اِهِم

چند وقتیه که دوباره دارم پشت ِ سر ِ هم کتاب میخونم . دلم میخواست بگم که : چند وقتیه که دوباره دارم کون به کون کتاب میخونم . اما فکر کردم خیلی مودبانه نیست . هرچند که بار ِ مفهومی ِ مد ِ نظر ِ من ، با عبارت ِ دوم بهتر منتقل میشه و اتفاقا هیچ حرف ِ بدی هم توش نیست و یه اصطلاحه و خب اصلا نشیمنگاه هم بخشی از بدنه و به نوبه ی خودش محترم . 

خلاصه اینکه این مدت خیلی نوشتم که همه ش نیمه کاره مونده و در قسمت ِ ثبت ِ موقت ، منتظر ِ حذف ِ قطعی هستن . چند وقت پیش یه قسمتی درست کرده بودم به اسم ِ کتابی که خوانده ام که میخواستم در مورد چیزایی که میخونم توش بنویسم ، اما دلم نیومد . به نظرم اومد خوندن مهمتر از چیزهاییه که میخوام بنویسم . 

الان دارم ” پیکاسو سخن میگوید ” رو میخونم . یعنی روانی شدم از بس که این کتاب خوبه . صبح قبل از اینکه بیدار بشم ، شروع میکنم به خوندنش . هی برمیگردم از عقبتر شروع به خوندن میکنم . هی حاشیه نویسی میکنم . هی میخونمش و هی لذت میبرم از اینکه یه کتاب چقدر میتونه فوق العاده باشه. به زودی در مورد ِ خوانده های این مدت خواهم نوشت .

اما دلیل ِ اصلی ِ نوشتن ِ این پست ، دعوت ِ شما به دیدن ِ دو عکس بود . این وبلاگ و این نگارنده ی ناشناسش ، شانس ِ داشتن ِ خوانندگانی رو داشته که بسیار بسیار عزیز هستن و زاویه دید ِ ویژه ای دارن . یکی از اونها که چند سالی هست که منو همراهی میکنه و حتی یک بار با هم صحبت هم کردیم ، امید و یا گاها امّــید ِ عزیزه . کسی که قرار بود با هم بریم به قبرستانی که میشناخت . قبرستانی با سنگ های خزه پوش . بریم اونجا و روی یکی از سنگ ها بخوابیم و آسمون رو تماشا کنیم . اما هنوز نشده .

امّــید تو قسمت ِ نظرات ِ نوشته ی قبل و نوشته ی ” فراموشی ” ، برای من دوتا عکس فرستاده . دوتا عکسی که هیچ توضیحی نیاز نداره . این پست رو فقط به این خاطر نوشتم که تشریف ببرید و اون دوتا عکس رو ببینید و در این خوشبختی ، با من شریک بشید . لطفا به آسمان ِ عکس های امید دقت کنید . انگار نقاشی شدن . هر بار که آسمون ِ پست ِ قبل رو میبینم ، نمیدونم چرا یاد ِ این بیت می افتم : رَه ِ آسمان درون است ، پر ِ عشق را بجنبان / / / پر ِ عشق چون قوی شد ، غم ِ نردبان نماند . . .

. . . نوشت : نوشتن ِ این پست یه دلیل ِ فرعی هم داشت . اینکه دلم میخواد بشینم با یکی حرف بزنم . اینکه بشینم ساعت ها جلوی یکی و باهام حرف بزنه . خیلی مهم نیست که چی بگه یا چی بگم . یکی که فقط با همدیگه حرف بزنیم . طولانی . راجع به همه چی . بدون ِ اینکه از حرف زدن یا شنیدن خسته بشه . این پست رو نوشتم ، چون دلم حرف زدن میخواست . پناه بر سکوت .

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده, کتابی که خوانده ام ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *