی ، فرمی مادی ببخشند . این نقشه ها ، بر خلاف ِ ترسیمات ِ گرافیکی ، سعی در اقناع و تاثیرگذاری ندارند . . . “

و زمانی که این عبارت رو تو ذهنم در کنار ِ این بخش از نوشته ی صفحه ی 18 قرار میدم ، انگار یه آدمی که حرفش تاثیرگذاری ِ بیشتری از حرف ِ من داره ، داره یکی از دغده های منو بیان میکنه . دغدغه ای که شاید از زبون ِ اون مهمتر جلوه کنه : ” اگر واقع گرایی و مهارت ِ گرافیکی در یک ترسیم ِ معمارانه بیش از اندازه باشد ، اگر ترسیم فاقد ِ ” جاهای خالی ” بوده و نتواند تخیل و کنجکاوی ِ ما را نسبت به ابژه ی ترسیم شده برانگیزد ، آن وقت آن ترسیم به ابژه ی شوق بدل می شود ، و میل ِ ما نسبت به ابژه ی واقعی فرو مینشیند ، چراکه دیگر چیزی در آن ترسیم وجود ندارد که به واقعیت ِ فراسوی خود اشاره کند . چنین ترسیمی ، فاقد هرگونه وعده است و به چیزی جز خود دلالت نمیکند . . . “

و به نظر ِ من این ، در واقع در امتداد ِ ” جنون ِ سطحی نگری ِ فرمی ” قرار میگیره . اگر مجله های پُر اسم و رسم ِ معماری ( و از دید ِ من مجلات ِ زرد ِ معماری ) رو ورق بزنید ، با انبوهی از تصاویر با احجام ِ هیولایی و سرگیجه آور مواجه میشید . انگار فرم ها هرچی پیچیده تر و غریب تر باشن ، خلاقیت ِ بیشتری پشتشون بوده . و این اعجاب ، به کمک ِ ابزار ِ نرم افزار های سه بعدی سازی عینیت پیدا میکنه . و اونقدر عینی میشه که ” انسان ” به عنوان ِ کاربر ، جایی برای نفس کشیدن توی اون نداره .

اگر کسی پیگیر ِ مباحث ِ نظری ِ معماری باشه ، این کتاب براش حُکم ِ یه زنگ ِ تفریح ِ دلنشین و فرحبخش رو داره . برای اون دسته از دوستانی که مباحث ِ تئوریک و نظری ِ معماری براشون یه چیز ِ زائد محسوب میشه ، باید  عرض کنم که کاملا در اشتباه هستند و این کتاب ، میتونه یه شروع ِ خوب برای ورود ِ اونها به مهمترین بخش ِ معماری و اندیشیدن باشه .

متاسفانه علیرغم ِ اینکه این کتاب ، متن ِ پیچیده ای ندارد ، احساس میشه که مترجم ، در کار ِ ترجمه نتونسته عملکردی بهتر از ” متوسط ” داشته باشه . کلماتی مانند : بساوش پذیری ، سنجه ، پیوستار ، انگیختار و . . . معادل های مانوسی نیستند . اما این امر ، به واسطه ی سادگی ِ متن ِ کلی ، باعث نشده که خواننده از خوندن ِ این کتاب زده بشه .

در ادامه ی مطلب ، چند نمونه از بخش هایی که بیشتر توجه ام رو جلب کرده بود ، به صورت ِ عکس قرار میدم .

 

منتشرشده در کتابی که خوانده ام | 2 دیدگاه

کتابی که خواندم


تصمیم گرفتم یه بخش ِ جدید به وبلاگم اضافه کنم به نام ِ ” کتابی که خواندم ” . میخوام از این به بعد ، بعداز خوندن ِ هر کتاب ، اینجا معرفیش کنم .

تو این بخش ، علاوه بر معرفی ِ کلی ِ اون کتاب ، تصمیم دارم یه ارزشیابی ِ شخصی ازش ارائه بدم . فکر میکنم هر مخاطبی ، حق ِ این رو داشته باشه که برای اثری که باهاش مواجه شده ، یه نمره دهی ِ شخصی داشته باشه .

قصد ندارم تحلیل ِ شخصی ای که منو به اون ارزیابی رسونده رو اینجا بیارم . شاید در مجموع به یکسری دلایل ِ کلی اشاره کنم اما خیلی بهش نخواهم پرداخت .

از اونجایی که گُمان میکنم ” کتاب ِ بد ” وجود نداشته باشه ، معیار ِ نمره دهی به این شکل خواهد بود :

زیر ِ متوسط ، متوسط ، بالای متوسط ، خوب ، خیلی خوب ، عالی و فوق العاده .

همچنین قصد دارم در صورتِ امکان ، نکته ، جمله یا بخشی از اون کتاب که بیشتر توجه ام رو جلب کرده اینجا ذکر کنم . به خاطر ِ اینکه تایپ کردنش خیلی وقتگیر نشه ، فکر کرده بودم که از اون صفحه عکس بگیرم . اما از اونجایی که بر طبق ِ یه عادت ِ قدیمی ، کتابی که میخونم رو گاهی حاشیه نویسی میکنم و باز از اونجایی که دست خط ِ بسیار بد و آبروریزی دارم ، نمیدونم باید چیکار کنم . حالا یه راهی براش پیدا خواهم کرد .

به زودی اولین کتاب معرفی می شود !

 

 

منتشرشده در کتابی که خوانده ام | دیدگاه‌تان را بنویسید:

93 – 94

 

توجه : این یک چرت نوشت جهت یادآوری ِ شخصی است !

اسفندماه که میشه ، دیگه عملا انگار سال تمومه . اما تا بعد از 13 فروردین ، سال ِ جدید راس راسی شروع نمیشه . همونقدر که تو اسفند ماه بخصوص دو هفته ی آخرش ذهنم درگیر ِ مرور و خلاصه سازی ِ اتفاقات ِ سال ِ قبل میشه ، تو تعطیلات ِ عید هم مشغول طرح ریزی سال ِ جدید میشم .

سال ِ 93 سال ِ خوبی بود . نه اینکه خودش واقعا خوب بوده باشه . اتفاقا کاملا برعکس . سال ِ پُر تنشی بود که تیرگی ِ خاکستریش بیشتر از سفیدی هاش بود . اما در مجموع ، با تمام ِ اتفاقات ِ انرژی بر و فرساینده ای که داشت ، باید بگم سال ِ خوب و حتی خیلی خوبی بود .

بهترین چیزش ، این بود که یک سال ِ دیگه حضور و نعمت ِ مامان و بابا و البته برادر ِ محترم رو در کنار ِ خودم حس کردم . من قدر ِ این نعمت ها رو میدونم چون چیز ِ کمی نیستن !

همچنین دوستان ِ نازنینی که امکان ِ دیدار و بودن ِ باهاشون رو داشتم . هر چند کوتاه . اما خاطره ساز . دوستانی که دوستی شون همچنان جاریه . حتی اگر تعدادشون از انگشتان ِ یک دست هم بیشتر نباشه .

اتفاق ِ خوب ِ بعدی ، این بود که در ادامه ی این چند سال سگ دو زدن و خرعرق ریختن ، بالاخره تونستم تو یکی از پروژه هایی که مسئولیتش با من بود ، یه واحد ِ اداری بخرم . این علاوه بر اون که یک اتفاق ِ شیرین ِ لذتبخش بود ، یه احساس ِ امنیت و حس ِ پُشتوانه ی خوب برای برنامه ها و اهدافم محسوب میشد . شاید محل ِ این ساختمون جای ایده آل ِ شهر نباشه ، اما همین که خودم تونستم مستقل و از راه ِ سالم چنین چیزی رو بخرم ، حس ِ خیلی خوب و خوش آیندیه .

سال ِ 93 ، به اندازه ای که می شد کتاب خوندم . افسوس ِ این رو نمیخورم که میشد کار ِ بیشتری بکنم و نکردم . و از اونجایی که کتاب خوندن برای من بیشتر از اونکه پاسخ ِ به سوالات ِ ذهنیم باشه ، ایجاد کننده ی سوالات ِ جدیده ، حس ِ همچنان زنده بودن و دچار ِ عادی شدگی نشدن رو برام به ارمغان داشته .

یک چیز ِ خوب ِ دیگه ی سال ِ قبل ، قضیه ی زبان بود . شاید برای خیلی ها ساده و خنده دار باشه ، اما برای منی که تا قبل از پایان ِ دانشگاه ، هیچ وقت کلاس ِ زبان نرفته بودم و بعدش هم به خاطر ِ مشکلات ِ سربازی نشده بود که دُرست روش وقت بذارم ، انرژی گذاشتن روی این مقوله و تلاش برای ” کاربردی ” کردنش ، لذت ِ خیلی خوبی بود . الان از اینکه تو یه گفتگوی معمولی ، تک و توک کلماتی هست که معنیش رو نمیدونم ، یا از اینکه وقتی یه کتاب یا مقاله ی انگلیسی میخونم ، بخش ِ عمده ایش رو بدون ِ مراجعه به دیکشنری متوجه میشم ، خیلی خیلی خوشحالم . احساس میکنم گستره ی وسیع تری پیش ِ رومه .

سال ِ 93 همچنین سال ِ تجربه ی یه سفر ِ فوق العاده بود ! سفری که مطمئن بودم لیاقتش رو دارم . سفری که همه چیزش رو خودم فراهم کرده بودم . سفری که وقتی توش بودم ، به نظرم تنها چیز ِ بدش این بود که تنهام . اما الان که فکر میکنم ، میبینم که همین تنها بودن تو اون سفر ، باعث ِ خاص و ویژه تر شدنش بوده . حتی این که روز ِ دوم ِ سفر به حد ِ مرگ مریض شده بودم و باز هم خودم مجبور بودم از خودم مراقبت کنم هم باعث نشد که اجازه بدم بهم خوش نگذره . . . ولی عجب تب ِ وحشتناک و حال ِ خرابی داشتم خداییش . . .

سال ِ قبل هم تا حدی که از دستم بر می اومد و در توانم بود به آدم های دیگه کمک کردم . دلم نمیخواد درباره ش حرف بزنم . نه به این خاطر که بخوام چُس بازی در بیارم و نقش ِ آدم های فروتن رو بازی کنم . فقط به این خاطر که این جور کارها ، در واقع پُر کردن ِ خلاء های روانی ـ عاطفی ِ خودمه و در واقع من باید از اون آدم ها ممنون باشم که سعادت ِ بودن در کنارشون رو به من دادن .

سال ِ قبل اما ، تلخی های زیادی هم داشت . تلخی هایی تلخ تر از قهوه ی تُرک ِ دوبل . 

یکیش رفتن ِ پدربزرگم بود . اتفاق ِ بدی که همواره با یه لبخند ِ آرام به یادم میاد .

سال ِ گذشته ، سال ِ پایین آوردن ِ برگه های قُمار ِ من بود . یکسری از اتفاقات ِ زندگی ، قابل ِ تقسیم بندی به ” بُرد ” و ” باخت ” نیستن . خیلی وقت ها مسائلی هست که توش کسی نه پیروز میشه و نه شکست میخوره . حتی موفقیت و عدم ِ موفقیت هم در موردش صدق نمیکنه . شاید بشه اینطوری تعبیر کرد که یه چیزهایی میشه ، یه چیزهایی هم نمیشه . 

در مورد ِ این ماجرای مشخص ، سعی کردم برای خودم هم داستان سُرایی نکنم که به خاطر ِ فُلان شرایط نشد و اگر اینجوری نبود اونجوری میشد و اگر اونجوری بود اینجوری نمیشد . خیلی ساده پذیرفتم که نشد . فقط سعی کردم ازش درس بگیرم . و یه درس ِ سفت و سخت هم گرفتم . همین . لبخند .

یه چیزهایی ، جمع میشه و بالاخره دیر یا زود یه جایی به یه شکلی خودش رو نشون میده . تو این سه ـ چهار سال ِ گذشته ، من به خودم و بخصوص به جسمم خیلی جفا کردم . بیش از حد ِ انسانی و حیوانی و ماشینی ازش کار کشیدم و بدتر از اون ، هیچ رسیدگی ای هم بهش نکردم . و به همین خاطر ، آخر ِ سال ِ قبل ، بالاخره زِپِرت ِ ما در رفت و عملا زمینگیر شدم ! این تاوان ِ بی توجهی ِ خودم به خودمه . رفتاری که در برنامه های سال ِ جدید ، مفصل در موردش فکر کردم . فقط امیدوارم خوب بشم و واقعا کارم به جراحی و اینا نکشه . . . این هم یکی دیگه از درس های عملی ِ سال ِ قبل بود .

سال ِ قبل ، هرچی که بود ، گذشت و تجربیاتش موند برای عبرت گرفتن و خاطرات ِ خوبش موند برای لبخند زدن .

اما الان سه نقطه ی عزیز در آستانه ی یک سال ِ جدید و سرنوشت ساز ایستاده . گیرم یه کم کج و کوله س و احتمالا به صورت ِ موقت شَل میزنه . اما یک سال رو پیش ِ روی خودش میبینه پُر از دلهره و اشتیاق . بیم و امّـیـد . سه نقطه ای که میخواد زمینه ی تجربیات ِ جدید رو برای خودش محیا کنه .

اسم ِ امسال رو گذاشتم سال ِ پایان ِ فراخی ! اگر کسایی که منو میشناسن و زندگی روزانه ی من رو میدونن این حرف رو میخوندن ، با خودشون میگفن کدوم فراخی ؟ اما مسئله اینجاست که تصمیم گرفتم امسال با انرژی ِ کمتر ، راندمان ِ بیشتری داشته باشم و یکسری کارهایی که مزمن شدن رو یکسره کنم . امسال کلا سال ِ خیلی سرنوشت سازیه برای خودم .

برای نیمه ی اول ِ سال ِ 94 ، برنامه ریزی ِ دقیقی طراحی کردم . این شش ماه رو به سه تا 2 ماه تقسیم کردم که یکسری برنامه ها رو توش به نتیجه برسونم . دونستنش کمکی به کسی نمیکنه . خودم هم برنامه ریزی هام رو تو دفترم نوشتم و نیازی نیست اینجا بازگو کنم . اما دلم میخواد هدف گذاری های اصلی ِ امسالم رو بنویسم که آخر ِ سال بتونم بسنجم چقدرش محقق شده و هم اینکه تلنگری مُدام باشه برای خودم .

تصمیم دارم که امسال جسمی و روحی بیشتر مراقب ِ خودم باشم . سعی میکنم که اجازه ندم کسی اذیتم کنه یا روانم رو به بازی بگیره . از جسمم هم بیش از حد کار نمیکشم . تصمیم دارم تحت ِ هر شرایطی ، این دو روز در هفته استخری که یک ماهه دارم میرم رو ادامه بدم . البته به طرز ِ اشکباری غصه میخورم که مجبورم مثل ِ پیر ِ مرد ها دستم رو بزنم به کمرم و فقط راه برم . اما قرار نیست اینجوری باقی بمونه .

تصمیم ِ بعدی اینه که از هر کاری که انجام میدم لذت ببرم . بهتره بگم تصمیم دارم فقط کارهایی رو انجام بدم که از انجام دادنش لذت میبرم . و مهمتر از اون ، از انجام ندادن ِ کارهایی که انجام نمیدم هم لذت ببرم ! این آخریه خیلی مهمه !

نکته ی بعد اینه که امسال به شدت نیازمند ِ این هستم که به خودم انگیزه بدم و خودم رو تشویق کنم . به شدت لازمه که آرزو هام رو فراموش نکنم . دیگه فرصتی برای محقق کردنشون باقی نمونده . باید به صورت ِ اجرایی واردش بشم .

هدف ِ بعدی که شاید خنده دار باشه ، اینه که تلاش کنم اگر تا سه ماهه ی سوم ِ امسال ایران بودم ، تا آخر ِ سال یه خونه ی کوچیک بخرم . شاید علاوه بر خنده دار بودن ، به نظر بیاد که این در تضاد ِ با تصمیم ِ خود مراقبتیم باشه ، اما با توجه به کارهایی که امسال پیش ِ رومه ، شاید بتونم بهش برسم .البته این هدف بستگی به خیلی شرایط داره ، شاید کمرم که خوب بشه کلا بزنم زیر ِ همه چیز و کوله پشتیم رو بردارم و زودتر از اون چیزی که خودم فکر میکنم ، بزنم برم یه جای دور ، اما به عنوان ِ یه موتور ِ انگیزشی ، هدف ِ خوبیه .

کلا همه ی برنامه ریزی ها ، تابعی از شرایطی هستن که خیلی هاش پیش بینی نشده س و در کنترل ِ ما هم نیست . هرچند که تا حدی شرایط ِ پیش بینی نشده رو هم میشه مدیریت کرد ، اما همه ی ایده ها ، قبل از اجرایی شدن ، فقط یک ایده هستن . 

جدای از همه ی این حرف ها ، سلامتی مهمترین چیزیه که هر کسی داره . سلامتی هم از نظر ِ جسمی و هم از نظر ِ روحی . امیدوارم سال ِ جدید که از نظر ِ من تازه از امروز شروع شده ، برای همه ی مردم سال ِ خوبی باشه . سالی که مردم ِ همه جا قدری راحتتر زندگی کنن و کمتر بکُشن و ویران کنن و بیشتر دوست داشته باشن و دوست داشته بشن . بخصوص برای مردم ِ سرزمینم سال ِ خوبی رو آرزو میکنم . مردم ِ سرزمینی که ساده تر از اون چیزی که بشه فکرش رو کرد شاد میشن ؛ با یه منقل جوجه کباب و آش رشته ی سیزده بدر . . . با خبر ِ مبهم ِ یک توافق ِ مبهم . . . با گل زدن ِ تیم ِ فوتبالشون . . . این مردم ، سزاوار ِ شادی های ژرف تر و ماندگار تر و اصیل تری هستن . . .

لذت ِ لحظات از آن ِ همه . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پَلاس + یدگی

با عرض ِ شرمندگی ، اما بنده آرزو میکنم این هفته و این تعطیلات زودتر تموم بشه و دوباره کار و زندگی به جریان عادیش برگرده و مردم از سفر برگردن که جا باز بشه بلکه من برم سفر . قصد ندارم مثل ِ اون بچه مدرسه ای ها که شیرین بازی در میاوردن و درخواست ِ مشق دیدن از معلم میکردن رو در بیارم ، اما واقعا دیگه بسه .

هرچی تو طول ِ روز تلاش میکنم سر ِ خودم رو گرم کنم ، باز شب که میشه ، از شدت ِ خسته نبودن ، تا 4 و 5 بیدارم و خوابم نمیبره و مجبور میشم برم یه چرخی بزنم تو خیابون های زیادی خلوت . مسئله اینجاست که دو سه روزه این چرخ زدن ها یا به کله پزی ختم میشه یا حلیم فروشی . 

. . . نوشت : یکی از غم انگیز ترین لحظه های زندگی ، لحظه ایه که تنها بری طباخی و نون تیلیت کنی تو آبگوشت ِ مخلوط شده با مغز و بعدش در حالی که چشم و بناگوش رو تو یه لقمه ی بزرگ جا دادی ، به مقایسه ی بهره وری ِ گوسفند و خودت فکر کنی . . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عید منهای جای خالی

بابا جون مُرد .

این حرف که میگن مرگ چیزیه که بین همه یکسان تقسیم شده ، به نظرم حرف ِ خیلی چرتیه . بابا جون مُرد چون این قطعی ترین اتفاق ِ زندگیه .

حالا چند ماهه که گذشته . قبلا درباره باباجون و پوران خانم ( مادر بزرگم ) اینجا نوشته بودم . شوخی نیست ! بیش از 73 سال زندگی مشترک ! خیلی از هم نسل های ما که اتفاقا کلی هم ادعا مون میشه ، فهم و توانایی اداره کردن ِ یه رابطه ی ساده رو هم نداریم . اما اونها بیشتر از عمری که من برای خودم متصور هستم ، زندگی مشترک داشتن .

خیلی چیزها از باباجون یاد گرفتم . تاریخ ِ شفاهی بود . پُر از امید به زندگی . کوچه به کوچه ی این شهر ِ بی در و پیکر ، با سن ِ اون عوض شده بودن . پُر بود از جوک های اینچنانی و آنچنانی ! وقتی میخواست جوک بگه ، اونو بازی میکرد و این به کیفیت ِ همه چیز اضافه میکرد .

عاشق ِ این بود که مهمون داشته باشن . هر سال عید ، بساط ِ اصلی بود . از یکی دو هفته قبل ، سرگرم ِ ساز و کار ِ آماده کردن ِ عیدی ها می شد . 13 تا نوه و سه چهار تا نتیجه و خانواده ای که بزرگ و بزرگتر می شد .

یکی دو هفته زودتر ، عیدی ها رو آماده میکرد و میذاشت زیر ِ جلد ِ قرآن ِ خطی ای که یادگار ِ پدرش بود . بعد همه ی ماهایی که هنوز اینجا مونده بودن به صف میشدیم و با کلی سر و صدا عیدی هامون رو میگرفتیم . عیدی ِ نوه هایی هم که از ایران رفته بودن محفوظ بود !

امسال اما خبری از بابا جون نبود . خبری از عیدیش هم نبود . خبری از خط ِ فوق العاده ِ خوبش روی پاکت های عیدی هم نبود . 

اما من خوشحال بودم . چون اون همیشه شاد بود . همیشه می خندید . همیشه خوشحال بود که نوه هاش جمع میشن خونه ش . خونه ای که خودش طراحی کرده بود . خودش ساخته بود و پلانش کمترین نقصی نداشت ! درخت های کاج ِ حیاط حالا بیشتر از 50 سال عمر دارن . آجر های قرمز ِ خونه هم . و یاد ِ اون ، یه جایی بین ِ بند کشی ِ آجر ها و کاج ها و حوض ، در حرکت بود .

روز ِ عید ِ امسال مزه ی کاغذ کاهی میداد . جاش هیچ جوره پُر نمیشه . قرار هم نیست پُر بشه . زندگی ، تعادلیه بین ِ جاهای پُر و خالی . اما یاد ِ آدم ها ، میتونه مثل ِ اون کاج های پنجاه و چند ساله که بابا جون خودش کاشته بود ، همیشه سبز بمونه . . .

 یادش به خیــر . . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

بخشی از یک نوشته ی منتشر نشده

این پُست ، یه نوشته ی طولانی ِ . . . ای بود . بیشتر حالت ِ درد دل داشت . اما وقتی نوشته شد ، دیگه با خودم درد دل کرده بودم و نیازی ندیدم که اینجا بذارمش .

روز ِ زن مبارک . اگر فقط یادمون باشه که همه ی ما ، زاییده ی یک زن هستیم و این رو به خودمون یادآوری کنیم ، دیگه نیازی به خیلی از افراط و تفریط ها نداریم . افراط و تفریط هایی که تو اون درد دل بهش پرداخته بودم .

من همون قدر این روز رو تبریک میگم ، که از صمیم ِ قلب آرزو دارم روزی برسه که ” انسان ” رو به هم تبریک بگیم . انسان با تمام ِ شاخصه های هویتی ، جنسیتی و انسانی ش . هرچند این آرزو ، یه آرزوی کلیشه ای ِ شعاری ِ فانتزی باشه .

اینها ، چکیده ی نوشته ی منتشر نشده بود . بعلاوه ی یه آرزو که از همه ی اینها عمیق تر بودن . آرزوی اینکه هیچ وقت ، برای رسیدن به ” برابری ” (!) به هیچ شکلی گسترش دهنده ی نابرابری نباشیم . هیچ وقت به بهانه ی اینکه در طول ِ تاریخ به فلان جنس یا قوم یا نژاد ستم روا داشته شده ، کس ِ دیگه ای نخواد تاوان ِ تمام ِ تاریخ رو یکجا بده .

همین .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

درخواست

تاریخ : 1393/12/15
موضوع : جمعه درمانی
پیوست : خواهش ِ بسیار

سرکار ِ خانم / جناب ِ آقای خدا

با سلام

بدین وسیله به اطلاع میرساند پس از تلاش های بسیار و آزمودن ِ تمام ِ روش های ممکن ، همچنان مشکل ِ ما با جمعه حل نشده باقی مانده است .

خواهشمند است در صورت ِ امکان بررسی نمایید ، شاید اصلا جمعه با ما مشکل دارد که نمیگذارد نفس بکشیم .
بر اساس ِ آیات ، شما فاقد ِ دست و پا هستید ، اما شما را به خودتان سوگند میدهم اینبار پادرمیانی کنید و این مشکل ِ دیرین را حل نمایید . قول میدهم به کسی چیزی نگویم .

 

                                                                                                                      با احترام
. . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

از مقایسه تا رقابت


یه کلاس ِ زبان میرم که شباهتی به کلاس نداره . حتی با کلاس های گفتگوی آزاد ِ دیگه هم فرق میکنه . بیشتر شبیه یه مهمونیه سه ساعته س به یه زبان ِ دیگه . اما پس ِ پُشت ِ این سادگی ، معلمه خیلی خوب میتونه جلسه رو مدیریت کنه . خیلی جالب و غیر مستقیم یه موضوع مطرح میشه . شاید اولش به نظر بیاد که خیلی موضوعات ِ پیش ِ پا افتاده ای هستن ، و حتی شاید نصف ِ وقت ِ مثلا کلاس ، به حرف های چرت و پرت بگذره ، اما یکدفعه میبینی تمام ِ این مباحث ِ به ظاهر خنده دار ، تبدیل میشن به سوالات ِ جدی ِ خیلی جدی .

موضوع ِ جلسه ی قبل مقایسه ( comparison ) بود . همه ی چهار ــ پنج نفر ِ دیگه ، زبان هاشون از من خیلی بهتره . خیلی هاشون میان اینجا که فقط یادشون نره ، برای همین ، اون جلسه هم طبق ِ معمول بقیه بچه ها سریع شروع کردن به صحبت کردن و مثال آوردن درباره مزایا و معایب ِ مقایسه کردن و اینکه اصلا چطور مقایسه کردن ممکن میشه .

همون طور که دست و پا میزدم که یه جوری منظورم رو برسونم ، متوجه شباهت ِ کلمه ی comparison  و  competition شدم . بعد دیدم که واقعا خیلی وقت ها جدای از مزایا و معایب ِ مقایسه کردن یا مقایسه شدن ، ما در عمل درگیر ِ ” رقابت کردن ” میشیم . وقتی این نکته رو مطرح کردم ، جهت ِ بحث تغییر کرد ؛ و نقطه ی مشترکی که از نظر ِ من هر دوی این ها داشتن ، این بود که در مورد ِ ” انسان ” مقایسه کردن همونقدر سخت ( اگر نخوام بگم ناممکنه ) هست که رقابت کردن . به خاطر ِ اینکه هر انسانی ، شرایط ، امکانات و قابلیت های متفاوتی داره . اما زمانی که هر کدوم از اینها رو شروع کنیم ، وارد ِ بازی ای شدیم که نتیجه ی نهاییش ، باخته ، حتی اگر برنده بشیم !

هرکسی ، در نهایت میتونه خودش رو با خودش مقایسه کنه و خودش با خودش رقابت کنه . اگر بعضی ها فکر میکنن که تو دنیای امروز ، باید رقابت کرد و این چیزها ، من بهشون اطمینان میدم که اینجوری نیست . الان حال و حوصله ندارم که این قضیه رو باز کنم .

اگر شما جزو آدم هایی هستید که با افتخار ، هر روز در تکاپوی رقابت کردن ِ با دیگران هستید ( حالا به هر شکل و در هر جایگاهی ؛ کاری ، درسی ، سطح ِ زندگی و . . . ) و چاشنی ِ مقایسه ، محرک ِ تشدید ِ این رقابته ، و اگر فکر میکنید که اینها ، تلاش و پویایی و اینجور چیزهاست ، قاطعانه بهتون میگم که شما بازنده ای هستید که متوجه باخت ِ پایه ای خودتون نیستید .

البته دنیای امروز ، سعی میکنه این اصل ِ مهم رو پنهان کنه . نه اینکه یک عده نشسته باشن و صهیونیست وار نقشه بکشن برای پنهان کردن ِ این ماجرا . روابط ِ دنیای جدید ، اونقدر شتاب گرفته که جایی برای فکر کردن به این چیزها باقی نمونده . ما بدون ِ اینکه متوجه باشیم ، درگیر ِ رقابت هستیم و فکر میکنیم فقط در صورتی موفق میشیم که در این رقابت ِ مبهم از بقیه جلو بزنیم ، حال اینکه اصلا نمیدونیم جلو و عقب ، کدوم وره !

گاهی اوقات برای رسیدن ، باید نرفت . گاهی نشستن ، پرواز کردنه . گاهی بیخودی خودمون رو فرسوده میکنیم . بدون ِ اینکه متوجه باشیم ، چون همه مشغول ِ دویدن هستن ، ما هم شروع به دویدن میکنیم . ( اگر چند دقیقه تو ورودی ِ یه ایستگاه ِ مترو بایستید و آدم ها رو نگاه کنید ، متوجه این حرفم میشید . )

خلاصه اینکه گاهی زندگی ، به کل چیزی متفاوت از چیزیه که ما مشغولش هستیم و تازه خیلی هم بهش غره ایم !

پ ن : چند سال ِ پیش ، متوجه تشابه ِ دو کلمه ی glue ( به معنای چسب ) و glum ( به معنای اندوه ) شده بودم . اون موقع برام خیلی جذاب بود . چون میدیدم که واقعا اندوه ، مثل ِ چسب ، میچسبه به روح ِ آدم .

. . . نوشت : مهم نیست که واژه های چند تا زبون رو میشناسیم . مهم اینه که این شناخت ، چقدر میتونه برای ما ابزار ِ مکاشفه باشه . و این اتفاق ، تا زمانی که درگیر ِ رقابت هستیم ، هرگز رخ نمیده !

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سلامتی

 

 

 

 

 

 

 

 

سه ــ چهار سال ِ گذشته ، مثل ِ خر کار کردم .
اگر با خوندن ِ این جمله تو مغزتون به شکل ِ صدا دار میگید که خُب منم همین جور کار کردم ، من چاره ای ندارم جز اینکه لب هام رو روی هم بذارم ، قدری اونها رو به جناحین متمایل کنم و با خروج ِ هوا از دماغم و قدری حرکت ِ سر به عقب و جلو ، به شما پوزخند بزنم . البته اگر میانگین ِ ساعت کار ِ شما در 3*365 روز ِ گذشته ، چیزی نزدیک به 13 ساعت می شود ، بنده پوزخندم رو پس میگیرم و حاضرم با همین وضعیتم ، شما را به یک ماساژ با روغن ِ نارگیل و حوله ی داغ مهمان کنم . 

سه ــ چهار سال ِ گذشته ، مثل ِ خر کار کردم . نه به این خاطر که این اتفاق ِ خیلی خوبی باشه . یا اینکه من خیلی آدم ِ کاری ای باشم . اصلا ! این اتفاق زمانی می افته که بین ِ ابزار ها و خواسته ها ، موازنه برقرار نباشه ؛ و این عدم ِ موازنه ، زمانی که برخورد کنه با این فکر که ” من خودم میخوام شرایط ِ برآوردن ِ آرزو هام رو فراهم کنم ” ، چاره ای نمیمونه جز اینکه مثل ِ خر کار کنی . تو این سه سال ، بجز 5 شب و شش روز که یه سفر ِ واقعا سفری رفتم ، در تمام ِ مدت مشغول ِ بدو بدو بودم . و این خودش یعنی خریت .اینکه خودت رو فراموش کنی ، یعنی خریت . 

چند ماه بود که کمردرد داشتم . یک ماه ِ اول فکر میکردم که گرفتگیه . بعد هی ادامه دار تر شد و هر بار که میخواستم برم دکتر ، یا زمان ِ کم و طرح های نیمه تموم اجازه نمیداد، یا کلاس های لعنتی ِ زبان .

از یک ماه ِ پیش به این ور ، دیگه راه رفتن هم برام سخت شده بود . درد اونقدر شدید بود که رسما شَل میزدم و راه میرفتم . دیگه ترسیده بودم . راستش یکی از ترس های من ، همیشه کمردرد بوده . شاید به این خاطر که از بچگی ، خاطره ی کمردرد ِ بابا تو ذهنم بود . 

دیگه درد اونقدر امونم رو بریده بود که رفتم دکتر . قبلش به خودم قول داده بودم که اگر دکتر گفت چیز ِ خاصی نیست ، از اون به بعد بیشتر مواظب ِ خودم باشم و حداقل هفته ای دو روز استخر رو برم .

خلاصه شل شل زنان رفتم دکتر . دقیقتر از اون چیزی که فکر میکردم معاینه کرد و تشخیصش چیزی بود که اصلا انتظارش رو نداشتم . پرسید چند وقته اینجوری هستم . وقتی گفتم سه ـ چهار ماه ، با تعجب سر تکون داد و گفت که خیلی پوست کلفتم . گفتم چی شده ؟ گفت آقا جان شما به شکل ِ واضحی در رفتگی ِ دیسک ِ کمر دارید و این دررفتگی فشار آورده به عصب ِ سیاتیک و پا دردت به خاطر ِ اونه ! 

مثل ِ نونی که خیس میکنن تا اُردک ها بخورن ، وا رفتم . امروز ام آر آی دادم تا شدت ِ دررفتگی رو ببینه تا بعدش بگه چه گلی باید به سرم بگیرم .

الان هم نمیدونم بشینم دردم کمتره یا راه برم یا بخوابم . فقط میدونم که فراموش کردن ِ خود ، خریت ِ محضه . به هر دلیلی که میخواد باشه . این رو هم میدونم که این حرف هم حرف ِ مفته . دُرست مثل ِ وقت هایی که میرم بهشت زهرا و بعدش با خودم میگم فُلان چیز ارزش ِ ناراحت شدن رو نداره و بهمان چیز ارزش ِ حرص خوردن رو نداره و چند روز ِ بعد ، همه ش یادم میره . 

دیروز ، وقتی رو تخت ِ ام آر آی خوابیده بودم و سعی میکردم صدای آزاردهنده ی دستگاه رو نشنوم و از سردی ِ دلچسب ِ فضایی که دستگاه توش بوذ لذت ببرم ، یاد ِ یکی از حکایت های مثنوی افتادم . حکایت ِ قند خریدن ِ مرد ِ گِل خوار . دیدم این حکایت ، حکایت ِ خیلی از ماهاس . اینکه شکر ِ جانمون رو میفروشیم و به جاش ، گِل میخریم !

امروز اما ، وقتیبا آخرین سرعتی که میشه تو یه جاده ی کوهستانی ِ خلوت ِ خلوت ِ بدون ِ ماشین رانندگی کرد ، داشتم از سر ِ یکی از کارها برمیگشتم به سمت ِ این شهر ِ بی در و پیکر ، فکرم اونقدر درگیر ِ برنامه ها و کارهام و آهنگی که داشت پخش می شد بود که به کل درد هام رو فراموش کرده بودم . اما وقتی خواستم دنده عوض کنم ، یکدفعه چنان دردی پیچید تو سلول های بدنم ، که ناچار شدم بزنم کنار . وقتی مُچالگی ِ صورتم صاف شد ، دیدم تصویر ِ بالا ، منظره ی کنارمه . با خودم فکر کردم که اگر واقعا بهشتی وجود داشته باشه ، شاید بشه پیاده بهش رسید ، اما با درد ، فقط میشه به جهنم پناهنده شد !

پ ن : اگر دوست داشتید اون حکایت ِ مثنوی رو بخونید ، به ادامه مطلب مراجعه کنید .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید: