/ / /

 

کودکی ام ، در اضطراب امتحانات ثلث سوم گم شد / جوانی ام چگونه گذشت در ازدحام دروغ و تردید و اشک های اجباری / بی حقیقت ِ عشق / بی حقیقت ِ ازادی / که سرزمینی که حقیقتش ازاد نیست / ازادی اش حقیقت ندارد / و در میانه رو به زوال این فصل / در اندیشه پیری ام / سازی بی کوک و خانه ای سوت و کور شاید / و مرور ِ این جاده ها و کوچه ها / کتاب ها و شعر هایی که از یادم رفته اند / دخترکانی که هرگز نفهمیدند دوستشان دارم / فریاد هایی که هرگز نزدم / سکوتی که همواره در جیبم ، مشتش کردم / اری / من سنگینی خاطراتم را لم خواهم داد / روی صندلی راحتی تنهایی / تو ممیز ها را بردار / میخواهی این خزعبلات را زیر هم بنویس / شعر گونه بخوان / یا به دنباله ای داستان وار / فرقی نمیکند / ممیز ذات اعداد را متمایز نمی کند / چنان که لکه های روشن ِ پراکنده ی میان طلوع و غروبت / شبت را روشن نمی کند / صفر ، صفر است / چه صد ، چه صدم / میبینی ؟ یک میم گاهی تمام ِ فاصله می شود / که صد / صدمی ست که تنها مقابل اینه ممیز ایستاده / ممیز  ِ واژه ها / ممیزی که تاریخ میشود و روز را از ماه و سال جدا میکند / ممیزی که حقیقت را از کتاب ها می زداید / ممیزی که مرد را / از زن / مرده را / از زنده / . . . / و تو این را کامل کن / انطور که هست / انطور که زیست کردی / ان طور که میپنداری  . . .

                                                                                                    ۲۱ / ۳ / ۱۳۸۹

                                                                                     در جاده ای که ممیز ِ نقشه بود

. . . نوشت : میبینی ؟ گاهی ممیزهای نوشته ات مثل قطرات باران ِ نقاشی کودکان میشود ؛  حتی اگر سرخ باشد / / /

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سرگشتگی

پیش نویس : این وبلاگ و به طبع نویسنده اش ، ان قدر مهم نیستند که خواننده بخواهد زمان بگذارد و مطالب طولانی اش را بخواند . به همین خاطر بعد از یکی دو ماه ، به این نتیجه رسیدم که فقط باید چیز های خیلی کوتاه و کوچک را اینجا ثبت کنم . این نکته را ذکر کردم که اگر زمان گذاشتید و این مطلب را خواندید ، در پایان پشیمان نشوید . پیشاپیش سپاس گزارم .

وبلاگ گرامی ” سیاه مشق” ، در چند نوبت به دغدغه های زبانی ، که به عنوان یکی از شاخصه های هویتی هر جامعه ای محسوب میشه پرداخته . نویسنده ای که به طرز ستودنی نگران و دلتنگ خاکی ست که ریشه در اون داره ، حتی با هزاران کیلومتر فاصله . همیشه نگران مردمانی ست که با انها زیسته و شاید اکنون بیشتر میزید . اما هدف این پست بیان برداشت های شخصی از این وبلاگ و نویسنده اش نیست .

انچه انگیزه ی نگارش این پست شد ، قرار دادن یکی از سخنرانی های شاملوی بزرگ بود که در مورد زبان مادری ست . ( داخل پرانتز ! دوست دارم بگم که برام خیلی جالبه که شاملو هم از اون دسته انسانهای بزرگی ست که بکار بردن بعضی القاب در موردش خیلی مانوس نیست . مثلا کمتر پیش میاد کسی بگه ” استاد حافظ شیرازی ! ” همون طور که عنوان ” استاد شاملو ” لااقل برای من خیلی یه جوریه . شاید به خاطر صمیمیتی که در رابطه ی نا دیده وجود داره باشه . شاید هم ریشه در تفکرات ِ خود این جور انسان های بزرگ داشته باشه )

در این سخنرانی ، شاملو با زبان خاص خودش ، پرده از عمق فاجعه ای بر میداره که به شدت ازارش میداده .

اگر نشنیدید ، پیشنهاد میکنم این سخنرانی رو دانلود  کنید و دقیق گوش بدید .

شاعر بزرگ به تمامی ، جان کلام رو مطرح کرده . نکته ای که سیاه مشق عزیز به اون اشاره کردند و شاملو هم از ان زجر میکشیده ، شاید در خارج از ایران نمود بیشتری داشته باشه . کاری ندارم که تو همین ایران هم خیلی ها که چهار جلسه کلاس زبان میرن ، نحوه ی تلفظ کلمات فارسی شان به شدت و به صورت مصنوعی تغیر میکنه و تا جایی که بتونن ، سعی میکنن از لغاتی که دست و پا شکسته بلدن ، در جملات فارسی استفاده کنند .

البته لازمه این توضیح بدیهی رو بدم که در بخش تغییرات زبان ، به هیچ عنوان بحث بر سر بخش پویا و زاینده ی زبان نیست . منظورم از این بخش زبان ، شامل عبارات و اصطلاحاتی میشه که شاید تا ده سال پیش کاربردی نداشته ، ولی الان استفاده ی گسترده ای از اون میشه . مثلا واژه هایی مثل : خفن ، خز ( نمیدونم نگارشش درسته یا نه ) و واژه هایی از این دست . نگارنده تخصصی در زمینه ی زبان نداره ولی تا جایی که جسته و گریخته میدانم در هر زبانی با تولید واژه ها مواجه هستیم و این امر در دو حوزه بیشتر اتفاق می افتد : یکی  در حوزه ی زبان علمی ، دیگری در حوزه ی زبان عامیانه یا به اصلاح زبان کوچه بازاری .

از این صحبت میگذرم و خوشحال میشم اگر زبان دانی این وبلاگ رو مطالعه میکنه ، بیشتر در این رابطه توضیح بده .

اما نکته ای که میخوام بهش اشاره کنم از این واقعیت سرچشمه میگیره که این اتفاقات تنها در حوزه ی زبان و کلام رخ نداده . شاید زبان به خاطر نزدیکی و کاربرد ِ هر روزه و غیرقابل اجتنابی که داره ، بیشتر نمایانگر این تغییرات باشه .

ولی وقتی که دقیق تر نگاه میکنم ، میبینم که در حوزه های دیگه هم به طرز غمباری با این تغییرات مواجه هستیم . در ابتدا به چند مورد اشاره میکنم و بعد دلایلی که برای این تغییرات به ذهنم میرسه رو مطرح میکنم . لازم به تاکید میدونم که این نوشتار ، صرفا حاصل برداشت های شخصی و مطالعات بسیار پراکنده و اندک است و به هیچ وجه قصد ارائه حکم و یا بیان کلام قطی ندارم .

بجز زبان ، در موارد و شاخصه های دیگه هم با این ” کاهش هویت ” و در مواردی ” عدم هویت ” مواجه هستیم .

پیش از پرداختن به اون ، این سوال رو مطرح میکنم که اصولا چه نیازی به هویت داریم ؟ و این سوال زمانی جدی تر میشه که با پدیده ی ” دهکده جهانی ” مواجه هستیم .

به گمان ِ خام ِ نگارنده ، هر قدر مرز ها نزدیک تر شوند ، داشتن ِ یک هویت ِ متمایز ، بیش از پیش خودنمایی میکند . حتی اگر این احساس نیاز ، در مراحل اولیه ی یکپارچه شدگی چندان به چشم نیاید ، در طول زمان خود را تحمیل میکند و در مواردی ، دیگر امکان بازگشت نیست .

سعی میکنم با یک مثال بیشتر منظورم رو توضیح بدم .

از اواخر دوران قاجار و اوایل پهلوی اول ، شاهد تغییرات شدیدی در سیمای معماری ایران هستیم . به جزئیات نمیپردازم که از حوصله خارج است اما یکی از نمود های این تغییر ، روندی بود که به همسان شدن سیمای شهر ها انجامید  ـ تاکید میکنم یکی از تغییرات ـ به این معنا که اگر چشمان شما رو ببندند و با هواپیما در شهر دیگری فرود بیاورند و شما وارد یک شهرک مسکونی شوید ، نمیتوانید بفهمید که در تهران هستید ، یا در اصفهان یا شیراز .

شاید در ابتدای این تغییر ـ که به علت تکنولوژی های ساخت ، تغییر مبانی های نظری جاری و . . . بود ـ این یکسان شدگی چندان مسئله نبود . اما امروزه یکی از بحث های مهم معماری ست که حتی تا حوزه های جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی گسترده شده است .

چنان که تحلیل های بسیار زیادی در مورد تفاوت های شهر یزد که به نوعی یگانه استثنای این یکپارچگی هویت است ، با دیگر شهر ها به عمل امده .

اگر بخواهم به پرسش بالا  پاسخی کوتاه بدم ، باید بگم که به گمانم عدم هویت به مانند بودن در اتاقی بدون جاذبه ست که تمام دیوار ها و سقف و کف به یک رنگ هستند و هیچ جهتی وجود ندارد ، و هیچ حسی قابل احساس نیست چرا که هیچ تفاوت و تضادی وجود ندارد .

بجز معماری ، در بسیاری موارد دیگر هم میتوان این برهم خوردگی رو مشاهده کرد . شاید با قدری دقیق تر نگاه کردن به روابط اجتماعی ، بتوانیم در این حوزه هم مواردی رو پیدا کنیم ، یا اگر به نمایشگاههای هنر های تجسمی این چند سال رفته باشید ، میتوانید به خوبی این پریشانی و سرگردانی را لمس کنید .

اما در مورد پرداختن به چرایی این اتفاق ، من معتقدم بخشی از این تغییر اجتناب ناپذیر است و مهم تر انکه فقط مختص دوره ی تاریخی ما نیست . همواره در طول تاریخ ، جوامع در حال تاثیر گرفتن و تاثیر گذاردن بر روی هم بودند . تمدن یونان بر تمدن روم ، تمدن بین النهرین بر ایران ، مصر بر بین النهرین و . . .

اما این تاثیرات به خاطر انقلاب ارتباطات ، سرعت و عمق فوق العاده ای گرفته . در این بین به گمانم فاکتور سرعت نقش مخرب تری دارد . چراکه به جامعه ی مورد تاثیر ، زمان کافی برای هماهنگ شدن با پدیده ی جدید و بومی سازی اون رو نمیده و به خاطر فرم موج گونی که داره ، به تمامی اون جامعه رو در مینورده و به زیر خود میبره .

چون سرعت این فعل و انفعالات بسیار بالاست ، زمان کافی برای ” به کیفیت رسیدن و رساندن ” اون پدیده ایجاد نمیشه . شاید یکی از مثال های ملموس در این مورد ، ” رپ ِ فارسی ” باشه . موسیقی رپ ، یکی از شاخه های بسیار جدی و تاثیر گذار موسیقی دنیا ست . چنان که در جایزه ی معتبر ” گرمی ” همواره یکی از بخش های پر رقابت ، بخش موسیقی رپ و رقابت بین رپر ها بوده و هست . بدیهی ست که این شاخه از موسیقی ، اصول و کیفیت های خاص خودش رو داره . اما ایا این ” کیفیت ” در رپ فارسی به چشم میخوره ؟ ( کاری با چند مورد استثنا ندارم . منظورم جریان کلی و غالب است )

صحبت از گستردگی ارتباط شد . بدیهی ست زمانی که ارتباط با دنیای بیرون زیاد شود ، تاثیراتش هم زیاد میشود و این غیر قابل اجتناب است . اما این ارتباط برانگیزاننده یک واقعیت دیگر هم هست و به گمان نگارنده این اصل ساده و پیچیده است که : ” من هم هستم ! “

وقتی جوان ایرانی ( به عنوان یک مثال ) وارد دهکده جهانی میشود ، میخواهد به رسمیت شناخته شود . ( این دهکده میتواند از یک س=ک=س پارتی در فلان خیابان تهران ـ به عنوان اتفاق انکار ناپذیری که هنوز با هیچ توجیهی پذیرفتنی و قابل درک نیست ـ ، تا حضور در دانشگاه هاروارد گسترده باشد)

از طرفی میخواهد با ان جمع باشد و شناخته شود ـ که در بسیاری موارد فاقد شاخصه های قابل شناسایی برای جامعه جدیدیست که در ان قرار دارد ـ ، از طرف دیگر میخواهد به هماهنگی برسد . از انجایی که به هماهنگی رساندن ِ یک کمپوزیسیون ِ ” متضاد ” بسیار بسیار سخت تر از همانگ کردن عناصر همسان ِ یک ترکیب است ، بدیهی ست که سعی در ” همسان ” شدن با ان جمع کند . برای همسان شدن ، باید چیزهایی را بگذارد تا چیزهای جدیدی بردارد . اما کیفیت ِ نهاده ها با افزوده ها برابری نمیکند ، و این اغاز ِ تشدت و دوگانگی خواهد شد که شاید سالها بعد به سراغ قربانی بیاید . به بیان دیگر ، چیز مستقل ممتازی ندارد که بگوید آهای ! این است شاخصه ی من . این است تمایز من . من را با این بشناسید .

 از انجایی که به گمانم در نهایت ” بحث بحث ِ کیفیت است ” این کاهش کیفیت ، در طول زمان به جنبه های مختلف نشت میکند و اهسته اهسته همه چیز را به لزجی خود اغشته میکند .

در مواردی ، فرد قربانی نمیخواهد دچار سیلاب جهانی شود ( شاید این خواست فقط در لایه های بیرونی ذهنی و عملکردی باشد ) ، پس به گذشته ی تاریخی اش پناه میبرد و به نوعی از سمت دیگر ِ بام می افتد . دچار غرور کاذب ملی و در مواردی تعصب قومی میشود . نام ِ آریایی ، فرزند کورش ، سرباز داریوش  و . . . را برای فعالیت های مجازی خود برمیگزیند ، تخت جمشید را مطلقا ” با شکوه ترین ” ـ با تاکید روی ترین ـ بنای جهان میداند ، و بسیاری از ” واقعیت ها ” را نادیده میگیرد .

و شاید این است حدیث ِ جوامع در حال ِ گذار . از سنت به مدرنیسم ؟ از مدرنیسم به پست مدرنیسم ؟ نمیدانم . . . تنها میدانم که در بسیاری موارد انچه حاصل میشود نه مدرن است ، نه پست مردن است و نه سنت ! تنها سرگشتگی ست . سرگشتگی ِ مردمان ِ ” جزایر دور مانده ” ی دهکده جهانی . سرگشتگی ای به پهنای فتوای ” تهاجم و شبیخون فرهنگی ” تا سودای مدیریت جهان !

و ما سینه چاک میکنیم که آی مردم ، خلیج ِ فارس ، خلیج ِ همیشه فارس است ؛ و چند ده کیلومتر ان طرف تر ، از خلیج ِ همیشه فارس نفت و گازش را بیرون میکشند و بلند ترین برج جهان را میسازند و بزرگ ترین معماران و هنرمندان را جذب میکنند و پیش میروند و مردم دنیا را به کشورشان دعوت میکنند و هیچ یک از این دعوت شدگان ، نمیداند و به یاد نمیاورد که کشوری که در دمای ۵۰ درجه اش اسکی میکند ، زمانی یکی از استان های کشوری بوده که اکنون میخواهد خلیجش تا ابد فارس باشد . و میزبان در گوشی به مهمانش میگوید : اکنون بر فراز خلیج عرب پرواز میکنیم . . . توجه کنید ! ان برج عرب است که چندین متر در خلیج عرب ساخته شده . . . و ما اینجا فقط خونمان به جوش می اید و میگوییم عرب های  . . . خور و کفرمان در میاید که تیم های فوتبالشان  . . . بگذریم !

و ما میخواهیم ” گفتگوی تمدنها ” را میزبانی کنیم ، در صورتی که هیچ کس حاضر نیست با ما ارتباطی برقرار کند ، چه رسد به گفتگو . میپنداریم ” هنوز ” از تمدن های برتر دنیا هستیم ، حال انکه این چیزی ست که ما ” بوده ” ایم . میپنداریم چنان مبانی نظری عمیقی بر ” سیستم مان ” حاکم است که دنیا را شیفته خواهد کرد ، حال انکه ما هیچ سیستمی نداریم و تنها متکی بر فرد هستیم که در بسیاری موارد ان فرد هم از حقیرانه ترین افراد است . و این میشود که بسیاری از مردم دنیا فکر میکنند ما به عربی تکلم میکنیم . میپندارند که در چادر زندگی میکنیم و با شتر جابجا میشویم . ( البته این طرز تلقی بعد از حوادث اخیر ـ که معلوم نیست تا کی قراره اخیر بمونه ـ قدری تغییر کرده . ) حال با تمام این تفکرات ما میخواهیم در جهانی که روز به روز ” دهکده تر ” میشود ، ارتباط برقرار کنیم و زندگی کنیم . چاره چیست ؟

شاید اون چیزی که به نوعی در پس ِ پشت تمام این نابسامانی ها ( زبان ، فرهنگ ، هویت ، و . . . ) پنهان شده باشه ، خروج از وضع تعادل باشه . بر هم خوردن موازنه ی دریافت ها و داده ها .

نمیدونم چقدر تونستم انسجام ِ چیزی رو که میخواستم بیان کنم حفظ کنم . دسته بندی چیزهایی که خیلی برات دغدغه هستن و بخش بزرگی از ذهنت رو درگیر کردن کار اسونی نیست . امیدوارم دوستان هم نظر و تحلیل خودشون رو بیان کنن تا بتونم فکر و دیدگاهم رو اصلاح کنم چون خوشبختانه به هیچ وجه در مورد چیزهایی که گفتم ـ بجز چند مورد ـ به قطعیت نرسیدم و اماده تغییر هستم !

ممنونم که وقت گذاشتید .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نویسنده ی بد

 

واقعا نویسنده ی بدی بود . بسیار بد . خودش هم می دانست . قصه های کش دار ِ کسالت بار ِ بی نتیجه . ان قدر داستان هایش بی اغاز و انجام و تکراری بودند ، که اگر ان موقع سریال های ایرانی رواج داشت ، بی شک چند سریال ِ پر مخاطب ِ پر اشک و آه از داستان هایش ساخته میشد . بی شک این قابلیت را داشت .

بعد از چند ماه نوشتن ، به رمان ِ تکمیل شده اش که عنوانش ” عشق ! ” بود ، نگاهی انداخت . توصیفات ِ طولانی ِ بی روح . اولین نگاه ، اولین نهار ، اولین تئاتر ، اولین شام ، اولین بوسه ، اولین کش مَکِش ، اولین اشتی و . . . تمام ِ اولین ها به کسالت بار و کلیشه ای ترین نحو شرح داده شده بود . چنان که در کتابهای اشپزی شرح میدهند .

خودش هم از این وضع خسته شده بود . شروع کرد به حذف کردن . چند کیلو از رمانش حذف شد . ماند چند صفحه ، و در نهایت چند خط . فکر کرد انها را هم میتواند خلاصه تر کند . پس اینگونه نوشت : پسر عاشق شد . دختر عاشق شد . دختر متنفر شد ، پسر هم .

دستانش را روی سرش قلاب کرد و به باقی مانده خزعبلاتش نگریست . اول فکر کرد : این مینیمال ترین داستان ِ دراماتیک ِ رئال است !

چند لحظه بعد ، کاغذ ِ کوچکی که خلاصه ی رمان ِ چند کیلویی اش را روی ان نوشته بود ، در دستش گرفت ، قدری توتون روی ان ریخت ، لوله کرد و با زبانش به لبه کاغذ کشید ، کبریت زد و مشغول ِ دود کردن شد .

دقیق تر که فکر کرده بود ، دیده بود باز هم داستان ِ چندان جدیدی نگفته است . . .

 

. . . نوشت : تازه نگه داشتن ِ چیز ها به اندازه ی ” اولین بار ها ” کار بسیار دشواری ست !

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ساده : 2

 

گاهی انقدر زیاد کم میشود که ناچار به فریاد ِ کم زیاد است پناه می بریم .

                                                                               ( از فرمایشات ِ من)

 

پ ن : در بسیاری از جنبش های هنری ِ معاصر ، در پی ِ تغییرات و تحولاتی که ایجاد می شد ، در هر دوره شعاری مطرح میگردید که ان شعار ، به مثابه ی ساختار ِ کلی ِ فکری ان دوره مطرح بود .

به عنوان ِ مثال ، در اغاز ِ دوره ی مدرن ، و به خاطر ِ تحولات و تاثیراتی که ” صنعتی سازی ” بر انسان ِ تازه مدرن شده گذاشته بود ، شعاری مطرح شد با این عنوان :

” فرم تابع ِ عملکرد است ”       (form follows function)

این ایده یا شعار ، توسط ِ ” لویی سالیوان ” مطرح شد و در ساختمان ِ ” مدرسه ی باهاس ” که معمارش ” والتر گروپیوس ” بود ، نمود پیدا کرد .

از دیگر شعار ها میتوان به:

 ” تزئینات جنایت است ”  ادولف لوس

” خانه ماشینی است برای زندگی” لوکوربوزیه

“کمتر بیشتر است” میس وندرو

اشاره کرد .

ریشه ی شعار ِ اخر را شاید بتوان در شدت ِ لجام گسیخته ی استفاده از تزئینات ، در بنا های دوره های ماقبل مدرن جست و جو کرد .

یعنی در دوره ای ( مثلا گوتیک ) با انکه بیش از حد بنا ها را تزئین میکردند ، اما باز هم ارضا نمیشدند ، زیاد هم برایشان کم بود .

این روند کار را به جایی رساند ، که به شعار ” کم زیاد است ” رسیدیم . این شعار ، بعد ها سرلوحه ی ” مینیمالیست ” ها گشت .

جالب انکه ساختمانی که منطبق بر این شعار ساخته شد ، ساختمان ِ ” خانه ی شیشه ای ” ، اثر ” فیلیپ جانسون ” بود . این ساختمان مکعبی بود که تمام ِ دیوار هایش شیشه ای بودند . بدون هیچ تزئینی .

متاسفانه چند روزه امکان ِ درج ِ عکس وجود  ندارد . اگر علاقه مند به دیدن ِ عکس این خانه بودید ، کافیست در جستجوی تصویری ِ گوگل ، عبارت ِ ” خانه شیشه ای ” را وارد نمایید .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:


بغض خند میزنم وقتی یه سری چیزا رو میشنوم و بهشون فکر میکنم .
قناری چه چه میکنه ؛ نوازنده تمام ِ درونش رو مضراب و نوا میکنه ؛ شاعر تمام ِ تکه های وجودش رو شعر میکنه ؛ عکاس یه جور ، مجسمه ساز یه جور ، خلاصه هر کی یه جور .

ولی چقدر به این فکر کردیم که اون قناری ِ بدبخت ، داره بی امان جفتش رو ، جفتی که ندیده رو صدا میکنه ؛ اون نوازنده تمام ِ حرف های بی واژه ای رو که داره منفجرش میکنه ، میریزه تو ” بیداد ” و میکوبه رو سازش ؛ اون شاعر تمام ِ ” نمیدانم چرا چیستی ” های هستیش رو تف میکنه تو کاغذ ؛ اون عکاس از تو ویزور دوربینش کادر رو میبینه ، نور و فاصله رو تنظیم میکنه ، دستش رو میذاره رو شاتر ، چشمش رو میبنده و . . . چیک چیک ! اره . تو اخرین لحظه چشمش رو میبنده چون تاب ِ دیدن ِ سوژه رو نداره . اخه سوژه ها که همیشه گل و بلبل نیستن !

نمیدونم چقدر به اینا فکر کردیم . خیلی هم مهم نیست . ادم از این بیشتر از همه میسوزه که یه بنده خدای از خدا بی خبر ، بعد از مواجه شدن با این اهنگ ها و شعر ها و عکس ها و مجسمه ها و . . . ، عینک ِ روشنفکری و هنرشناسیش رو در بیاره ، دسته عینکش رو لای دندون هاش بذاره ، چشم هاش رو تنگ کنه و انگار که همه چی رو فهمیده با صدایی بین ِ شغال و روباه و هنرشناس ِ روشنفکر بگه :

wow! my god

و چون دایره ی لغات ِ انگلیش لنگویگش تموم میشه ، ادامه بده : واقعا تحسین برانگیزه ! عجب ساختارشکنی ِ جسورانه ای در گوشه ی غمبادتَرَِک ِ شیش گاه انجام دادید . یا بگه : به به ! این شعر انگار در کوچه های فوتوریستی تیله بازی میکنه ! واقعا بی نظیره ! عجب حجم و فضا و مکان و عملکرد و اقلیمی داره !

و . . . و . . . و . . .

خلاصه خیلی سخته که بفهمیم ” ادمی در عالم ِ خاکی نمیاید به دست . . . ” یا ” دیدی ای دل که غم ِ عشق دگربار چه کرد . . . ” یا ” انکه میگوید دوستت میدارم خنیاگر غمگینی ست که اوازش را از دست داده است ، ای کاش عشق را . . . ” یا هزاران هزار مورد ِ دیگه ، حاصل ِ جون به لب رسیدگی ِ خالقش بوده یا برای لذت بردن ِ ما و چه چه و به به کردن .

اگر بگین یا بگم یا بگن که خب ممکنه اونا اون قدر ادم های بزرگی بودن که درد ِ وجودشون رو اون قدر عالی بیان کردن که ما هم بعد از سالها میتونیم ازش لذت ببریم و باهاش بخندیم یا بگریم ؛ یا حرف هایی از این دست ، من هم میپرسم مثل ِ این نمیمونه که تو یه روز خیلی سرد زمستون ، وسط ِ بیابون که هیچ چیزی برای سوزوندن نیست ، یه بدبختی رو اتیش بزیم که بسوزه و ما از گرماش استفاده کنیم ؟

پ ن : برای حرف ها و فکر های خزعبل انتهایی وجود ندارد ! ( از فرمایشات ِ من)

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ساده : 1

دریا هر قدر هم که طوفانی باشه ، اگه یه کم بری پایین ، دیگه از اون تلاطم ِ بالا خبری نیست .
اما چقدر میتونی نفست رو حبس کنی که اون زیر بمونی ؟

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

خالق ِ ” خزان ” در مرز ِ خزان آرام شد . . .

خالق ِ خزان میان ِ مضراب هایش آرامش گرفت

خبر تلخ بود . مثل همیشه کوتاه و تلخ . استاد پرویز مشکاتیان درگذشت . قبل و بعد این خبر ، دیگر شعر و قصه ی بیهوده ایست که در اصل ان تغییری ایجاد نمیکند . او درگذشت . همان قدر کوتاه که دیالوگ فیلم مادر . مادر مرد . و اکنون : استاد مرد .

و زمانی که سوگ نامه نویس نباشی ، و زمانی که قرن ها در زیر “استان ِ جانان ” ِ آبی گام زده باشی ، زمانی که بیداد ها را با ” بیداد ” تحمل کرده باشی ، زمانی که با برگریز ِ خزان ، هم نوا با ” خزان ” گریسته باشی ، هم نوا با ” خزان ” طرب کرده باشی ، هم نوا با “خزان ” عاشق شده باشی . بارها و بارها و بارها عاشق شده باشی . ان زمان است که نوشتن سخت میشود . به سختی قطعه ی خزان .

و در مورد بسیاری از ادم ها ، گفتن خیلی از حرف ها ، خیلی خنده دار است . خواستم بگویم مشکاتیان جاودانه شد ؛ دیدم این که چیز ِ جدیدی نیست . چیزی نیست که نیازمند ِ مرگش باشد . خیلی سال پیش ، شاید پیش تر از استان ِ جانان جاودانه گی اش اغاز شده بود .

خواستم بگویم به ابدیت پیوست ، دیدم چه ابدیتی بالاتر از بی نهایتی اهنگ هایی که میتوانی در انها گم شوی . ان قدر گم ، که در انتهای ان طوری با خودت مواجه شوی که خودت را نشناسی .

بعد دیدم اصلا چه حاجت است سخن بگوییم در مورد مردی که سخنانش را با واژه ی مضراب میگفته .

تحلیل ِ این که کسی مثل مشکاتیان چه جنبه های فکری ، هنری و . . . داشته ، تحلیل و موشکافی تفاوتی که نحوه ی نوازندگی اش با استاد پایور داشته ، تحلیل ِ میزان ِ خلاقیت او ، بحث پیرامون ِ رنگ ِ مضراب هایش و . . . تفاوتی در “لذت ” ِ شنیدنش ندارد .

حتی ذکر این نکته که به اعتقاد بسیاری از اساتید موسیقی کلاسیک ایرانی ، دوران ِ طلایی استاد ِ مسلم و بی بدیلی چون استاد شجریان ، با حضور و فعالیت در کنار مشکاتیان رقم خورده ، چیزی بر جایگاه او نمی افزاید . حتی حسرت ِ جدایی این دو عظمت ِ موسیقی ایران هم سودی ندارد . فکر کردن به این که اگر این ها با هم بودند ، شاید میتوانستیم چند استان جانان ، چند بیداد ، چند گنبد مینا ، چند گنبد مینا ،چند گنبد مینا داشته باشیم ، جز انکه روحت را ازار دهد ، کاری نمیکند .

و باز با خود فکر میکنم چه حاجت به داشتن ده ها استان ِ جانان ؟ به چندین گنبد مینا ؟ وقتی که ده ـ دوازده تا از مضراب های گنبد مینا را چندین سال است با هر بار زنگ خوردن تلفنت میشنوی و باز انگار اولین بار است که شنیدی ، چه نیاز است به تعداد زیاد . بحث ، بحث ِ کیفیت است . و ” خزان ” خود ِ کیفیت است .

و شاید حسرت و ناراحتی و اندوه من نه از جهت ارام گرفتن این استاد ِ بزرگ ( که ارزو داشتم میتوانستم روزی شاگرد ِ مستقیمش باشم ) باشد ، که بیشتر از ان جهت اندوه گینم که با از خود میپرسم : ایا هر انچه میخواست بگوید ، گفته بود ؟ هر انچه می خواست بنوازد را نواخته بود ؟ و وقتی یاد ِ عکسی از مشکاتیان ِ بزرگ می افتم که پشت میزی نشسته و در دست عکسی از “شاملو ” ی بزرگ را دارد ، و وقتی به یاد می اورم جایی گفته بود من برای چندین شعر ِ شاملو اهنگ ساخته ام ولی شما به من بگویید کجا میتوانم ان را اجرا کنم ، تنها اینجاست که اندوه جانم را فشار میدهد .

بسیاری از اثار ِ ماندگار موسیقی معاصر ِ ما در دوران ِ خفقان ِ شدید خلق شدند . زمانی که بچه های پنزده شانزده ساله ، با تفنگی در دست ، تار ِ یحیا میشکستند ، بی انکه بدانند چیست . بی انکه بدانند چرا . در همان زمان ها بود که ایران سرای امید ها ساخته شد . چند سال قبل یا بعدش فرقی ندارد .  اگر ان شاهکار ها در خفقان زاده شدند ، این چند سال اخیر را چه نامی باید برایش برگزینیم که به اندازه ی انگشتان دست هم کار ِ در خور خلق نشد ؟ از “اتفاق ” های عامه پسندی چون همای در میگذرم . که بحث ِ زیبایی شناسی و تحلیل ِ ان جایگاه خود را طلب میکند . منظورم زایش و تولید کارهایی در حد ِ گنبد مینا ، در حد ِ در گلستانه ، در حد ِ بیداد و . . . است .

سخن زیاد دارم . زمانی که باید بگویی ، نمیتوانی . برای خودم متاسفم . برای خودم باید متاسف باشم . بی شک مشکاتیان ، انچه را که در دل داشته ، لااقل برای خود نواخته . برای خودم متاسفم که من ، که ما ، در شرایطی زندگی نمیکنیم که فرصت شنیدن ، و حتی زیستنش را بیابیم . و این تنها مختص ِ مشکاتیان نیست . ایا استاد جلیل شهناز ، استاد بیگجه خانی ، استاد پایور  و . . . ان قدر برای فرهنگ و هنر این کشور عظیم نبوده اند که لااقل چندین اثر ِ تصویری قابل توجه به یادگار گذاشته باشند ؟

کسانی که دست اندرکار بودند و هستند ، چگونه جواب ِ ایندگان را خواهند داد ؟ ؟ ؟

من خسته ام . بهتر ان است کمی خزان نوش کنم . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

مشکلات معماری نوین ایران

یکی از دوستان ی نادیده و نا شناخته ، در جایی سوالی مطرح کردند با عنوان ” مشکلات معماری نوین ایران ” .

چیزکی در پاسخش نوشتم . چیزهایی که شاید تمامش درست نباشد ، اما تمام ان چیز ها را با پوست و استخوان حس کرده و میکنم .

اگر علاقه مند باشید میتوانید در ادامه بخوانید . . .

با طرح این پرسش ،  وادار شدم تا نظر اماتور و قطعا پر اشتباه خودم رو با دوستان مطرح کنم . شاید زمینه ای برای اصلاح چیز هایی که ” فکر می کنم ” میدانم ، ایجاد شود .

 به نظرم برای بررسی مشکلات معماری نوین ایران ، باید قدری از معماری دور شویم . از دو جهت . اول انکه ، زمانی که از چیزی فاصله بگیری ، دید ِ فراخ تری میتوانی داشته باشی . و این یک اصل است و در تمام موارد حتی اتفاقات و جریانات زندگی نیز به شدت صادق .

و دلیل دوم برای انچه میگویم ان است که معماری از یک نظر گاه ، عصاره و چکیده و به بیان دیگر معلول ِ پدیده هایی دیگر است .

اگر پذیرفتید که قدری از معماری فاصله بگیریم تا بهتر بتوانیم ان را ببینیم ، بیایید از زمان ِ طرح ِ سوال نیز کمی فاصله بگیریم . دوست ِ ناشناسم طرح کردند : مشکلات معماری ” نوین ” . و من تقاضا دارم از زمان ِ اکنون ، عقب تر رویم . هر قدر عقب تر رویم دید بهتری خواهیم داشت و اسیب شناسی دقیق تری . ولی نه ان قدر که بیش از حد حوصله تان سر رود و خلط مطلب شود . بر فراز ِ تپه ی ” اکنون ” بایستیم ان قدر که بتوانیم در افق ِ تاریخ ، نیم نگاهی به مشروطه داشته باشم . مشروطه نه به عنوان یک نهضت یا انقلاب . بلکه به عنوان یک دوره ی تاریخی ، یک دوره ی درخشان ِ تاریخی ، یک نقطه ی عطف تاریخی ، که درخشانی و عطفش ، همراه با نهضت هایی ترقی خواهانه نیز بوده . زمانی که برای نخستین بار ، ایرانی واژه هایی چون ” تجدد ” را شنید . و زمانی که ” گذار ” کرد از پیله ی چند صد سال تاریخ ِ پر فراز و نشیبش و خواست کمری راست کند تا بتواند ببیند در دنیای ” امروز ” ( که اکنون باید دنیای دیروز یا حتی پریروز خواندش ) چه می گذرد .

شاید نخستین بار بود که این کشور ” روشنفکر ” به معنای کلاسیکش به خود دید . ( ان زمان به روشنفکر ” منور الفکر” میگفتند ) *

هم زمان در اروپا اتفاقی در حال ِ تکوین بود که بعد ها دوره ی ” مدرن ” ش خواندند .

حال دوباره به ایران باز میگردیم . ایرانی که موقعیت ژتوپولتیکی اش ، امتیازش بوده و امتیازش ، بلای جانش . در شمال ، شوروی ، انقلاب 1917 را با ان پیش زمینه ها و پس زمینه ها پشت سر گذارده بود . تفکرات ِ بورژوازی در حال تغییر بود . و صد ها تغییر دیگر . چنان که در چین چنین بود و نطفه اش در امریکای جنوبی داشت بسته میشد .

 لطفا تحمل کنید . به نظرم یکی از مشکلات اساسی معماری نوین ( اگر بپذیریم اصلا چیزی به نام معماری اکنون جریان داد ) همین است که فکر میکنیم معماری تنها ” معماری ” ست . اسکیس است و طرح و پرزانته و . . . این بار کمی صبور باشید . نه به خاطر خودتان . به خاطر من . تا اگر اشتباه میپندارم ، اگاهم کنید .

 باری ! ایران هم بی نصیب نماند از تحولاتی که داشت در جهان شکل میگرفت . اما یک سوال . ایا ایران میتوانست بدون محیا شدن برای پذیرفتن ِ تحولات ، ان را در اغوش بکشد ؟

روشنفکران ِ رشته های مختلف به فرنگ رفتند . خود را میدانستند . فرنگ دیگر  را دیدند . با ” خودی ” که از خود می شناختند ، خواستند چنان نمایند . بی انکه نیم نگاهی بیندازند به جامعه ی زیست خود . که اگر میدیدند ، در می یافتند که زنان هنوز ” روبند ” های خود را بر نداشتند . و هنوز اب ِ شرب ِ تهران ، از نهر های اب است که به اب انبار ها روان می شود . ( نخستین کنتور ها به یک روایت در سال 1310 نصب شد و اب ِ شهری اغازیدن گرفت که ان هم بحثی دراز دارد که عکس العمل ِ مردم ، بیانگر بسیاری مطالب است که از ان در می گذرم . )

و در چنین شرایطی ، شهر ها ” کلاه فرنگی ” به خود دید . و نوزاد ِ ” مدرن خواهی ِ ” مردم ایران ، زاده شد . پیش از انکه پدر و  مادرش به سن بلوغ رسیده باشند .

و شکاف اغاز شد . زیاده گویی نمیکنم که مطالب درباره دوران ِ معماری ” پهلوی اول و دوم ” بسیار است .

 اما هر قدر جلو تر امدیم ، همانگونه که پیشرفت ها تصاعدی شدند ، شکاف ها نیز روند تصاعدی به خود گرفت .

 ناچارم بحث را کوتاه کنم تا بیش از این خسته تان نکنم و ناگفتنی ها را انبار کنم و دوره کنم برای خودم . پس بیایید دوباره برگردیم به دوران ِ مورد نظر ِ دوست ِ نادیده ام ، دوران ِ اکنون .

بی تعصب بنگریم . در کلیت قضیه ، وضع همان وضع است . مصادیقش عوض شده .

در طراحی هایمان ، از یک طرف اشپزخانه را open می کنیم . از طرف دیگر سیر سرخ میکنیم و ماهی . تا یک ماه خانه مان ماسیده میشود از بوی سیر و روغن سوخته . هنوز در تفکراتمان و در تقسیم وظایفمان ، وظیفه ی پخت و پز را بر دوش مادران ، زنان و دختران میدانیم ، و همچنان می خواهیم در پوشش هایی ” گونی ” مانند باشند تا مبادا مهتاب و افتاب حالشان دیگر گون شود  و می خواهیم با چنان پوشش هایی ، غذا اماده کنند . دیوارشان را برداشته ایم و عذاب سر و کله زدن با قابلمه کمشان بود ، مصیبت نگه داشتن چادر بر سر در هنگام مهمانی را هم در مشکل قبلی ضرب کردیم .

 اشتباه نشود . به هیچ عنوان نمیخواهم بحث ارزشی بکنم . نمیخواهم بگویم درست است یا غلط . چنان که میدانم در همین جامعه هم استثنا هایی وجود دارد . صحبت من ” توده ” ی مردم ایران است . صحبت ِ من ان رشته ی همواره گم شده میان ِ روشنفکر و عامه ی مردم است .

و نیز بحث و مشکل من با اپن کردن اشپزخانه و همچنان در گونی زیستن ِ مادران و دخترانمان نیست . این ها یک مصداق است . یک نشانه . نشانه ای که هر کدام به صورت ِ ” مجرد ” ( یعنی جدا از هم ) شاید حتی درست هم باشد . اما ما همواره با ” هارمونی ” مواجهیم . زیرا در جهانی ” هارمونیک ” زیست میکنیم .

این مثال ساده ( اشپزخانه ) را بگیرید و ادامه بدهید تا برسید به دانشکده های معماری . که به نظرم ” دانش دکه ” واژه ای مناسب تر باشد . مکانی که اساتید در بهترین و خوش بینانه ترین حالتش ، خود را به اب و اتش میزنند تا به دانشجویان ( دانشجویی هست هنوز ؟ ؟ ) بفهمانند چیزی را که خود هنوز به مرحله ی ” فهمش ” نرسیده اند . شاید تنها متوجه شدند کلیتی از مطلب را .

و در این میان ، دانشجوی علاقه مند ِ پر انرژی ِ بی خبر ، ( در راس شان خود ِ بی نوای من ) به دلیل فقر ِ زبان ، به دلیل اگاه نبودن به صدها ” چیزی ” که ” معماری ” را ” می سازد” ، به دلیل خبر نداشتند از انچه در اموزش هنر به طور عام و اموزش معماری به طور خاص در جهان میگذرد ، گرفتار ِ خواستار های عجیب اساتید می شود . چیز هایی میخواهند که در دکان هیچ عطاری نیست . از دانشجویی که هیچ نمیداند از توازن ، از ریتم ، از جامعه ای که در زیست میکند ، از فلسفه ای که سوالاتش را باید با مدد ان پاسخ گوید و . . . ، میخواهد که نیمکت سوم را تخیل کند . روی تخته می نویسد : ابی ، صورتی ، سبز و میگوید تا عصر ” ماکتش ” را بسازید و دیگر هیچ نمیگوید و میرود تا سرکشی کند به پروژه های قوطی سازی اش . و دانشجوی بی نوا ، چند جلسه ی اول با بهت مینگرد و شاید فکر کند که این استاد فرهیخته حتما چیزی میداند که او نمیداند . و شاید حتی فکر کند مشکل ذهنی دارد . عقب ماندگی در حد سندروم دان . و بعد از چند جلسه کلنجار رفتن ، هدفونش را تا جای ممکن در گوشش فرو میکند و با دیپس دیپس ش سر تکان میدهد و اس ام اس بازی میکند و به طرح نهایی میرسد .

بی انکه در طرح هایش بداند موتورخانه چگونه باید ارتباط پیدا کند با بخش های مختلف یک ساختمان . بی انکه تصوری از 9000 متر فضای سرپوشیده داشته باشد ، ” موزه !!!!!!!! ” طراحی میکند . سخن از ” کانسپت ” به میان می اورد و ساعت ها بحث و داستان سازی میکند برای کارش .

خنده ام گرفته بود زمانی که در دانش دکه مان ، یکی از دوستان بسیار عزیز و دانا و با مطالعه ام ، چنان موزه ی یهود ِ لیبسکیند را بالا و پایین میکرد ،  که پنداری سال ها از عمرش را در موزه های بزرگ دنیا سپری کرده و اکنون چکیده اش را بیان میکند . و خنده ام گرفت زمانی که یادم افتاد بهترین موزه ای که با هم رفته بودیم ، موزه ی هنر های معاصر است و بزرگ ترین فرودگاهی که دیدم ، فرودگاه امام .

به قول دکتر فاتح ، خیلی از طرح ها به مانند ” عطر قم ” هستند . بوی تند و ماندگاری دارند . ولی افسوس که هیچ ” رایحه ” ای ندارند . چنان که همه ما در طول کرکسیون ها ، بارها طرح هایی عظیم ، با پرسپکتیو های تند و تیز و حرکات ” ارتیستیک ” ( از نوع جهان سومی ، مثلا مهار 45 متر کنسول بدون ستون ) مواجه شدیم . و این مواجهه در قالب یک ” رندر ِ ” بی نقص و در اغوش یک ” لمینیت ِ براق ” بر دیوار اتلیه ای نقش میبندد که از اتلیه بودن ، تنها تابلوی ورودی اش را یدک می کشد .

و متاسفانه باید اعتراف کنم ( البته نه از نوع ِ اعتراف هایی که این روز ها میکنند !! ) که خودم ان قدر طرح هایم فاجعه و به معنای خاص کلمه ” شمایی از یک اشغال فضای مطلق ” است ، که شهامت دفاع از هیچ کدام را ندارم ، اگر بخواهد به صورت جداگانه بررسی شود ، و نه در مقایسه با کار دیگر بخت برگشتگانی چون من .

و من ِ بی نوا ، با سری پر از سرسام ، و چشمانی درامده از ترسیم ِ طراحی فنی های 40 سال ِ پیش ، خیرِ سرم به درجه ی فارغ التحصیلی ( اوهو!!! ) نائل میشوم . و وقتی وارد بازار کار میشوم ، اگر جریان ها و باند های پنجه انداخته بر اب باریکه ی معماری ایران اجازه اش را بدهند و سواد ِ هیچ ِ من ، پیش از موعد ِ مقرر ، فاشم نکند ، مشغول نقشه کشی در یک دفتر شده و اندک اندک در می یابم انچه تا کنون خوانده ام و ” جینگولک ” زده ام بهش تا بر دیوار اتلیه ” جیغ تر ” به چشم اید تا در چشم ِ استاد فرو رود و خدای ناکرده درس ِ 4 واحدی ام نیم نمره کمتر نشود ، همه اش کشک بوده . در یک جمله : هیچ !

و میبینم کسانی که کتاب ها نوشته اند در باب ِ فضا ، در باره ی کیفیت ِ فضایی ، در مورد شعرگونه گی دیوار ها ، هیچ شعری حفظ نیستند . و تنها سعی میکنند پروژه بگیرند . بحث کیفیت ، میشود جنبه ی پرستیژ کار .

و دوست عزیزم ، به نظرم اینگونه میشود که تمام این مسائل ، و صد ها مورد دیگر دست به دست هم میدهند تا ما به جایی برسیم که بعد از گذشت 10 سال ، شروع کنیم به ” جلد کردن ِ ” ساختمان هایمان . این یعنی فاجعه . این یعنی چیزی به نام معماری اصولا وجود خارجی ندارد . شاید چیزکی باشد اما نه چنان که بشاید گفت .

و دانشجوی بی نوا حق دارد با کاتر ِ زنگ زده و خم شده زیر بار ِ ساخت بیهوده های اساتیدش ، اکنون یک تیغ ِ نو در کاترش بندازد و بگذارد زیرِ گلوی استادش!! که ساختمانی را طراحی کرده که اکنون با نمای ” کاپوزیت ” دارند پیچک پیچش** میکنند  .

و به نظرم حق دارد بخندد با صدای بلند ان هم ، هنگامی که استادش در سر کلاس از ” رعایت ِ خط ِ اسمان ِ شهری ” سخن می گوید . و بعد میرود پشت میدان نصف جهان هتلی میسازد که سازمان ملل ناچار میشود چند طبقه اش را بعد از سخت ترین تهدید ها ” ببرد ” .

اری . انها همان هایند . همین خود ِ ماییم . که ان قدر با هم در جدالیم ، ان قدر هیچ کس هیچ کس را به پشیزی نمیپذیرد ، که نمیتوانیم دو ساعت بدون دعوا یکدیگر را نقد کنیم . بی تعصب .

و این می شود اجوزه ی امروز شهر ها . این میشود ندانستن ِ فضای منفی .

باز هم بر میگردم به اغازِ بحثم . این هیچ ارتباطی با معماری ندارد . همه چیزمان چنین است . تئاتری که بهتر است بگوییم نداریم . عکاسیی که با مرگ ِ خلاقیت روبرو ست . با موسیقی که به طرز غم انگیزی دچار تکرار است . با اقتصادی که به نان ِ شب راضی است .

 کوتاه میکنم و در میگذرم از ادامه ی انچه میخواستم بگویم .

 بعید بدانم کسی مطلب را تا اخر خوانده باشد . ولی ان قدر برایم مهم بود که حدود ِ دو ساعت زمان برایش گذاشتم . به دوستان حق میدهم که از اینگونه دیدن ِ مسائل خسته شوند .  مسائل جهان به طرز ِ حیرت اوری در نظرگاهم در هم تنیده و در ارتباط با هم هستند . معماری هم از این قاعده جدا نیست .

 با پوزش از بابت طولانی شدن کلام که به خاطر ارزشی ست که برای تبادل نظر با دوستانم قائل هستم ، ایجاد شد .

 منتظر هستم تا بگویید که من اشتباه میگویم . تا خوشحالم کنید . منتظر ِ اموختن ِ هستم .

  پی نوشت :

* منبع در مورد دوره ی مشروطه در ایران بسیار است و منابع منصفانه و بی غرض ، بسیار کم . میتوانید مراجعه کنید که به کتاب ِ تاریخ ِ بیداری ایرانیان _ تالیف ناظم الاسلام کرمانی

** مطمئن نیستم ولی فکر میکنم رایت یا لویی کان جمله ای با این مضمون گفته اند :

پزشک ها اشتباهات ِ خود را زیر ِ  “خاک ” پنهان میکنند ، معماران پشت  “پیچک ” ها .

 

*** به هیچ عنوان قصد سیاه نمایی ندارم و نیک میدانم که در همین شرایط و در تمام رشته ها هنرمندانی هستند که به معنای واقعی کلمه ” هنرمند ” هستند و به معنای واقعی کلمه ” خلاق ” . کسانی که به قول علی حاتمی بالاترین منسب را دارند . ارزو طلب نمیکنند . ارزو می سازند !
ولی یک کشور به چیزی فرا تر و بیشتر از این تعداد از افراد نیاز دارد . ما نیازمند یک  “جریان” ِ درست هستیم . یک سیستم ِ درست که معمار ِ خلاق در ان پرورش پیدا کند . وقتی میگوییم مثلا ایتالیا مهد اپرا ست ، مسلما با یک یا دو اپرا به چنین جایگاهی نرسیده . ولی با تمام این ها نمیتوان منکر بزرگانی در تمام زمینه ها شد . از همین معماریه به گل نشسته ( یا در حال نشستن ) خودمون گرفته تا تئاتر و عکاسی و نقاشی و حتی مجسمه سازی . میدانم . به هیچ عنوان نمیتوان از اینان به سادگی در گذشت . . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 8 دیدگاه

از منطق ِ ما تا منطق ِ آنها

ساده بود . چیز زیادی نمیخواستم . دفتر شعرها در ذهنم بود . یک بطری اب . یک ماسک . یک هم قدم . یک برادر . یک عالمه فکر و خیال و اضطراب و طپش قلب . و یک عالمه کوچه و ادم و باتوم و . . .

یک عالمه قصاب که بر گذرگاه ها بودند . قصابان  رسمی و غیر رسمی . رسمی ها با حفاظ و یونیفورم . غیررسمی ها با میلگرد و چماق و ذکر یازهرا و یا حسین . با لبخندی بر لب . با چهره هایی که توهم نورانی شدن داشتند .

و مردم گیج و سرگردان خیابان ها را بالا و پایین میکردند . چهره هایشان به جانی ها نمی مانست . تنها حرف های خسته ای بر لب داشتند .

حتی خندیدیم با برادرم . و چه اندوه بار است که واژه ی ” برادر ” را نیز اینگونه به لجن کشیده اند . که کسی را که برادر خطاب  ، گویی دشنامی بر او روا داشته ای . و کمتر روزی بود که اینقدر با هم صمیمی شده باشیم . و او ثبت کننده ی صحنه هاست . به قول خودش زمانی که ” ثبت ” میکند ، بی طرف است و جوری کادر نمیبندد که چیزی را خلاف واقع جلوه دهد . که بسیار سهل است چنین کاری .

ان روز ان قدر جو وحشیانه بود که فرصت و مجال هیچ ثبتی پیش نیامد . در کنار ده ها نفری که هیچ کدام را نمیشناختیم به طرف پایین سرازیر شدیم . تازه گریخته بودیم از دست سیاه پوشان موتور سوار . که ناگهان صدای بلندی را از حنجره ام شنیدم :

دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند

و . . .

و تا اخر . و گمان نمیکردم که نفسم نگیرد . و گمان نمیکردم ان قدر صدایم بلند باشد . و گمان نمیکردم ان قدر کسی بتواند کلامی را عصاره کند و در چند بیت بگنجاند . و گمان نمیکردم ان قدر بر ناشناسان اطرافم تاثیر بگذارد .

شاید اگر لحظه ای باتوم به دستان ، باتوم هایشان را کنار میگذاشتند ، انها نیز سرشار میشدند .

و در ابتدای  کوچه ای باریک با بلند ترین صدایی که می توانستم فریاد زدم :

غافلان همسازند

تنها طوفان

کودکان ناهمگون می زاید . . .

و هنوز نمیدانستم چه خواهد شد ، وقتی در پایان شعر صدای دست زدن مردم را شنیدم . و چندی نگذشت که ما کمی  بالاتر از چهار راه ولیعصر بودیم . دست در دست یکدیگر . دست برادرم را میشناختم . چنان که دست ناشناس کنارم را .

و ما میخواستیم ” عمو زنجیر باف ” بخوانیم . انها نفهمیدند . باتوم منطق انها بود .  منطقی قوی . ان قدر قوی که زنجیر ما را گسست . ان قدر که بی مهابا بر سر و پشت ما فرود امد . ان قدر که از قدرت منطقشان خون از سر و صورتمان جاری شد .

اری ! بی شک منطق انها قوی تر بود . منطق انها کجا و شعر شاملو کجا . عمو زنجیر باف کجا . و نفهمیدم چگونه برادرم به کمکم امد . و نفهمیدم چگونه کف کفشمان بر گردن و سینه ی سبز پوشان جان بر کف نشست . و نفهمیدم چگونه هیچ دردی حس نمیکردم . و نفهمیدم چگونه هیچ صدایی نبود ، هیچ کس نبود کمک کند . و نفهمیدم چگونه دستم از خون گرم شد . و نفهمیدم چگونه خودم را روی برادرم که روی زمین افتاده بود انداختم . و نفهمیدم چگونه ما را از ان میزگرد منطقی خارج کردند .

و هنوز نمیدانم  وقتی دست بر سرم کشیدم و دیدم دستم قرمز است ، و وقتی شره کردن خون از سر و صورت برادرم را دیدم ، چگونه ان قدر بلند فریاد زدم:

” میتوان رشته ی این چنگ گسست. . .  میتوان کاسه ی این تار شکست . . . به چکاوک اما  . . . نتوان گفت مخوان . . . “

و هرگز گمان نمیکردم روزی در چنان وضعیتی ، این شعر را زمزمه کنم . نا خود اگاه بودم .

و بعد گنگی شهر . و بعد خیابان ها و قصاب ها و سوزش و اضطراب . و بعد . . .

باید بگذرم .

انقدر خسته ام از به یاد اوردن ان لحظات ، که بیشتر گفتن را تاب ندارم . و اکنون من ، در هوایی دم کرده ، گیج تر و خط خطی تر از همیشه . نگران تر از هر بار . ان قدر کوفته ام که با این همه تاخیر دارم مینویسم .

هجده تیر بود . نمیدانم چند روز پیش . به سختی این روز در ذهن و مغزم به ثبت رسید . سخت . به سختی منطق کسانی که نگذاشتند عمو زنجیر باف بخوانیم .

دیگر نمیدانم چه بگویم . وقتی در مقابل حجم عظیمی از دریافت ها ، گنگی ها ، شهود و . . . قرار میگیری ، لال می شوی . کلمات سر میخورند از ذهنت . و به خاطر همین است شاید که این نوشته ، حتی یک واقعه نگاری ساده هم از اب در نیامد .

هوا دم کرده است . نه از نفس اطلسی ها . دیگر نمیدانم چه باید بنویسم . شاید چند قرن دیگر چیز بهتری بتوانم در باره ان روز بنویسم . شاید فردا ان چند قرن بگذرد .

 

” باتومت را در خاک تفکر بکار

بگذار کودکان فردا

سیب صلح و ازادی را

از درخت تو بچینند “

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تردشکنی : از تیرهای بتنی تا جوامع بتنی

گاهی که فکر میکنم ، به طور شگفت اوری ارتباط میان پدیده هایی را میبینم که در ظاهر هیچ ربطی به هم ندارند . بسیاری از انها قابل بیان به صورت عمومی نیستند و تنها میتوانی با افرادی که از نظر روحی نزدیک تر هستی ، در میانشان بگذاری . اما گاهی چیز هایی به نظرم می ایند که به هیچ وجه نمیتونم از کنارشان عبور کنم از بس که واضح اند . نمونه ای در اینجا میاورم که حاصل اختلاط جو این مدت اخیر و مطالعه ی شب اخری درس بتن میباشد .

۱.پدیده ی ترد شکنی در تیر های بتنی:

ابتدا باید به زبان ساده بگویم این پدیده به چه معنا ست . به زبان ساده میگویم به ان  خاطر که خودم نیز اینگونه ساده فهمیدم .

در یک دید کلی ، تیر بتنی که یکی از اجزای سازه های بتنی ست ، از دو جزء اصلی بتن و میلگرد تشکیل شده است . زمانی که می خواهند تیر ها محاسبه کنند ، باید مقدار میلگرد را تعیین کنند . بر خلاف تصور اولیه که هرقدر میلگرد بیشتر باشد تیر مقاوم تر می شود ، مقدار میلگرد باید در یک حد معین باشد . تا جایی که میگویند تیر ها را بر اساس میلگرد حداقل طراحی میکنند .

دلیل ان ساده است . اگر مقدار میلگرد زیاد باشد ، در زمانی که تیر تحت بار های شدید قرار میگیرد ، تمام بار را میلگرد تحمل میکند ( به اصطلاح علمی میلگرد جاری نمیشود . یعنی به مقاومت نهایی خود نمیرسد ) . و از انجا که تمام بار ها ( کششی و فشاری و در مواردی پیچشی ) را میلگرد تحمل کرده ، بتن ترک نمیخورد . در نتیجه ما متوجه اتفاق عجیبی نمیشویم تا اینکه سقف به صورت یکبارهبر سرمان اوار می شود . به همین خاطر اهل فن میگویند برای طراحی تیر ، بهتر است  علاوه بر رعایت درصد فولاد مجاز ،از میلگرد با مقاومت جاری شدن پایین اسفاده کنیم . واین داستان در کتب طراحی سازه سر دراز دارد و تا همین جا ما را کفایت میکند .

۲.و اما ! پدیده ی ترد شکنی در جوامع بتنی :

شاید بتوان از یک نظر ، مردم یک جامعه رو به همان میلگرد های بکار رفته در تیر های بتنی تشبیه کرد . ( کرامت و عظمت و شوکت و قدرت احساسات و . . . انسانی را فراموش نکردم . مثال است . )

زمانی که مقاومت کششی و فشاری مردم جامعه زیاد باشد ـ چنان که به نظرم  در مورد مردم ما به شدت چنین است ـ مردم تمام فشار ها و توهین ها را تحمل میکنند . توهین های ریز و درشت . و این مقاومت تا حدی پیش میرود که بسیاری از چیز ها را اصلا توهین نمیدانند . این را که هر روزه فشاری بسی فرا تر از فشار قبر را ( با فرض وجود چنین فشاری ) تحمل میکنند . این را که حتی برای پرداخت پول ،و نه حتی گرفتن ان ، باید ساعت ها رد صف های طولانی بایستیم و دهان به غر زدن های بی حاصل باز کنیم. و هزاران هزار مورد دیگر .

3.

و هیچ کس به این نمی اندیشد که چگونه  سازه ی جامعه ، بدون هیچ ترکی ، بدون هیچ هشداری ، به ناگاه در هم میشکند . و خوابمان را می اشوبد . و خونمان را می ریزد . بی انکه فریادی براورده باشیم . بی انکه از خود اسطوره ای ساخته باشیم . شهید می شویم . شهید می دهیم . بی شکوه ترین شهیدان را . شهیدانی که تنها از شدت ترحم و خشممان است که صدها دیوان شعر میسرایم برایشان . چراکه انها نیز یکی از همین ما بوده اند . چرا که فرصت نکرده بودند

که خود ، طبل سرخ زندگی شان را انگونه که باید به نوا در اورند

در نبض زیراب

در قلب ابادان

چرا که جامعه ی بتنی امروز ما شعر خونش به سرخی شعر خون سلطان پور ها و ارانی ها نشده است هنوز ، که  بسراید با سه دهان صد دهان هزار دهان ، با سیصد هزار دهان

چرا که هنوز انسان قافیه ی شعرمان نشده است . انسانی که کلمه ی حرکت باشد و شتاب . که گوش جان بسپارد به مارش فردا . که برخیزد و بیفتد و سرعت انفجار گونه ی خون در نبض را به سخره گیرد و پا هایش را از بدنش برویاند چون ریشه ی استوار گز در بیابان تاریک هول و هراس. چرا که هنوز راه نمیرویم بر تاریخ ، بر چین ، بر ایران و یونان

چرا که هنوز شتابان نشده ایم در رگ ویتنام . در رگ ابادان .

چرا که هنوز قافیه ی دزدانه ، قافیه ی جنایت ، قافیه ی زندان در برابر انسان در شعرمان قالب است . چرا که هنوز قافیه ای که ادلف رضا خان ها در شعرمان نهاده اند ، تا اکنون در انتهای هر بیتمان تکرار می شود .که نومیدانه گهگاهی پناه بر حافظ میبریم و حزن الود نجوا میکنیم : ادمی در عالم خاکی نمی اید به دست . . . چرا که هر روز رضا خان ها بزرگ تر میشوند . هرچه باشد انسان به حریم ژنتیک نیز دست یافته و رضا خان هایی دیکتاتور تر می افریند .

و انگار تنها باید در شعر های افسانه گون بخوانیم از انسان بی مرگ

از انسان, ماه بهمن

از انسان, پولیستر

از انسان, ژاک دوکور

از انسان, . . .

و انگار باید ارامانی ترین سخن بدانیم ، بدیهی ترین ارزو را که : روزی دوباره قلب هایمان را پیدا کنیم

روزی دوباره مهربانی دست زیبایی را بگیرد

و ان قدر ارمانی باشد که وقتی یادت می اید قلب بی گناهی با یک گلوله ی کوچک سربی مهر و موم شد و به زیر خاک رفت از خواندن این شعر و دور بدون واقعیتش به وضعی که داری ، اندوه وار در خودت کز کنی . به مانند کسی که در جزیره ای متروک گرفتار امده باشد و کشتی نجات در انتهای افق ، فریاد های حنجره خراشش را نشنود و به ان سوی کاسه ی دریا بلغزد .

4.

اری!  گاهی که فکر میکنم ، به طور شگفت اوری ارتباط میان پدیده هایی را میبینم که در ظاهر هیچ ربطی به هم ندارند . بسیاری از انها قابل بیان به صورت عمومی نیستند و تنها میتوانی با افرادی که از نظر روحی نزدیک تر هستی ، در میانشان بگذاری . اما به نظرم این مورد بسیار واضح امد . ان قدر که حتی میشد با کسانی که نمیشناسی هم درمیان بگذاری .

حال شما قضاوت کنید . واقعا ارتباطی هست یا من دچار توهم هستم ؟ بگویید واقعا چقدر فرق است بین ترد شکنی در تیر های بتنی و جوامع بتنی ؟

 پ ن : جهت درک شیوا تر بند ۳ ، مراجعه شود به شعر ” قصیده ی انسان ماه بهمن ” و ” ترانه ی بزرگ ترین ارزو ” از احمد شاملو ، که عمده ی این بخش ، وامدار کلام عصاره وار اوست .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید: