بَـــنـــگ

 

یه گلوله باید شلیک کرد دُرُست وسط ِ مغز ِ آرزو هایی که باعث ِ زجرن . باعث ِ دردن . این وسط فقط سه تا مشکل ِ کوچیک وجود داره : یا تو آخرین لحظه تفنگ گیر میکنه ، یا انگشت روی ماشه سکته میزنه ، یا نمیتونی جای دقیق ِ مغز ِ اون آرزو های سیال رو پیدا کنی . . . هه فقط همین !

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

حافظه ی موریانه خورده

 

یه فیلم گذاشتم ببینم تا بلکه یه کم کمتر با خودم کلنجار برم و بلکه این جمعه رو هم بتونم زنده بمونم و خفه نشم . فیلم رو اتفاقی انتخاب کردم . از پوشه ی ” فیلم های ندیده ” . رومن پولانسکی کارگردانش بود . اسمش بود Carnage . هنوز برای امتحان ِ آیلتس ثبت نام نکردم . حتی هنوز کلاسم هم شروع نشده . اما در اون حد میدونستم که ترجمه ش میشه ” قتل عام ” یا کشتار یا یه چیزی تو این مایه ها . 

45 دقیقه از فیلم رو دیدم . 4 تا بازیگر . توی یه لوکیشن ِ ( موقعیت مکانی ، در اینجا صحنه ی اجرا ) محدود که خونه ی یکی از دو زوج ِ این فیلم بود . دو زوجی که به خاطر ِ دعوای بچه هاشون دور ِ هم جمع شده بودن .

اما این چیزا اصلا مهم نبود . مهم این بود که از دقیقه ی 5 به بعد ، همه چیز به شدت برام آشنا بود . به طرز ِ آزار دهنده ای آشنا بود . مطمئن بودم که این فیلمو قبلا ندیدم . اما همه چیز آشنا بود . نمایشنامه ش رو خونده بودم ؟ تو ذهنم ساخته بودمش ؟ فیلم ِ مشابهی ازش دیده بودم ؟

دیگه خیلی متوجه فیلم نبودم . کلافه شده بودم . هرچی جلوتر میرفت بیشتر کلافه میشدم .یه جوری باید میفهمیدم این آشنا پنداری از کجاس . 

55 دقیقه از فیلم گذشته بود که نگهش داشتم . برگشتم اول ِ فیلم . اسم نویسنده رو پیدا کردم : یاسمینا رضا . خدایا این اسم چقدر آشنا ست ! تو گوگل دنبالش گشتم از اونجا به ویکیپدیا . . . پیداش کرده بودم . یکدفعه همه چیز یادم اومد : ” خدای کشتار . . . “

مثل ِ وقتی که طول ِ یه استخر رو زیرآبی رفته باشی و همه ی نفست تموم شده باشه و یریع خودت رو برسونی به سطح ِ آب و یکدفعه تمام ِ ریه ت رو پُر از هوا کنی . . .

آره ! این نمایشنامه رو تئاترش رو رفته بودیم . آخرین شب ِ اجرا بود . فرهنگسرای نیاوران . یه شب ِ زمستونی بود . خاتمی هم اومده بود . حتی یادم اومد که بهاره رهنما و بهنام ِ تشکر توش بازی کرده بودن . جایی که نشسته بودیم . جایی که ماشین رو پارک کرده بودم . همه چیز . . . همه چیز . . .

فیلم رو بستم . دیگه لازم نبود ادامه ش رو ببینم . این نمایشنامه رو با اجرایی به مراتب بهتر از بازی ِ جودی فاستر و کیت وینسلت دیده بودم . ( صرفا احساس ِ شخصی _ و نه حتی نظر شخصی _  )

اما فیلم دیدنی که قرار بود باعث بشه کمتر با خودم کلنجار برم ، باعث ِ کلنجار ِ بیشترم شد . این سه نقطه با اون یکی … شروع به صحبت کرد :

_ آخه من که اینقدر همه چیز رو فراموش میکنم . . . من که حافظه م شده مثل ِ یه تیکه چوب ِ موریانه خورده ، من که امروز حتی اسم ِ نادر ِ اردلان رو هم یادم نیومد ، من چطور میتونستم حافظه ی خطرناک ِ رعب آور داشته باشم ؟

* خب بعد که یادت اومد ، دیدی چطور همه ی جزئیات رو به خاطر آوردی ؟

_ خب این که اسمش گیر دادن نیست . . . به خدا اگه یه تیکه چوب ِ موریانه خورده هم چشمش به یه درخت ِ سالم بیفته ، خاطره ی زمان ِ درخت بودنش ، به تشنج میندازتش . خب میشه کرم ریخت و اونقدر نوحه خوند ، تا حدی که مردمی که 1400 سال بعد از حادثه کربلا زندگی میکنن ، اون رو مو به مو ” یادشون ” بیاد و مویه مویه گریه کنن برای چیزی که حتی پدر ِ پدر ِ پدر ِ پدر جدشون هم ندیده ! این که دیگه تقصیر ِ حافظه و دلیل ِ گیر دادن نیست . تقصیر ِ نوحه خونه !

* ولی همین برخوردت مردم رو و من رو میترسونه از تو ! همین ! همین الان ! همین الانی که داری مینویسی . همین گیر دادن به همین قضیه ی ساده . تو یادت نبوده که یه تئاتر رو دیدی . حالا فهمیدی . هی گیر گیر گیر میدی ! همینه که آدم ها رو از تو به ترس رسونده !

_ ولی من فقط خواستم بگم که من یادم میره . . . خالی ِ خالی . . . مثل ِ یه شیشه آب ِ خالی . . . اما برای فهمیدن ِ خالی بودن ِ شیشه ، خب یه شیشه ای باید وجود داشته باشه . . . برای خالی بودن ، یه چیزی باید باشه که خالی باشه . . .

* من اینا رو نمیدونم . هیچ کس نمیدونه . فقط میدونم که این غیر قابل ِ تحمله برای همه . . .

_ حق با شماست . گُه خوردم اصلا ! من اصلا دیگه یادم هم نمیاد که چیزی یادم میاد یا نمیاد . 

و این خودْ گفتگویی همچنان ادامه ندارد !!!

پ ن : لعنت به کسی که Carnage رو ” خدای کُشتار ” ترجمه کرد .

  

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آرزو

 

حسرت میکشم 

روزی را که دستم

به خون ِ حسرت ها آغشته باشد . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

داستان ِ یک ویرگول همچنان ادامه دارد . . .

 

بخشش لازم نیست اعدامش کنید .
بخشش ، لازم نیست اعدامش کنید .

به گُمانم یه چیزهایی به هیچ وجه قضاوت پذیر نیستن . اینجور وقت هاست که دلم به حال ِ بیچارگی ِ ناپیدای قاضیان و کسانی که در وضعیت ِ تصمیم ِ قضاوت گونه میرسن میسوزه .

چهار شنبه ، یعنی دیروز ، شرق از موج ِ بخشش ِ محکومان به قصاص گزارش داده بود . خبری که شاید اگر کسی به صورت ِ معمول روزنامه ها رو یه نگاهی بندازه ، چندان براش جدید نیست . اما دیروز 6 نفر بخشش کرده بودن و شاید به همین خاطر شروع ِ گزارش با واژه ی ” موج ” بوده باشه .

تصمیم درباره زنده موندن یا مردن ِ یه انسان در حد و اندازه های فکر ِ من نیست . اما به هر روی در قوانین ِ جاری ، مجازات ِ قتل ِ عمد ، اعدام درنظر گرفته شده . من در جایگاهی نیستم که بتونم درباره درستی یا نادرستی این قانون ( قانون اعدام ) نظری بدم . همین قدر پیش ِ خودم میدونم که اونقدر پارامتر های پیچیده و تو در تو باید دست به دست ِ هم بدن تا این اتفاق ِ غیرقابل ِ هضم رخ بده که دو انسان ، تبدیل بشن به دو اسم : قاتل و مقتول . اسم ِ فاعل و اسم ِ مفعول ! این پارامتر ها از بیماری های روحی ِ فردی ، تا شرایط ِ اجتماعی گسترده س و همین گستردگی و درهم تنیدگی ، همه چیز رو پیچیده تر میکنه . اونقدر پیچیده که نمیتونم تصور کنم اگر خودم در جایگاه ِ ولی دم باشم ، چه عکس العملی ازم سر میزنه . فقط فکر میکنم در چنین شرایطی نه قاتل دیگه دوباره ” انسان ” میشه و نه خانواده مقتول میتونن به سلامت ِ روحی ِ ” انسان ” برسن .

اما چیزی که بعد از خوندن ِ این خبر فکرم رو مشغول کرد ، این حرف ها نبود . درج ِ این خبر ، رسیدن به شرایطی که چنین خبری مخابره بشه ، ریشه ش برمیگرده به سالها قبل . از چند سال قبل به این سمت ، یه موج ِ تبلیغاتی ِ حرفه ای ، با تکیه بر ” انگولک ِ ناخودآگاه ِ احساسات ” ، تلاش کرد که این قضیه ی بخشش رو به عنوان ِ یه ارزش جا بندازه . از برنامه های مختلف ِ صدا و سیما در ساعت های حساس ِ روحی ( مثلا ماه رمضون قبل از افطار ) تا انتشار ِ گسترده ی اخبار ِ جسته و گریخته ی چند سال ِ قبل ِ مربوط به بخشش ِ قاتلان .

حتی این قضیه هم چیزی نبود که فکرم رو مشغول کنه و الان بخوام چیزی درباره ش بگم . مسئله ایه که باید از جنبه های مختلف ِ جامعه شناختی و فرهنگی و زمینه های ایجادی و پیامد های مثبت و منفی و صدها چیز ِ دیگه بررسی بشه که خب طبیعتا هیچ کدومش کار ِ من نیست .

چیزی که الان فکر ِ من رو به خودش مشغول کرده ، برمیگرده به دو بخش ِ قانون ِ مجازات ِ اعدام : بخش ِ خصوصی ِ جُرم و بخش ِ عمومی . اولیای دم ، حق ِ اجرای حکم رو دارن ، و بنا به اهرم ِ فشار ِ فرمایش ِ قرآن ، بهتر آن است که بخشش کنند . حالا اگر با هر دلیل و به هر شکل ، اولیای دم قاتل رو ببخشن ، حالا مجرم از جنبه ی عمومی ِ جُرم مورد ِ محاکمه قرار میگیره . از این جنبه ، بر اساس ِ قانون* کسی که مرتکب ِ قتل ِ عمد شده ، حداکثر به ده سال حبس محکوم میشه . و این در حالیه که معمولا فرآیند رسیدگی و صدور ِ حکم ِ نهایی ، چیزی در همین حدود ِ 10 سال طول میکشه ( البته مواردی که به خاطر ِ دستگیری زودتر و وضعیت ِ خاص ِ جرم و . . . زودتر حکم صادر بشه هم کم نیست . )

با این حساب ، اگر اولیای دم ِ یه مقتول ، در زمان ِ اجرای حکم رضایت بدن ، کمی بعد از اون قاتل آزاد میشه .

مشکل ِ من دقیقا همین جاست ! بالاخره تحت ِ هر شرایط و با درنظر گرفتن ِ هر زمینه و زیرساختی ، یکی مرتکب ِ قتل ِ یه ” انسان ” شده . این اصلا قضیه ی کمی نیست . تو خیلی از کشور های به اصطلاح پیش رفته ، حبس ِ ابد ، حکم ِ کسیه که قتل ِ عمد انجام داده . و این به نظرم به مراتب بدتر از اعدامه . این که کسی تا آخر ِ عمرش مجبور باشه تو زندان بمونه . حالا چنین چیزی رو مقایسه کنید با 10 سال زندان . 

به نظرم یه جای قضیه میلنگه . این لنگیدن اونقدر زیاده که یا از این ور ِ بوم می افته یا از اون ور . کلیت ِ منظورم رو رسوندم . بیشتر چیزی نمینویسم که طولانی نشه .

. . . نوشت : خدایا ، در صورتی که راس راسی وجود داری ، همه ی ما رو بیامُرز . آمین !

 

پ ن :  رسيدگي به جنبه عمومي جرم قتل مطابق با دو ماده قانون مجازات اسلامي صورت مي گيرد. ماده 208 مي گويد: « هركس مرتكب قتل عمد شود و شاكي نداشته باشد يا شاكي داشته و از قصاص گذشت كرده باشد و اقدام وي موجب اخلال در نظم جامعه يا خوف شده يا بيم تجري مرتكب يا ديگران گردد، موجب حبس تعزيري از 3 تا 10 سال خواهد بود  .» در تبصره اين ماده آمده است : «در اين مورد معاونت در قتل عمد موجب حبس از يك تا پنج سال است . » ماده 612 اين قانون نيز به مجازات جنبه عمومي جرم اشاره دارد و محتواي آن با ماده 208 يكسان است اما در زيرمجموعه جرايم عليه اشخاص و اطفال آمده است .

مرجع : قانون مجازات اسلامی

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ترس های من


من میترسم . 
من از دنیای این روزها میترسم . از انسان ِ تنهای تنها تر شونده ی این روزها میترسم . از ایمیل میترسم . از صدا های پشت ِ تلفن . از نسل جدید و جدیدتر و جدیدترتر ِ گوشی های هوشمند میترسم . از دیلینگ دیلینگ ِ وایبر میترسم . از دیدارهای هزاران کیلومتری ، پشت پنجره ی رقتبار ِاسکایپ و اُوو میترسم . از لیست ِ دوستان ِ چندصد نفری ِ بی خبر میترسم . از ” لایک ” زدن زیر ِ نوشته ی : ” من دارم خودم رو بالا میارم ” میترسم . من از تغییر ِ قانون ِ دنیای آدم ها میترسم . از زنده نگه داشتن ِ نباتی ِ جنازه ها میترسم . از قبر های آسانسوری میترسم . از معامله شدن ِ ” بودن ” ها میترسم . من از اینکه میلیونها آدم در یه لحظه به یه نقظه خیره بشن و زل بزنن به صفحه ی تلوزیون ِ فول اچ دی و همشون یک جور و یک شکل فکر کنن ، که همشون یک جور و یک شکل فکر نکنن ، میترسم . من از آدمهایی که ” پیشرفت ” ، براشون معنایی نداره جز کار ِ بیشتر . . . کار ِ بهتر . . . پول ِ بیشتر . . . امکانات ِ بیشتر . . . رفاه ِ بیشتر  ، از انسانی که فراموش میکنه در انتهای این چرخه ، فقط تبدیل میشه به یه ” مصرف کننده ی محض ِ بهتر ” ؛ که تمام ِ این تلاش و پیشرفت و پویایی فرساینده نتیجه ش این میشه که با یه ماشین ِ بهتر ، جنازه ش رو آخر ِ شب برسونه تو یه خونه ی بزرگ تر ، و روی یه تخت ِ وسیع تر غش کنه ، در حالی که بچه ش یه گوشی ِ بهتر از گوشی ِ یک ماه قبل دستشه و باعث میشه متوجه حضور ِ پدرش نشه، میترسم .

من از منت ِ بودن ها میترسم . از بودن های نبود . از بودن های مجازی . از بودن های مُردد . از بودن های هم عرض . از بودن های نیمه . من از نبودن های نیمه میترسم . از جنازه های نیمه دفن شده . من از قرار گرفتن در کفه ی ترازوی سنجش  ِ آدم ها میترسم . من از هم وزن شدن با کفه ی دیگر میترسم  . از صرفیدن میترسم . از صرف ِ فعل ِ صرف میترسم . من از سوال های نا تمام میترسم . از جواب های نیمه . من از نیمه پیدا شدن ِ نیمه ام میترسم . من از نیمه بودن میترسم . من از تجسم ِ بودن میترسم . از تصور ِ نبودن . من از دور میترسم . از دیر میترسم . 

من از ترسیدن میترسم . من نمیترسم . من خودم ، خودم را دارم . من خودم با خودم می مانم . من خودم ارزش ِ خودم هستم . من خودم ارزش ِ خودم را دارم ؛ هوای خودم را دارم . من خودم بودن ِ خودم هستم . من خودم رسیدن ِ خودم هستم . من خودم  بلیط ِ خودم هستم . من خودم پیشرفت ِ خودم هستم . من خودم پویایی ِ خودم هستم . من خودم داستان ِ خودم هستم . من خودم آرام ِ خودم هستم . من خودم حرف ِ خودم هستم ؛ سکوت ِ خودم هستم . من از ترسیدن میترسم . من خودم ترس ِ خودم هستم .

من خودم با خودم حرف میزنم تا نترسم . من خودم با خودم راه می روم تا نترسم . من خودم با خودم مینویسم تا نترسم . من خودم با خودم سکوت میکنم تا نترسم . من خودم با خودم شعر میخوانم تا نترسم . 

من شجاع ِ خودم هستم . من نشانی ِ خودم هستم . پریشانی ِ خودم هستم . شادمانی ِ خودم هستم . شادمانی خودم هستم ؟ نمیدانم . فقط میدانم که من رستم ِ خودم هستم بی سودای سهراب . سهراب ِ خودم هستم بی تقلای جستجوی پدر . زال ِ خودم هستم بی بال ِ سیمرغ . سیاوش ِ خودم هستم بی اعتنای آتش . ضحاک ِ خودم هستم بی مار ِ شانه و زنجیر ِ فریدون . فریدون ِ خودم هستم بی کینه ی ضحاک . اسفندیار ِ خودم هستم بی معجزه ی تن ِ رویین . شهرزاد ِ خودم هستم بی هراس ِ شب ِ هزار و دوم . … ی خودم هستم بی هراس ِ زمان . بی شتاب ِ ثانیه . … ی خودم هستم آرام ِ خودم ، صبور ِ خودم . من خودم خودم را صبر میکنم . خودم را میشنوم . من خودم میانجیگر ِ خودم با خودم هستم . من ناجیگر ِ خودم هستم . 

من خودم برای خودم ، با خودم ، در خودم ، از خودم ساز میزنم . . .

 

. . . نوشت : دادگاه ِ پُر قضاوتتان را تعطیل کنید ؛ کفه ی این ترازو به سمت هیچ عدالتی تراز نمی شود . برچسب زنان ِ زبانتان را به مرخصی بفرستید ؛ دیوار های روح ِ من دیگر  جایی برای برچسب های ” تخلیه چاه و لوله باز کنی شبانه روزی فقط در این محل ” ندارد . شما هم ترس هایی دارید . ترس از پیر شدن ؟ ترس از چاق شدن ؟ ترس از مردن ؟ ترس از فقر ؟ ترس از اخراج ؟ ترس از سگ ؟ از مار ؟ ترس از یائسگی ؟ از عقیم شدن ؟ ترس ِ از . . . نمیدانم . فقط میدانم انسان جدای از ترس نیست . اینها ترس های من بودند . شما و ترس هایتان هم محترم .

هیچ کس با ترس هایش معنا نمی شود ، شناخته می شود !

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

حقیقت ِ نوستالژی ِ مجازی

برای سیاه مشق ، که مشقش هر چه بود ، سیاه نبود . . .

از خیابون ِ فلسطین راه می افتی به سمت ِ انقلاب . کوچه هایی که تا چند سال پیش ، خونه های اجری ِ قرمز توشون جا خوش کرده بودن . حالا ولی احساس ِ غریبگی میکنی . یه لودر دنده عقب گرفته و یک بیل ِ پر ” خاطره ” رو داره میریزه پشت ِ کامیون . بهش میدونی چی میگن ؟ نخاله ! آره ! حالا اجر هایی که بی شک بعد از این همه سال خاطره شدن ، به شکل ِ نخاله در اومدن . تا فردا ، اثری از خاطره نمونده . یه حفره ی چند متری . بهش میگن پی کَنی ؟ نه ! بهش میگن کندن ِ نوستالژی کسایی که سالها اونجا زندگی کردن و حالا موبایل به دست ، وایسادن تا ” ساختمون ” بسازن . که پول بذارن رو پول .

هیچ کاری نمیتونی بکنی . کسی حالیش نیست . بی فایده س اگر بخوای با کسی درباره ” نوستالژی ِ هویت ِ گمشده ” حرف بزنی . شاید فقط دکتر فاتح بتونه حرف هات رو بشنوه . حرف هایی که اونقدر براش واضح و تلخه ، که چاره ای نداشته باشه جز اینکه با حرف هات ، نَم نَم عرق بخوره و گاه گاهی یه بهمن کوتاه روشن کنه و به تایید سر تکون بده .

یه نگاه به درخت ِ خرمالوی باغچه میندازی و راهتو میکشی و میری . به چهار راه فلسطین که میرسی ، بچه ها کلاسشون تعطیل شده و دارن بلند بلند میخندن و قرار ِ پارتی ِ جمعه شب رو میذارن . معماری و تئاترن . با فکر هایی ” آوانگارد ” و مترقی . حتی اگر دخترها کیف ِ گلیمی رو دوششون باشه و مو های بافته شون از زیر ِ روسری ِ ترکمنی بیرون زده باشه ، اعتقاد دارن که زمونه عوض شده و ما هم باید عوض بشیم و لزومی هم به نگه داشتن ِ پوسیدگی های آجری ِ قدیم نیست . کامپوزیت اومده و الان ” معماری ِ سایبرنتیک (!) ” و ” پرش کیهانی ” بحث ِ روز ِ معماریه . ریتم ِ اهنگ ِ هدفون اونقدر سریعه ، که باید بجنبن تا بتونن برای قرار ِ کافی شاپ ِ غارکده شون به موقع برسن .

دنیا حسابی عوض شده . این چیز ِ اصلا جدیدی نیست . اون موقعی که ” شمس العماره ” رو میساختن ، همه میگفتن طهران پاریس شده و اثری از هویت ِ قبلش نیست .

حالا اما نه شمس العماره ساخته میشه و نه تهران ِ مترو دار ، پاریس شده . نه تو میتونی به یارو بگی : هوووی ! تویی که تو حیاط ِ مدرسه ی ابتدایی ِ من دو تا مدرسه دیگه ساختی ، حالیت هست که من چقدر تو اون حیاط کلاغ پر شدم ؟ حالیت هست داری منو آلزایمری میکنی ؟ حالیت هست من هنوز جای کلاسم رو یادمه ؟

میرسی خونه . میچپی تو اتاقت . کامپیوتر رو روشن میکنی . دنیا های موازی با هم که هرگز هیچ کجا با هم تلاقی پیدا نمیکنن ! دنیای ” مجازی ” که روز به روز حقیقت بیشتری پیدا میکنه . اما تو این دنیا هم ، چند جا بیشتر نیست که دوست داری بهشون سر بزنی . درست مثل ِ صاحب ِ ناشناس ِ اون خونه ، نمیشناسی پشت ِ اون صفحات کی نشسته . ولی دعا میکنی که چیز ِ جدیدی برای خوندن گذاشته باشه . خیالی نیست . اگر هم چیز ِ جدیدی نباشه ، نوشته های قبلی هست . اثر ِ تو هم تو اون نوشته ها هست . اسمش رو گذاشته بودی ” هم واژه گی ” ، ” جریان ِ واژه ” یا هر چیز ِ دیگه .

اما یک روز یا یک شب ، میبینی که تو اون دنیای بدون ِ اجر و سنگ هم داره یه چیزایی تغییر میکنه . متوجه میشی که ماه هاست که این دنیای مجازی ، تنفس خونه ای نداره که زندگی رو برات دلنشین تر کنه . که بتونی بوی دود ِ بولدوزر و خاک ِ خاطرات ِ نخاله شده رو تحمل کنی . میبینی ماه ها و ماه هاست که هیچ خط ِ جدیدی به جایی که بدون ِ استثنا هر روز بهش سر میزنی اضافه نشده . و بد تر از اون ، میبینی یه جا تابلو زده : ” به زودی در اینجا حفره ای بزرگ احداث خواهد شد !”

و بعد یکدفعه به خودت میایی و میبینی نوستالژی و نوستالژی ساز های این دوره زمونه هم داره عوض میشه ، و حتی اثری ازش به جا نمیمونه که چند سال ِ بعد ، به بچه ت بگی : ” بابایی ؟ دوست داری آرشیو ِ چت های بیست سال پیش ِ بابات رو بخونی ؟ دوست داری ببینی اون موقع ها چطوری مینوشتن asl plz ؟ و وقتی جواب میشنیدن m , 21 , teh . جواب میشنید: ok . bye . و همش نگران بودیم که کارت ِ شارژ اینترنتمون تموم بشه . اما بعدش بابا جان یه چیزی اومده بود ، یه جور اینترنت (!) که بهش میگفتن اِی دی اِس اِل . اشغال ِ تلفن نداشت و سرعتش هم بالاتر بود . سن ِ بابایی هم بیشتر شده بود و شروع کرده بود به خوندن ِ وبلاگ . بعد وقتی میشنوی که با چشم های متعجب میپرسه : چه وبلاگ هایی ؟ چی بودن ؟ ” تو سکوت کنی و بری لب ِ پنجره و از طبقه ی 23 یک ساختمون ِ مدرن ِ مجهز به آیفون ِ تصویری ، به شهری که نمیشناسیش خیره بشی و به حماقت ِ خودت لبخند بزنی و یاد ِ حیاط ِ خونه ای بیفتی که حالا دیگه نیست و کاکتوسی که اونقدر بزرگ شده بود که تو هیچ برجی جا نمیشد ، برای همین دیگه گل نداد و کتری و قوری که حالا روش نوشته TEFAL و سه دقیقه ای آب رو جوش میراه که هول هولکی یه چیزی بخوری و بری مشغول ِ طراحی یه ساختمون ِ مدرن ِ دیگه بشی که در ِ پارکینگش هم اتوماتیک باز میشه !

گاهی اوقات هیچ کاری نمیشه کرد . این انفعال نیست . ضعیف بودن نیست . نتونستن نیست . حتی اگر نتونی .

باید بپذیری . حتی اگر لازم باشه یه زنگ بزنی به دکتر فاتح و بهش بگی دارم میام پیشت و اینبار که رفتی ، علاوه بر ساختمون و کوچه و شهر ، از نوستالژی ِ هویت ِ گمشده ی دنیای مجازی هم حرف بزنی و به سلامتی ِ فراموشی ، استکان ِ کمر باریکت رو بزنی به استکانش و اون علیرغم ِ اینکه درست و حسابی نمیفهمه چی میگی ، بگه آره سه نقطه ، میفهمم ، میفهمم چی میگی ، میفهمم تو که همیشه نخورده مست بودی ، حالا چرا با من لب تر میکنی !

هر کسی مختاره در حوزه ی شخصی ِ خودش اونطور که دوست داره رفتار کنه . هر قدر زندگی به اصطلاح ” اجتماعی ” تر میشه ، حوزه های شخصی نماد و نمود ِ بیشتری پیدا میکنن . رفتار ِ اجتماعی حکم میکنه ” احترام ” قائل بشی . نمیتونی یقه ی اقاهه رو بگیری و بگی هوی ! الدنگ ! من اون خونه اجریه رو میخوام که خانوم ” حمزه ” توش مرد و تمام ِ گربه های ولگرد ِ محل رو بی مادربزرگ کرد . نمیتونی یقه ی فلان لنگر گاه ِ مجازی رو بگیری و بگی : آهای لعنتی ! من عکس میخوام و چند خط نوشته که بتونم یه کم نفس بکشم ؛ اهای خودبین ، من میخوام خیالم راحت باشه که هر وقت میام تو پستوی فرار ِ از دنیای حقیقی ِ تو ، شعرهات اونجا باشه ، همه ی شعر هات ؛ هی ! کسی که نمیشناسمت ، این حق ِ منه که کوتاه گویه های زندگی ِ روزمره تو رو بخونم و کامنت های چند برابر ِ نوشته برات بذارم .

نه . هیچ کدوم از این کارا رو نمیشه کرد . فقط میشه یه نگاه انداخت و رد شد . درست مثل ِ اون درخت ِ خرمالو . و میشه از طبقه ی بیست و چندم ، به تمام ِ اینها فکر کرد . به خونه ای که به دست ِ خودت خراب شد و به صفحه هایی که به دست ِ خودت محو شدن . . .

به احتمال ِ بسیار زیاد ، اینجا هم چنین سرنوشتی خواهد داشت . اینها رو نوشتم که بدونم دانسته ، با خودم چه میکنم !

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آشنای غریب

نمیدونم قبلا این رو اینجا گفته بودم یا نه . این که زندگی و مراحلش ، از یه نظر شبیه ِ کار ِ جویندگان ِ قدیمی ِ طلا ست که تو فیلم های وسترن ِ نشون میداد ؛ که یه ابکش دستشون بود و تو رودخونه ها ابکششون رو فرو میکردن و بعد اروم تکونش میدادن و با دقت به چیزی که مونده بود نگاه میکردن .

خیلی وقت ها اون ته هیچی نبود و اون گل و لای باقی مونده رو هم میریختن دور ، و باز دوباره و دوباره تکرار ِ همین کار .

حالا به نظرم زندگی هم همین جوره . عبور از هر مرحله ، مثل فرو کردن ِ اون ابکش تو رودخونه س . مثلا وقتی دوره ی مدرسه ت تموم میشه ، ته ِ تهش ممکنه فقط چند تا خاطره برات بمونه از ترکه ( و برای من شیلنگ ) و یاد ِ چند معلم و چهره ی محو ِ چند همکلاسی که اگر الان ببینمشون ، بعیده که همدیگه رو بشناسیم .

یا مثلا بعد از پایان دوره دبیرستان ، ممکنه هیچ چیزی ته ِ ابکش ِ اون مرحله نمونه .

تو همون فیلم ها ، یه وقتایی بود که یه تیکه بزرگ طلا باقی میموند و اونا میفهمیدن که نزدیک یه رگه معدن هستن .

بازم زندگی همین جوره . میبینی ته ِ یه مرحله ، یه چیز یا کس ِ خیلی با ارزش برات مونده . برای من هم همین جور بوده . خوندن ِ یه رشته ی بی سر و ته که اتفاقا عاشقانه هم دوستش داشته باشی ، گذر ِ بیهوده ی چند ساله ی عمر و . . . همه در نقش ِ اون گل ِ بی خاصیت ِ ته ِ ابکشن .

اما پایان ِ مرحله ی درس خوندن ، یه چیز ِ خیلی با ارزش برام داشت . بهتره بگم یه کس ِ خیلی با ارزش .

حالا شش_هفت ساله که از اون موقع میگذره ( میبینی ؟ انگار همین دیروز بود که تار و سنتور و جارو برقی ما رو نشوند پیش ِ هم . یادته ؟ ) . شش هفت ساله که کسی هست که اونقدر صمیمی و اونقدر دوست داشتنیه ، که ادم نمیتونه وقتی دلش براش تنگ میشه ، اس ام اس نده و با فونت ِ درشت ننویسه : ” دوستت دارم مرتیکه ! :-* ” . اقا جان خب نمیشه . حالا هر کی هم هرچی میخواد بگه ، بذار بگه . فعلا تا جایی که ما فهمیدیم ، در مملکت ِ اسلامی ، گفتن ِ دوستت دارم به یکی که هم جنس ِ * خودته خیلی راحت تر ، عملی تر ، بی دردسر تر و خیلی ” تر ” های دیگه س . حتی اگر در ظاهر مشمئز کننده باشه . ( دو نقطه بووووووع ! )

حالا امروز تولد ِ اون کس ِ . همون آشنای غریب ِ خودمون . اشنایی که هیچ غریبگی نداره . کسی که اونقدر اشنا ست ، که وقتایی که من نیستم ، بابا و مامان بیشتر از من ، سراغ از اون میگیرن . کسی که با نهایت ِ زلالی و قلب ِ براقی که داره همیشه حضور داشته . مواقع شادی و گرفتاری . ( هی ! فکر نکن گل هایی که اوردی برای عیادت ِ مامان و بابا یادم رفته ها ! )
وقتی شرایط و مسیر تو یه مقطع کاری کرد که اون بره یه شهر دیگه ، ترسیده بودم که دور بشیم . ترسیدم که شب هایی که تا صبح میشستیم نقشه میکشیدیم و حرف میزدیم و ماکت میساختیم و اهنگ گوش میکردیم و اهنگ گوش میکردیم و اهنگ گوش میکردیم تا وقتی که هوا روشن بشه و ما هنوز کارامون مونده باشه ، تموم میشه . ولی اینجوری نشد . و با ارزش ترین چیز ِ اون دوران ، همچنان براق باقی مونده .

نه چیزهایی که خوندیم به لعنت ِ خدا می ارزه و نه نه هیچ چیز ِ دیگه ش . ولی خیلی مهمه که ادم چنین کسی تو زندگیش داشته باشه ؛ و من شانس اوردم که دارم .

امیدوارم باقی بمونه . امیدوارم اون تیکه ی با ارزش رو محکم تو جیبمون نگه داریم . مثل ِ خاطرات ِ اون موقع ها . خاطره شب های ساز زدن و شعر خوندن و تخمه خوردن و فیلم دیدن و راه رفتن توی ِ غلظت ِ بهار نارنج و غیبت ِ این و اون رو کردن (!) و نامه نوشتن ها و دلقک بازی در اوردن ها و . . . اصلا چرا همش از قبل بگم ؟ مثل خاطراتی که هنوز هم میسازیمشون ** .

خودت میدونی چقدر دوستت دارم اشنای غریب جان . و شاید این بی دلهره ترین ” دوستت دارمیه ” که فعلا میتونم بگم .( میبینی تورو خدا کارمون به کجا رسیده ؟ دکتر شمیسا کجایی ؟ ! )

تولدت مبارک .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دریا درمانی

 

هر کسی یه وقتایی ، یه جاهایی به خاطر چیزهایی که میدونه یا نمیدونه قاطی میکنه . البته یه وقتایی قاطی کردن هم نیست ها . فقط اون جوری که معمولا هست ، نیست . این بخشیه که بین ِ همه ی ادم ها مشترکه . اما اون چیزی که متفاوته ، عکس العمل ادم ها ست تو این شرایط . خود ِ این عکس العمل ها هم به نظرم خیلی وقت ها به شرایط و بخصوص امکانات ِ محیطی بستگی داره .
مثلا فرض کن اگر ماشین داشته باشی ، ممکنه ساعت 2 نصف شب پاشی بری جاده امام زاده داوود و یه جا پارک کنی و پیاده شی تا یخ بزنی و تند تند تخمه بخوری و خیلی حالیت نباشه صدای چی داره میاد و فقط بدونی که شجریان داره یه چیزایی میخونه .

خونه م جایی که درس میخوندم ، چند دقیقه بیشتر با دریا فاصله نداشت . نزدیکی ِ به دریا ، پتانسیلی بود که امکانات زیادی رو به ادم میداد . اما اون وسط یه کشف ِ بسیار بسیار متفاوت ، باعث شده بود بتونم در مواجهه با دوره های قاط زدگی ( گفتم خیلی وقت ها قاط ِ قاط هم نبود ها ! نمیتونم توضیح بدم چی بود و چی هست . ولی فکر میکنم چون همه مون تجربه ش کردیم ، بفهمید چی میگم . ) عکس العملی داشته باشم که جای دیگه نمیشد داشت .

شنا کردن برای منی که این کار رو به شدت دوست دارم ، چیز جدیدی نبود و دریا هم امکانی بود که میشد هر وقت هوس کردی بپری توش . اما هر قدر هم که خوب شنا کنی و هر قدر هم که بدونی چی به چیه ، دریا استخر نمیشه . این چیزی بود که میدونستم . با اینکه این رو میدونستم ، اما اون کشف از یک شبی شروع شد که نیمه قاطیده بودم و کنار ساحل راه میرفتم . یه جای خیلی خلوت . دریا خیلی اروم بود ولی مه ی که روش اومده بود و تاریکی ساحل ، خیلی وهم انگیزش کرده بود . شاید همین هم باعث شد که لباسم رو در بیارم و . . . و بعد شیرجه تو اب !

این قضیه هر دو سه ماه یک بار تکرار میشد . حتی وقتی که اوایل اذر هوا اونقدر سرد بود که دوست داشتی دستت رو تو جیبت کنی ، حتی وقتی دریا طوفانی بود . میرفتم همون جای خلوت . لباسم رو یه جایی میذاشتم که اگر برنگشتم ، لااقل فردا یکی بفهمه که یکی اینجا یه بلایی سرش اومده .

حس ِ متفاوت این کار رو فقط کسی میدونه که چنین کاری کرده باشه . یک ترس ِ وحشتناک عمیق . بخصوص وقتی دریا مواج بود . وقتی اونقدری میرفتم جلو که فقط روشنی چراغ های ساحل معلوم بود و موج ها اینور اونور میبردنم ، وقتی میرفتم زیر اب و سیاهی ِ مطلق رو میدیدم و مزه ی دریا که همچنان مثل صبح بود ، وقتی تو جای عمیق ، تلاش میکردم اونقدر برم پایین که دستم بخوره به شن های کف دریا و نمیدونستم اون زیر چیه و تصور میکردم که بخورم به یه تور ِ فراموش شده ماهیگیری و گیر بیفتم و با ارامش و یه لبخند ، اونقدر صبر کنم که هوا روشن بشه . . . و وقتایی که اصلا دستم به کف دریا نمیرسید و یا اونقدر میترسیدم که جرات پایین تر رفتن نداشتم و وایمیستادم که صدای حرکت شن ها و صدای قلبم رو بشنوم و میومدم بالا و با تمام ِ زورم اون هوایی که مونده بود رو فریاد میزدم تا وقتی به ” هوا ” رسیدم برام تازگی داشته باشه . . . حتی الان هم دارم بعد از چند سال مینویسم ، همون حس اومده سروقتم . . .

این ترس و این حس ، تمام ِ سلول ها رو به کار مینداخت ، ولی حالا وقت برگشتن بود . خسته ، باید برمیگشتی به ساحل . و فقط وقتی که کف ِ دریا رو زیر پام حس میکردم ، میفهمیدم که این بار هم به سلامت اومدم بیرون .

بعد همون جور دراز میکشیدم کنار لباس هام . یه شکلات ” هوبی ” از جیبم در میاوردم و بدون اینکه چیزی روم بندازم ، میذاشتم بادی که از اخر ابان به اول اذر میوزید ، منجمدم کنه . که دندون هام بهم بخوره و منم خیلی اروم خورده های فندق ِ شکلات رو زیر دندونم میاوردم .

حالا دیگه ریست شده بودم . باور کردنی نیست . صفر ِ مطلق میشدم . بدون هیچ حسی . هیچ خواهش و حسرت و نیازی . انگار اونجا مرکز دنیا شده بود . انگار که ندونی مردی یا زنده . انگار یه چیز ِ عظیم از روم رد شده بود و هر چیزی که بهم چسبیده بود رو کنده بود و برده بود و حال من ، با ” خودم ” بودم . ( میدونید چیه ؟ وقتی که ” تنها ” هستی ، خودت با خودت نیستی . یه چیزی باهات هست . همون تنهایی شاید باهات باشه . ولی این چیزی که میگم مرحله فراتر از تنهایی بود . اصلا گزنده نبود . )
اصولا وقتی با یه چیز ِ بزرگتر از چیزی که درگیرش هستی مواجه میشی ، اروم میگیری . مثل وقتی که از وضعیت ِ خودت راضی نیستی و یکی رو میبینی که اوضاعش از تو هم خراب تره و به ناچار خفه خون میگیری .
( . . . نوشت : شکرگزاری هم کاملا نسبیه . حواست باشه که حواسمون هست جناب ِ خدا )

حالا هم به شدت نیازمند چنین دریا رفتنی هستم . هر چند حالا مثل اون موقع ها نیستم که قلبم کمتر تیر بکشه ، که مطمئن نیستم اونقدر زور داشته باشم که بتونم تو طوفان ِ کف الود شب ، دوباره خودم رو بندازم رو شن های ساحل ؛ اما به شدت نیازمند ِ چنین دریا درمانیی هستم .

توهم سبز

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

روشنفکری ، یا یه چیزی تو مایه های بزن روووشن شی داااش !

 

پرنده را میکُشیم

پر هایش را میکَنیم

تا با مرکّب ِ سرخ

بنویسیم ” پرواز ” !

و بعد

سالها بنشینیم در کافه ها سیگار بکشیم و از ازادی بگوییم و پرواز ،

و پرنده ی تاکسیدرمی

خیره خیره ما را نگاه کند

تا بلکه به خاطر بیاورد اخرین بار ما را کجا دیده . . .

پرنده کنار پل 1

. . . نوشت : شاید در اینده از شخصیتی که در این عکس ملاحظه میکنید ، عکس های دیگه ای هم دیدید !

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

خُزعبل نگاره

به راحتی ، به راحتی میشه تو این کتاب مٌرد . فقط به یک دلیل : چون میشه توش زندگی کرد . چون توش زندگی میکنیم . ساعتها و ساعتها و ساعتها در موردش فکر کردم . چند ده برابر ِ دهها باری که خوندمش ، که میخونمش . این مطلقا یک نوشته ی بی ربطه . بی هیج دلیل ِ نگارش . همین .

. . .

حالا دیگه روباه اهلی شده . شهریار کوچولو هم وایساده جلو روباهه . روباهه خودش افسار ِ دلش رو داده دستش و حالا مسافر کوچولو داره میره . قلاده هایی هست که کش میاد . اما گاهی فاصله زیاد میشه ، یا طول ِ کش دادگی ِ قلاده اونقدری نیست که کافی باشه . فاصله ای اونقدر زیاد که حتی عطر ِ خدا تومنی هم پرش نمیکنه ، پیوندش نمیزنه .

حالا مسافر کوچولو از گلستان برگشته و بد و بیراهش رو به گلهایی که خالی بودن ، به گلهایی که نمیشد براشون مٌرد گفته و منتظر شنیدن ِ راز ِ روباهه :

گفت : خدانگهدار !

روباه گفت : خدانگهدار ! و اما رازی که گفتم خیلی ساده است : جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید . نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند .

و شهریار کوچولو برای انکه یادش بماند تکرار کرد . . .

_ ارزش گل ِ تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای .

و تکرار ِ دوباره ی مسافر کوچولو

روباه گفت : _ ادم ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموش کنی . تو تا زنده ای نسبت به انی که اهلی کرده ای مسئولی . تو مسئول گلتی . . .

و مسافر کوچولو چنان که گویی میخواهد شعر ِ ” باز باران با ترانه . . . ” را حفظ کند ، دوباره تکرار کرد .

شما فکر میکنید داستان ِ این بخش ، ( گفتگوی بین ِ روباه و شهریار کوچولو ) اینجا تموم شده و مسافر کوچولو رفته سر وقت ِ سوزنبان ؟

شما فکر میکنید چون مسافر کوچولو خیلی کوچولو بود و چون هنوز خیلی قشنگ میخندید و چون هزار و یک چیز ِ دیگه داشت و هزار و دو چیز ِ دیگه نداشت ؛ روباهه دلش نیومد که ادامه بده : رازهای این دنیا خیلی ساده س . این رو باید یادت باشه چیزهایی هست که باید با خودت ببری به دیاری که سم ِ خنک ِ مار تورو میبره . باید بدونی که حتی اهلی کردن و اهلی شدن هم تمام ِ قضیه نیست . باید بدونی که وقتهایی پیش میاد که خفه خون میگیری ، که حتی پژواک ِ خودت رو هم نمیشنوی ، که هیچی نباید بگی ، که باید رمیده نشون بدی خودت رو که نگن اهلی شده ، که باید بی تفاوت باشی و بگذری ، که هزار و سه باید و نباید ساده ی دیگه رو باید صلیب وار به دوش بکشی و ” درست ” رفتار کنی بدون ِ این که بدونی درست یعنی چی ، که دست و پات رو ببندی به چهار میخ ِ ترس و تردید و معادلات n+1 مجهولی ِ بی پاسخ و به خطر انداختن ِ کرامت ِ انسان و اسلام و هیزم کشی جهنم و دلخوش بودن به اشنایی ِ دنیای قبل و چشم دوختن به تناسخ ِ بعد و هزار و چهار کوفت و زهر مار ِ دیگه که فقط همون ” زهر ِ مار ِ دیگه ” چیزیه که به کارت میاد .

شما فکر میکنید روباهه به خاطر کوچولو بودن ِ مسافر اینا رو نگفته یا اینکه اگزوپری به خاطر ِ کوچولوهایی که قرار بوده این داستان رو بخونن ، این قسمت از گفتگو رو حذف کرده ؟

اصلا تا حالا به حذفیات ِ این کتاب ِ بینظیر فکر کردید ؟ نه حذفیات ِ وزارت ارشادی . حذفیاتی از این دست ! ؟

شاید روباه نگفته که مسافر کوچولو خودش اینا رو بفهمه . شاید هم اگزوپری اینا رو حذف کرده تا کوچولو ها خودشون بفهمن .

این کتاب هیچی . به حذفیات ِ زندگی چطور ؟ به چیزهایی که حذف کردیم پیش از انکه به وقوع بپیوندند حتی . به حذف ِ حرف های ساده . حذف حرف های ساده ای که نویسنده های بزرگ از نوشته هاشون حذف کردن ، که ما از نوشته ی زندگی مون حذف کردیم ، که میکنیم . جای خالی ِ این حذفیات معلوم هست ؟ نیست ؟ حفره ش جیغ نمیزنه ؟ یا اونقدر تند تند میریم و میریم و اویزون میکنیم به خودمون ، که اصلا متوجه ش نمیشیم .

در هر صورت اقای روباه ، یا اقا انتوان ، من اینا رو فهمیدم . چیزهای دیگه ای هم هست که فهمیدم شاید یه روزی گفتم .

. . . نوشت : من سن و شرایطش رو صد در صد قبول دارم . اما فهمیدن هایی هست که ربطی به اقتضای سن نداره . میدونی مثل چی میمونه ؟ مثل یه چاقاله بادوم که بادوم شده . بادوم دیگه چاقاله نمیشه . چاقاله ای هم که پشت ِ پیکان وانت نشسته ، دیگه بادم نمیشه . حتی اگه نیم کیلوش رو چهار هزار تومن بفروشن . میفهمی چی میگم ؟

قطره های مجهول

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید: