وسوسه

بعد از یک روز ِ وحشتناک و پُر تنش ِ کاری ، و بعد از پشت ِ سر گذاشتن ِ ترافیک ِ مورچه ای ِ غروب برای رسیدن به کلاس ِ زبان ، بالاخره ساعت ِ نه و نیم رسیدم خونه . یه دوش ِ 5 دقیقه ای گرفتم ، شام رو بلعیدم و اومدم تو اتاقم و مشغول ِ اندازه گذاری ِ جانمایی ِ ساختمون های پروژه ی جدید شدم که تو سفر ِ فردا ، بازبینی ِ مجدد ( همون دَبِل چِک ) کنم .
ساعت هنوز یک نشده بود که آهنگ های مسیر ِ فردا رو ریختم رو فلش و لپ تاپ رو خاموش کردم . داشتم تلاش میکردم وضعیتی رو برای خوابیدن پیدا کنم که این کمر درد ِ لعنتی ، کم آزار تر باشه . تو همین گیر و دار ، گوشی ِ کوفت گرفته زنگ زد . سر ِ یکی از پروژه ها ،یه مشکلی پیش اومده بود که باید خودم میرفتم . با بدبختی لباس پوشیدم ، فلش رو برداشتم و گازش رو گرفتم . تازه امشب فهمیدم از خونه ی ما تا این پروژه ، 57 کیلومتر راهه ! 

ساعت نزدیک ِ سه شده بود که گندکاری ِ ناظر ِ پلشت ِ تاسیسات رو راست و ریس کردم . داشتم برمیگشتم که جمعه صدام کرد آقای فُلانی . . . چایی گذاشتم . میای بخوری ؟
اتاقش سه طبقه زیر ِ زمینه . دعوت ِ مهربانانه ش رو با اشتیاق قبول کردم . چای دارچین درست کرده بود . بوی دارچین ، اتاق ِ کوچیک ِ تمیز ِ بدون ِ پنجره ش رو پُر کرده بود . 

با لهجه ی مُبهم ِ شیرین ِ بدخشانیش گفت که سه ــ چهار ماه دیگه میخواد برگرده . حال و احوال ِ خانم و چهار تا بچه ش رو پرسیدم . دلتنگ بود . مثل ِ همه ی دلتنگ های دیگه . حتی چشم های عسلیش هم از تلخی ِ دلتنگیش کم نمیکرد .

چاییش به شدت چسبید و سرحال شدم . وقتی راه افتادم ، خلوتی ِ خیابون ها ، خنکی ِ هوا و آهنگ هایی که داشت پخش میشد ، هوس ِ جاده رو تو سرم انداخت . از اون جاده نوردی هایی که بعد از پنج ــ شش ساعت رانندگی ، ندونی کجایی . فقط خودت باشی و صدای ضبط و یه جاده ی ناآشنا . وسوسه شدم که برم کرمان . همون موقع . شاید به این خاطر که دلم یه آسمون ِ صاف ِ نزدیک ِ پُر ستاره میخواست درست مثل ِ قدیم ها که یکدفعه به سرم میزد و نصف ِ شب راه می افتادم به یه سمت . 

فشار ِ لذتبخش ِ کاری ِ این چند وقت ، باعث شد به خودم بگم گور ِ بابای سرکشی به کار ِ فردا . با خودم حساب کردم اگر الان راه بیفتم ، ساعت نُه میرسم یزد . صبحونه رو میخورم ، یه چرخی میزنم ، اگر دلم خواست میرم کرمان ، وگرنه برمیگردم تهران .

عوارضی رو که رد کردم ، دیدم نـــخـــیر ! این سه نقطه ، دیگه انرژی ِ سه نقطه ی چند سال ِ پیش رو نداره . دیدم این چند وقت شب کاری ِ فشرده ، باعث شده نتونم فکر ِ 600 کیلومتر رانندگی رو برای خودم سهل کنم .

از خروجی ِ فرودگاه ،سر ِ خر رو کج کردم و مثل ِ بچه ی آدم برگشتم خونه . تو راه ، با خودم کلنجار میرفتم که چطوری قبلا میتونستم 72 ساعت پشت ِ سر ِ هم بدون ِ پلک زدن ، کار کنم و بعدش همچنان انرژی داشته باشم برای هر کاری . . .

حالا اما خوابم به کل پریده . دارم به اتاق ِ جمعه فکر میکنم . به زندگیش . به طعم ِ دارچین . به احتمال ِ اینکه زندگی ِ من و هرکسی میتونه مثل ِ زندگی اون بشه . به اینکه من حتی چشم های عسلی هم ندارم برای دلتنگ شدن . دارم به این فکر میکنم که کار ِ جدید رو کلا اشتباه لکه گذاری کردم . مغزم میگه دُرسته . اما دلم میگه باید ساختمون های این پروژه رو جوری چانمایی کنم که هیچ دیدی به هیچ جاده ای نداشته باشه . شاید یکی نصف ِ شب ، وسوسه ی گُم کردن ِ خودش تو جاده به سرش بزنه ولی اونقدر خسته باشه که نتونه و نفهمه جاده های اطراف ِ این کار ، چقدر خطرناکن !


پ ن 1: تو وبلاگ سوزی (!) ای که کردم ، چند تا نوشته رو نتونستم پاک کنم . یعنی دلم نیومد و ثبت ِ موقتشون کردم . اونها رو دوباره برگردوندم .
پ ن 2 : مطمئن نیستم ،شاید دوباره برای نوشته ها ، برچسب بذارم . این نخستین ” چرت نوشت ” خواهد بود . امتحان میکنم .

. . . نوشت : دُچار ِ خوشحالی و خستگی ِ لذتبخشم !

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

کاش ها

کاش فرق ِ عمیق ِ بین ِ ” اولویت ” و ” اهمیت ” رو میفهمیدیم . . . 

پ ن : شاید یه بخش ِ جدید درست کنم تحت ِ عنوان ِ ” کاش ها ” . چیزی که الان تو ذهنمه ، اینه که این بخش خیلی خیلی کوتاه باشه و اصلا توضیح نداشته باشه . چون معمولا اینجور ” کاش ها ” رو همه میدونیم ، شاید حواسمون نیست .

منتشرشده در کاش ها | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پایان ِ یک سعادت

پنج ــ شش ماه ِ قبل، هارد ِ لپ تاپم سوخت . مشغله های پایان ناپذیر ِ کاری و فراخی ِ بیش از حد ، باعث شد به موضوع یک جور ِ دیگه نگاه کنم و فرصت رو غنیمت شمرده ، سعی کنم زندگی ِ بدون ِ لپ تاپ رو به خودم هدیه بدم ! 

تجربه ی فوق العاده ای بود . مثل ِ خر کتاب خوندم . هرچند که با نبود ِ لپ تاپ ، امکان ِ فیلم دیدن رو از خودم سلب کرده بودم ، اما از هر فرصتی برای خوندن استفاده کردم .

تو این مدت تو ذهنم مینوشتم و پاک میکردم . اما کارها و پروژه ها اونقدر زیاد شد که مجبور شدم این موجود ِ 102 دکمه ای رو تعمیر کنم .

بجای مغزم ، دوباره اینجا مینویسم .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

اندوه

. . .

زمان ؟ هه نه ! از دست ِ اون هم کاری بر نمیاد . زمان فقط جاهای خالی ِ جدیدتر دُرُست میکنه و حُفره های تا ابد خالی شده رو به عقب و عقب تر هُل میده .

اما هر بار که صفحات رو ورق بزنی ، دوباره و دوباره به همون حفره ها میرسی . به همون جاهای تا ابد خالی مانده شده .

. . .

زمان ، درمان ِ هیج دردی نیست . زمان درد دهنده است . درد های بزرگتر برای عقب راندن ِ درد های کوچک . زمان تغییر دهنده ی مقیاس ِ درد است . اصلا زمان ، خود ِ درد است . اگر زمان نبود ، اگر درد ِ زمان نبود ، هنوز همین موقع ِ دو روز ِ پیش بود . هنوز هفته ی پیش بود . هنوز عید ِ پیش بود . اگر زمان درد نبود ، او هنوز بود .

کاری از دست ِ زمان ساخته نیست . به خاطرات باید پناهنده شد و در حفره های خالی ای که تا ابد خالی خواهند ماند ، قایم باشک بازی باید کرد . تا زمان بگذرد . تا گذر ِ لعنتی ِ این زمان ِ لعنتی بگذرد .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دشت هایی چه فراخ . . .

یه لحظاتی هست که از صمیم ِ قلب یقین میکنی به هر چی که دلت بخواد میتونی برسی . از اون واضح تر ، وقتی که روی اهداف ِ مشخصی تمرکز کردی و در جهت ِ اون اهداف داری تلاش میکنی و وقت میذاری ، یه جاهایی اونقدر مطمئنی که بهشون میرسی ، که انگار فقط باید دستت رو چند سانتی متر دراز کنی تا اون اهداف رو بگیری .

اینجور یقین ها اونقدر مُبَرهن هستن که ربط ِ چندانی به نوع ِ اهداف و توانایی ها و قابلیت ها و حتی شرایطتت نداره . اتفاقاً بعد از مدتی به خودت میای و میبینی که از جنبه ی بیرونی و عینی هم راس راسی داری به اون چیزها نزدیک میشی. 

خب ظاهرا تا اینجا همه چیز عالی و ایده‌آله. اما مسئله دقیقا از همین نقطه شروع میشه. درست تو چنین شرایطیه که این سوال مدام تو مغزت تکرار میشه که: ” این واقعا اون چیزیه که من میخوام ؟ ” 

این از اون سوالاتیه که کار ِ آدم رو زار میکنه، چون هیچ جواب ِ قاطعی براش وجود نداره . نمیتونه وجود داشته باشه . تنها چیزی که هست ( لااقل در من ) اینه که اینجور وقت ها یه صدایی از اون تَه مَه ها میاد . اما حتی در مورد ِ اون صدا هم چندان مطمئن نیستی .

قبلا گاهی اینجوری می شدم ، تو یه دوره ای کاملا این حس رو از دست داده بودم ، اما چند ماهه که تقریبا همیشه احساس میکنم یه دشت ِ بی انتهای هموار جلوی روم گسترده س و من هر طرفی که بخوام میتونم برم : گاهی با پای پیاده ، گاهی با یه اسب ِ قهوه ای ، گاهی هم با یه هامر ِ سبز ِ زیتونی  ِ 8 سیلندر . اما بیشتر از همه ی اینها ، دلم میخواد بخوابم . دلم میخواد تو این دشت ِ بی انتهای هموار که هوای خنک ِ رو به سرد ِ دلچسبی داره ، یه گوشه رختخوابم رو بندازم و بخوابم .

دلم میخواد تو یه شهر ِ کوچیک ِ دور افتاده زندگی کنم . یه شهر ِ خیلی خیلی کوچیک . یا حتی یه روستای صعب العبور با آب و هوای سرد . دلم میخواد اون شهر ِ کوچیک ِ دور یا اون روستا اونقدر کوچیک باشه که همه ی مردمش رو بشناسم . دلم میخواد مردم ِ اونجا زرنگ بازی های ساده ی خاص ِ اینجور جاها رو در بیارن برام و من خودم رو بزنم به اون راه که یعنی نمیفهمم .دلم میخواد اونجا معلم باشم .معلم ِ ابتدایی . دلم میخواد یه خونه اجاره کنم اونجا ؛ بدون تلفن . بدون اینترنت . گاهی با نامه از حال ِ خودم به خانواده م خبر بدم . اونها هم اگر کاری داشتن برام نامه بنویسن . دلم میخواد کتابخونه م رو بریزم پشت ِ ماشینم و برم اونجا و عصر ها بعد از تموم شدن ِ مدرسه ، بشینم دوباره همه ی این کتابها رو بخونم . سالی یکی دو بار هم برگردم این شهر ِ لعنتی ؛ یکی دو تا تئاتر برم ، مادربزرگ و پدربزرگم رو ببینم ، خوراک ِ کتابهام رو بخرم ، تو ساعات شلوغ ِ مترو ، سوار قطار بشم تا دوباره یادم بیفته که انتهای این ازدحام ِ بی حاصل ، خالی شدن ِ شتابان ِ واگن هاست ؛ و دوباره برگردم اونجای دور ِ کوچیک ِ آشنا .

الان برنامه ها و تلاش ها و اهدافم اصلا یه وَر ِ دیگه س ، اما چیزی که گاهی بهش فکر میکنم و تَه ِ دلم رو میلرزونه یه چیزهای دیگه س ؛ و من یه جایی این وسط مَسط (؟) هام و زمان با سرعت ِ هرچه تمام تر داره از روم رد میشه . البته جنس ِ زمان جوری نیست که از روم رد بشه . چون در این حالت انگار من یه موجودیت ِ صلب ِ مجرد هستم که عنصر ِ زمان از روش عبور میکنه . بیشتر شبیه اینه که عقربه ی ثانیه شمار ِ یه ساعت ِ خیلی خیلی بزرگ گیر کرده باشه به جای کمربند ِ شلوارم و با سرعت ِ خیلی زیاد در حال ِ چرخیدن باشه . . .

چند شبه که همش کابوس میبینم . کابوس های خیلی بد . کابوس ِ امتحان . کابوس های عجیب و غریب . صبح ها با دندون درد بیدار میشم و دوباره اون دشت ِ وسیع جلوی روم گسترده س . میدونم که هر طرفی که بخوام میتونم برم ، اما دلم میخواد چند ساعت دیگه بخوابم . . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

رقیب ِ فکری

بی شک اگر میتونستم بفهمم سگ ها به چی اینقدر ژرف و عمیق فکر میکنن ، به کُنه ِ راز ِ جهان پی میبردم . به همه ی سوالات ِ بنیادین ِ بی پاسخ ِ جهان .
اگر این شانس رو داشته باشید که دقایق ِ طولانی برید تو نخ ِ سگ ها ، وقتی که دستاشون رو گذاشتن زیر ِ چونه شون و با چشم های باز ، غرق شدن تو دنیایی که نمیشه حتی حدس زد چیه ؛ قطعا با من هم نظر میشید که هیچ حیوونی به جدیت و به عمق ِ سگ ها ، مکاشفه نمیکنه . حتی لاک پشت .
معمولا بعد از این دقایق ِ طولانی ِ تفکر ، یه نفس ِ عمیق ِ صدا دار میکشن ، پامیشن میرن آب میخورن ، دو تا عطسه میکنن و مشغول ِ مرتب کردن ِ وسایلشون میشن . انگار که بخوان حواس ِ خودشون رو پرت کُنن . . .

این قضیه ربطی به اصالت ، نژاد و سن ِ سگ نداره . حتی سگ های ولگرد هم گاهی همین طور میشن . گیرم اونها وسیله ای برای مرتب کردن برای پرت کردن ِ حواسشون نداشته باشن .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

مثه یه خواب ،کوتــآه !

اما این وسط ، وسط ِ این همه اتفاق ِ وحشتناک ِ شرم آور ِ دردزا ، حس ِ استیصال ِ مردی که خودش را ناتوان از ” محافظت ِ خانواده ” اش میبیند ، دردناک ترین حس ِ غیر ِ قابل ِ بیان ِ این جهان است . . .
منطقه ی جغرافیایی و وسعت اش اهمیت ندارد : خواه مرد ِ آشفته ی پیاده روی جنوبی بیمارستان ِ 1000 تخت خوابی ؛ خواه عیسی جمعه ، مرد ِ افغان ِ پیر شده از دوری و سکوت که شبها از شهرری خواب ِ ” شبرغان ” * میبیند ؛ یا مردی که آرام در سکوت ِ ” نیاسا “* منتظر ِ فرداست تا کودک ِ گرسنه مُرده اش را چال کند .

از مردان ِ مستاصل ِ سرزمین های کلیشه ای این روز ها نمیگویم که خوراک ِ عکس است و خبرگزاری ها و ژست های ” من حساسم در باره ی جهان ِ پیرامون ” ِ مردم ِ سطحی . . . از غزه و سوریه و عراق .

مهم نیست عامل ِ بیرونی چقدر خارج از کنترل و محتوم باشد . مردی که دُچار ِ حس ِ ناتوانی در محافظت از خانواده است ، ــ حتی در آخرین لحظه ی سقوط ِ هواپیما ــ تنها به آن می اندیشد ، حتی اگر واقعا کاری از عُهده اش بر نیاید .

. . . نوشت : چهارده ــ پونزده سال ِ قبل ، یه آقایی بود که هر از گاهی تو محله ی ما راه میرفت و بلند میگفت : ” شرمنده ی زن و بچه ام ، شرمنده زن و بچه نشی . . . ” ، شنیدن ِ این حرف حتی برای یه پسر ِ 14 ــ 15 ساله اونقدر دردناک بود که هربار میدویید پایین و پولی که مامانش معمولا میداشت زیر ِ سفره ی میز تا به نوازنده های ره گذر بده ، میداد به اون .

امشب بعد از خوندن ِ خبرها و در میانه ی فیلم ِ ” هتل روآندا ” به احترام ِ تمام ِ مردایی که به خاطر ِ زُمُختی ِ دنیا ، ناتوان از محافظت ِ خانواده شون بودن و هستن و خواهند بود ، بُغضم رو مُحکم ِ مُحکم نگه داشتم !

* شبرغان : شهری در شمال افغانستان
* نیاسا : شهری در موزامبیک
* اقتباس ِ عنوان : از آهنگ ِ مرد ِ تنهای فرهاد ِ بزرگ !

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

اشمئزاز بین المللی


1 .

وقت هایی هست که آهسته آهسته سوالات ، پررنگ تر از جواب ها و دانسته ها میشه . وقت هایی هست که خودتردیدی ها بیشتر از یقین های برآمده از طلوع گاه ِ اعتماد ها میشه . وقت هایی هست که مه ِ غلیظ جای صراحت ِ لحن ِ مسیرها و جاده های بدون ِ تابلو رو میگیره .

اینجور وقت هاست که میفهمی مُدتهاست نشستی ترک ِ دوچرخه ای که انگار قرار نبوده هیچ وقت راه بیفته . و یواشکی یه نگاه میندازی به جای تاول ِ روی نشیمنگاهت که خاطره ی حفظ ِ تعادل ِ تمام ِ دوچرخه های بی حرکت ِ تمام ِ سیرک ها رو با خودش داره .

و تمام ِ اینها در درونت اتفاق می افته . یه ادراک ِ درونی . بدترین چیز . میدونی ؟ چیزهایی که تو بیرون اتفاق می افته ، این امکان رو بهت میده که بزنی به چاک . مثل ِ روبرو شدن با یه دختر ِ خیلی زیبا . اینجور وقت ها میشه جیم فنگ شد . اما اگر یه چیزی بره درونت و بعد متوجه ش بشی ، یعنی حسابی گیر افتادی .

به قول ِ آقای هامیل * ، ” باید چیزی را که دنبالش هستیم ، در حرف هایی که نمیشود بیان کرد جستجو کنیم و همانجا هم پیدایش میکنیم . . . “

اما جناب ِ آقای هامیل ِ عزیز ! آدم ها فرصت ِ جستجو ندارن دیگه . من با این حرفت کاملا موافقم که میگی : ” مدت هاست آدم سر در نمی آورد ، و کاری هم غیر از تعجب نمیتواند بکند . ” البته من دوست دارم سکوت کردن رو هم به این حرفت اضافه کنم . . .

2 .

هیچ معجزه ای در کلمات نیست . یعنی اونجایی که باید باشه ، نیست . تقریبا در تمام ِ لحظات ِ حساس ، کلمات از بیان ِ خودشون هم عاجزن ، چه برسه به اینکه بخوان حرف ِ گوینده شون رو منتقل کنن . و این به نظرم انتهای عجزه . و عاجز بودن ، برای موجود ِ بزرگی مثل ِ ” انسان ” تضاد ِ خنده داریه که لبخند ِ عقربه های 10 و ده دقیقه ی تمام ِ ساعت ها رو بر می انگیزه !

3 .

منتظر ِ فردام . خرکی ترین شوخی ای که خدا میتونه با آدم ها بکنه ، اینه که یه روز جمعه عصر ، تصمیم بگیره که همه چیز رو متوقف کنه و بعدش قاه قاه بخنده . من که فکر میکنم تا حالا چنین چیزی به ذهنش نرسیده ، وگرنه تا حالا حتما امتحانش کرده بود . چون اون هر کاری دلش بخواد میکنه ، چون زورش میرسه . هرچند که این اصلا عادلانه نیست .
خوشحالم که اینجا رو نمیخونه که این ایده براش بد آموزی داشته باشه .


* آقای هامیل یکی از شخصیت های داستان ِ ” زندگی در پیش ِ رو ” نوشته ی رومن گاری ست .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تک سرفه


1 .

وبلاگ ، مثل ِ دوست ِ صمیمی ِ دوران ِ ابتدایی و راهنمایی ِ آدم میمونه . مثل ِ اون دوستی های خیلی خیلی صمیمانه ای که به یه دلیل ِ ساده ، _ مثل ِ عوض کردن ِ مدرسه برای دبیرستان_ قطع میشه ، و بعد ، اگر چند سال ِ بعد دوباره همدیگه رو ببینید ، میفهمید که هیچ حرف ِ مشترکی ندارید ؛ بیشتر به این دلیل ِ ساده که حجم ِ زیادی از اتفاقات ، در مرور ِ آهسته ی زمان افتاده که شما ازش بی خبر بودید . در نتیجه نمیتونید ارتباط برقرار کنید .

وقتی که ناخواسته ، مدت ِ نسبتا زیادی اینجا نمینوشتم / نمینویسم ، دقیقا همین حس رو پیدا میکردم / میکنم .

2 .

 تو این مدت اتفاقات ِ خیلی زیادی افتاد . اتفاقاتی که اتفاقا اکثرشون خوب بوده . خیلی هم خوب . اونهایی هم که خوش آیند من نبودن ، چیزهای بدی نبودن . . . فقط با توجه به تصمیمات و برنامه هایی که دارم ، قدری باعث فکر مشغولیم شده بودن .

3 .

با تلاش بسیار ، کمی تا قسمتی موفق شدم که یه ذره سرم رو خلوت کنم ؛ بیشتر به این خاطر که فرصت کنم بنویسم . امیدوارم زودتر این گرمی ِ جانکاه ِ هوا کم بشه که ما هم حالمون بهتر بشه !

فعلا همین . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دایره

 

جمعه ، جمعه .
شنبه ، جمعه .
یکشنبه ، جمعه .
دوشنبه ، جمعه .
سه شنبه ، جمعه .
چهارشنبه ، جمعه .
پنج شنبه ، جمعه .
جمعه ، جمعه . . .

بعد از شعر ِ :

               ” او می رَوَد . . .

                                   او رفت . “

این

غم انگیز ترین شعر ِ جهان است .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید: