تجسم ِ خاطره

دوم ِ راهنمایی بودم . کلاس ِ 2/3 . زنگ ِ دوم عربی داشتیم . برای اون روز ، باید تمام ِ تمرین های درس ِ قبل رو حل میکردیم . سه صفحه فعل هم بود که باید یه بلایی که الان یادم نیست چی بوده سرشون می آوردیم . من هیج کدوم رو انجام نداده بودم .

آقای ” س ” اومد سر کلاس . با اینکه کت شلوار می پوشید پشت ِ کفش هاش رو میخوابوند . بلافاصله شروع کرد به دیدن ِ کتاب ها و دفتر ها و کنترل مشق ها . به من که رسید ، گفتم انجام ندادم . گفت چرا ؟ گفتم چون یاد نگرفته بودم . واقعا هم یاد نگرفته بودم . خودم هم هرچی خونده بودم ، یاد نگرفته بودم . با مهربونی گفت : اشکال نداره . امروز یاد میگیری . دستش رو کشید پشت ِ سرم و گفت که برم پای تخته تا مشق ِ بقیه بچه ها رو ببینه و بعدش بهم یاد بده .

من اون روز تنها کسی بودم که مشق ِ عربی نداشت . همه بچه ها نوشته بودن . یا از روی گام به گام ، یا زنگ ِ تفریح ِ قبل ، رو پله های حیاط ، از رو کتاب ِ بچه های کلاس ِ 2/2 .

آقای ” س ” کارش که تموم شد ، اومد پای تخته جلوی من وایساد . پرسید : کجا رو یاد نگرفتی ؟ گفتم فلان جا و بهمان جا و بیسار جا رو . با مهربونی ِ بیشتر گفت : بیسار جا که مال ِ دو جلسه قبل بود . گفتم : آقا اجازه یاد نگرفتیم .

با مهربونی گفت : طوری نیست . یاد میگیری . و رفت سمت ِ میزش و از لای دفتر ِ بزرگ ِ حضور و غیاب که با کاغذ کادوی گُل گُلی ِ قرمز جلد شده بود ، خطکش چوبیش رو در آورد و برگشت سمت ِ من .

محکم گفت : دستت رو بیار جلو .
ــ آقا اجازه ؟ واسه چی ؟
میخوایم با هم درس جلسه قبل و دو جلسه قبل رو یاد بگیریم !
هنوز لحنش مهربون بود . دو تا دستم رو پشتم برده بودم و صاف وایساده بودم . دست ِ چپم رو بردم جلو . گفت که باید دست ِ راستم رو ببرم که وقتی میخوام تو خونه خودکار دستم بگیرم ، درس تو ذهنم مرور بشه .

دست ِ راستم رو بردم جلوش و کف ِ دستم رو باز کردم و خیره شدم تو چشماش . قبل از اینکه شروع کنه به زدن ، گفت که اگر دستم رو بکشم ، درس از اول شروع میشه . و من همونطور فقط نگاهش میکردم . بچه ها هم منو نگاه میکردن .

شروع کرد به زدن . همین طور که میزد ، درس هم میداد . بعد از سومین ضربه ، کف ِ دستم سوزن سوزن شد ، داغ شد ، و از ضربه ی چهارم به بعد ، درد ِ چندانی حس نمیکردم . فقط نگاهش میکردم و اون هم محکمتر میزد . من هم محکمتر توی ِ لبم رو گاز میگرفتم .

ده – دوازده تایی زده بود که پرسید یاد گرفتم یا نه . منم گفتم آقا اجازه ما اینجوری یاد نمیگیریم . دوباره مهربون شد . گفت : ناراحت نباش . یاد میگیری . اون یکی دست . . .

مزه ی خون ِ لبم رو تو دهنم حس میکردم . خیلی محکم میزد . دوباره خیره شدم به چشماش . دستمو تکون نمیدادم . همون طور صاف نگه داشته بودم و صدای سوت کشیدن ِ خط کش و صدای چسبیدنش به کف ِ دستم رو میشنیدم . و اون هنوز داشت فعل صرف میکرد و من هیچی نمیفهمیدم . عکس العملی هم نشون نمیدادم . فقط لبم رو از تو گاز میگرفتم که یه وقت گریه م در نیاد .

ده دوازده تا هم به دست ِ چپم زد و وقتی دید فقط نگاهش میکنم و حتی یکبار هم دستم رو نکشیدم ، گفت که دستام رو مُشت کنم . اینجوری دردش واقعا غیر قابل تحمل بود . وقتی اولین ضربه ش خورد روی مفصل ِ انگشتام ، ناخودآگاه چشمام رو بستم و سرم رو انداختم پایین و فقط از روی صدای خط کش میفهمیدم که از بالا داره میاد پایین . قشنگ یادمه که بعد از 7 امین ضربه ، دستم رو کشیدم و بردم پُشتم و با اون یکی دستم که کفِش داغ ِ داغ شده بود ، دست ِ چپم رو مالیدم . کلاس هنوز نفس نمیکشید .

با عصبایت پرسید : یاد گرفتی ؟

همون طور که دستام رو محکم به هم فشار میدادم ، چشمامو باز کردم و هیچی نگفتم .

دوباره داد زد : یاد گرفتی ؟ حالا برو بتمرگ . اگه جلسه بعد هنوز یاد نگرفته بودی ، دوباره با هم تمرین میکنیم . و رفت سمت ِ میزش .

من هم رفتم سمت ِ نیمکتم . نشستم . از تو جامیزی کتاب های زنگ ِ قبل رو برداشتم گذاشتم تو کیفم . نیمکت من وسط ِ کلاس بود . اولین نفر از سه نفری که روی اون نیمکت ِ چوبی مینشست .

پُشت ِ آقای ” س ” به کلاس بود و داشت تو گچ دونی ِ پای تخته ، دنبال ِ گچ میگشت . رفتم سمت ِ در . دست ِ چپم واقعا درد میکرد . با دست ِ راست در ِ کلاسو باز کردم . از صدای باز شدن ِ در ، برگشت سمتم . قبل از اینکه چیزی بگه ، بیرون ِ کلاس بودم و با تمام ِ خشم و عصبانیت و زوری که داشتم ، در ِ کلاس رو محکم کوبیدم به هم . دوست داشتم بِدَوَم . اما در اونقدر محکم بسته شد و صداش تو راهروی بزرگ ِ مدرسه اونقدر پیچید که با خودم گفتم الان میاد تو راهرو تا دوباره بزنتم و اگه بدوم ، فکر میکنه ترسیدم . خیلی ترسیده بودم . برای همین همون طور راه رفتم . چند لحظه بعد ، در ِ کلاس باز شد و آقای ” س ” از کلاس اومد بیرون و داد زد : گوساله ، جلسه بعد اولیات نیومدن ، خودت هم نیا حیون ِ . . .

حتی برنگشتم نگاهش کنم . از پله ها اومدم پایین . بچه ها گفتن که بعدا رفته با ناظممون آقای ” گ . ج ” حرف زده و برگه ی دعوت اولیا نوشته . من اما رفته م تو حیاط . دلم میخواست گریه کنم . اما نکردم .

تو حیاط ِ خیلی بزرگ ِ مدرسه راه افتادم سمت ِ بوفه . اون روز مامان پول داده بود که از مدرسه ساندویچ بخرم . خیلی کم پیش می اومد که این کارو بکنه . میگفت ممکنه بچه های دیگه نتونن بخرن و اگه شما بخرین ، اونها هم دلشون میخواد . اما این اونها بودن که همیشه میخریدن . پولو نگه داشته بودم که بعد از زنگ عربی بخورم که بهم بچسبه . حالا یه جورایی بعد از زنگ ِ عربی بود . بوفه خلوت ِ خلوت بود . یه ساندویچ کالباس خریدم با یه نوشابه فانتا . رو پله ی آبخوری نشستم و خوردم . تموم که شد ، هنوز هم دلم میخواست گریه کنم . دستم واقعا درد میکرد . اما گریه نکردم . صبر کردم تا زنگ بخوره . زنگ ِ سوم تاریخ داشتیم . معلم های تاریخ و ادبیات ، خیلی خیلی منو دوست داشتن . وقتی زنگ ِ خونه رو زدن ، بچه ها که رفتن ، بهش گفتم که چی شده . آقای بهرامی بود فامیلیش . بهش گفتم که اگر به مامان بگم که اینجوری شده و آقای ” س ” منو زده ، میاد مدرسه و اول مدرسه رو آتیش میزنه و بعدشم اونقدر میره اداره آموزش پرورش که آقای ” س ” رو بردارن . مطمئن بودم که اینکارو میکنه . از این هم بیشتر از هر چیزی میترسیدم . تو عالم بچگی فکر میکردم از مدرسه اخراجم میکنن و دیگه هیچ مدرسه ای هم ثبت ِ نامم نمیکنه .

آقای بهرامی گفت که فعلا به خونه چیزی نگم . گفت که با آقای ” س ” صحبت میکنه . برگشتم خونه . دست ِ چپم استخون هاش درد میکرد . برادر محترم بعدازظهری بود . مامان داشت نهار ِ اون رو میداد که ببردش مدرسه . اون روز هم خودش کلاس نقاشی داشت . بابا هم که سر کار بود . وقتی منو دید ، پرسید چیزی شده ؟ خیلی جدی گفتم نه . فهمیده بود ولی که یه چیزی شده . مامان ها همیشه همه چیز رو میفهمن .

وقتی رفتن ، من هم رفتم تو موتورخونه . یکم گریه کردم . هنوزم نمیدونم چرا اینکارو کردم ، چون هیچکس تو خونه نبود . بعدش رفتم حموم و خوابیدم .

عصر که مامان برگشت ، بیدار شدم . از مدرسه پرسید . پرسید که مطمئنم که مشکلی پیش نیومده . من مطمئن بودم . پرسید که یادم هست که قرار گذاشتیم هر مشکلی که پیش اومد به مامان و بابا بگیم . من یادم بود . پرسید قانون ِ خونه رو یادمه که دروغ ممنوعه ؟ یادم بود . اما دروغ گفتم . چون خیلی درد داشت خط کش ِ آقای ” س ” .

آقای بهرامی ، با آقای ” س ” حرف زده بود . با آقای ” گ . ج ” هم حرف زده بود . جلسه ی بعد ، من همه ی مشق هام رو انجام داده بودم . از روی گام به گام . چند تا رو هم مخصوصا غلط نوشته بودم که شک نکنه .

خیلی سال از اون روز گذشته . اونقدر که نمیدونم آقای ” س ” و آقای ” گ . ج ” ی ناظم و آقای بهرامی ِ معلم ِ تاریخ هنوز زنده هستن یا نه . اما امشب همون درد رو دوباره حس کردم . همون درد ِ بعد از ضربه ی هفتم . بعضی وقتها 20 ــ 30 تا خطکش میخوری و همونطور خیره خیره به زننده نگاه میکنی . اما یکدفعه دستت رو میکشی . اینجا ، الزاما جایی نیست که درد ، پیروز شده باشه . دقیق نمیدونم . فقط میدونم که یه جاییه که دیگه جمع میکنی خودتو . هرچقدر هم که تنبل باشی و مشق هات رو ننوشته باشی ، دستت رو میکشی .

امشب ، همون درد ِ خطکش ِ آقای ” س ” رو حس کردم . اما آقای بهرامی ای نبود که براش تعریف کنم . . .

شنبه ، هفده خرداد 93 ، ساعت 5 و نیم صبح

. . .نوشت : جانکاه ترین درد ، اینه که باعث ِ درد ِ کسی/کسانی باشی که دوستشون داری . درد ِ جانکاهی در خودم حس میکنم .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

خواجه سه نقطه ی بیجایی


دلتنگی را اقسامی ست به گون گونه گی ِ دل ها . اما احتمال است که به جهد ِ واقفان ِ واصل ِ وادی ِ دلتنگی ، امکانی مُحیا گردد از برای تعیین و تَعَیُن ِ حجره های این سرای هول ، تا مبتلایان بدانند و به قُوت ِ بخت دریابند که جلیس ِ چه خوانی گشته اند و سوز ، از کدامین وادی بر دیده گانشان وزان است .

نخستین شکل ِ دلتنگی آن باشد که مُبتلا ، نداند و نتواند که بداند از چه و بر چه دلتنگ است . این حالت ِ پریشان در مثال ، آن گُسنامار * ی را مانَد که نداند شوق ِ بستن ِ چه سنگی بر شکم دارد . در این حال ، قلب ِ دُچاریده ، در مواضعی احساس ِ حُفره کرده و در جهد ِ تسلی ِ این حال ، به تفحص در مِجمَر ِ گُداخته ی خاطرات ِ مغز ِ خود پرداخته تا شاید نرینه گی ِ این تُهیده گی ِ ماده را به چنگ آورده ، دخول نموده و درد ِ دل را بکاهد ، و هیچ نمی یابد ؛ زیرا غافل است که دلتنگی را در دل باید جُست نه در مغز .

دو دیگر ، آن حال باشد که مقتول ، فراقیده گشته و در اثر ِ دوری و دیری ِ وصل ، یا صعبی ِ سَبیل ِ وحدت ، به تنگ آمده و پریشان حالی ِ او ، در تنگی ِ دل تظاهر کند . فروکاهیدن ِ این شکل از دلتنگی ، گاه ِ طومار نوشتن است بر نَفَخات ِ برنوزیده ، یا نجواست در گوش ِ صُمّان* ِ قاصدک های بی مقصد ، یا نجوای اوراد ِ ماضی ست بر معابد ِ کُهن ، برای قُربت ِ مستقبل ِ دور ِ خیال . آنگونه که در تواریخ آمده ، هیچ یک به ” چشم آب دادن ” * نینجامیده و تنها آب از چشم بر می آورد . آبی چنان تلخ و شور ، که هیچ کشتگاهی را مطلوب نیست جز تنگیده تر شدن ِ دل .

سِیُم حال ، گُه گیجه ترین حالتی باشد که در وصف ِ کلام نگنجد . چونان ِ وصف ِ طَعم که در طَمَع ِ هیچ گرسنه ای کارگر نباشد و شرح ِ خواب ، در چشمان ِ بدخوابان . و این حال ِ هول ، آن باشد که مفلوک ِ مقهور ِ دلتنگ ، از هر عکس العملی با قلب و دهان و دست و لب و مغز و چشم و گوش و روح  اش _ حتی _ بر هزریده شده باشد . در این نزاع ، دل دیگر دل و دلتنگی دیگر دلتنگی نیست ، که دل انبانچه می شود و دلتنگی ، باروت ؛ و انفجار هم آرزویی میگردد از قُماش ِ آرزو های سرزمین های دوری که در عدم هم به هم نمیرسد . در این حال که کلام ، لام میماند و واژه ، وا میرود و قلب ، قُل میخورد و مغز ، میغوزد * ، در می یابی که تنها خفقان است که بر کلام و واژه و قلب و مغز مستولی ست . و یقین میکنی که خفقان ، سرزمین های روحی را پیش از روح ِ سرزمین ها فتح میکند . و از قضا ، با خاقان ِ این خفقان هیچ غزوه ای نتوان کرد ، حتی با گُل تیر ِ دلتنگم ، که پیکار با نیک ترینان ، جهاد فی سبیل ِ دوزخ است . و این تنها شقی باشد که برزخ ، دوست داشتنی تر از دوزخ می شود . . .

 

گُسنامار : نهایت ِ گرسنگی . گسن : گرسنه ؛ آمار : نهایت طلب و خواهش .
صُمّان : کَر . ناشنوا
چشم آب دادن : کنایه از تماشا کردن . روشن کردن ِ چشم .
میغوزد : غوز : تلفظ ِ دیگر ِ گوز . میغوزد هم لابد یعنی میگوزد .


 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یقین


اینو مطمئنم که اگر یه روزی
 واقعا معمار ِ خوب و مطرحی هم بشم ، تحت ِ هیچ شرایطی حاضر به طراحی دو جا نیستم : زندان و فرودگاه .

دومیش تبدیل شده به کابوس ِ بی وقفه ی این شب هام که مُدام حقیقی و حقیقی تر میشه ، و من خیس ِ عرق پریدن از این کابوس رو ، میندازم گردن ِ هوای نه چندان گرم ِ تابستون ؛ و همون طور خیس و مستاصل میشینم جلوی پنکه و تو تاریکی ِ اتاق ، سعی میکنم آخرین لغت هایی که قبل از خواب خوندم رو پیش ِ خودم بلغور کنم . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

جراحی پلاستیک روح

ــ میدونی ؟ زخم های روح هم گاهی گوشت ِ اضافه میارن .

* هه ! روح که گوشت نداره !

ــ خُب تو اسمش رو هرچی دوست داری بذار . اصلا تو فکر کن زخم های روح ، روح ِ اضافه میاره .

* چی ؟ روح ، روح میاره ؟ چی میگی ؟ 

ــ هیچی بابا ! ( زیر ِ لب : لامصب رو هیچ جوره هم نمیشه جراحیش کرد . روح که گوشت نداره . . . فقط باید تلاش کنی که لبخند بزنی و خودت رو آروم نشون بدی . مثل ِ یه جُزامی که میخواد برای پاسپورتش عکس بگیره . . . )

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

هی رفیق . . . بیخیال !


1 .

وقت هایی هست که آهسته آهسته سوالات ، پررنگ تر از جواب ها و دانسته ها میشه . وقت هایی هست که خودتردیدی ها بیشتر از یقین های برآمده از طلوع گاه ِ اعتماد ها میشه . وقت هایی هست که مه ِ غلیظ جای صراحت ِ لحن ِ مسیرها و جاده های بدون ِ تابلو رو میگیره .

اینجور وقت هاست که میفهمی مُدتهاست نشستی ترک ِ دوچرخه ای که انگار قرار نبوده هیچ وقت راه بیفته . و یواشکی یه نگاه میندازی به جای تاول ِ روی نشیمنگاهت که خاطره ی حفظ ِ تعادل ِ تمام ِ دوچرخه های بی حرکت ِ تمام ِ سیرک ها رو با خودش داره .

و تمام ِ اینها در درونت اتفاق می افته . یه ادراک ِ درونی . بدترین چیز . میدونی ؟ چیزهایی که تو بیرون اتفاق می افته ، این امکان رو بهت میده که بزنی به چاک . مثل ِ روبرو شدن با یه دختر ِ خیلی زیبا . اینجور وقت ها میشه جیم فنگ شد . اما اگر یه چیزی بره درونت و بعد متوجه ش بشی ، یعنی حسابی گیر افتادی .

به قول ِ آقای هامیل * ، ” باید چیزی را که دنبالش هستیم ، در حرف هایی که نمیشود بیان کرد جستجو کنیم و همانجا هم پیدایش میکنیم . . . “

اما جناب ِ آقای هامیل ِ عزیز ! آدم ها فرصت ِ جستجو ندارن دیگه . من با این حرفت کاملا موافقم که میگی : ” مدت هاست آدم سر در نمی آورد ، و کاری هم غیر از تعجب نمیتواند بکند . ” البته من دوست دارم سکوت کردن رو هم به این حرفت اضافه کنم . . .

2 .

هیچ معجزه ای در کلمات نیست . یعنی اونجایی که باید باشه ، نیست . تقریبا در تمام ِ لحظات ِ حساس ، کلمات از بیان ِ خودشون هم عاجزن ، چه برسه به اینکه بخوان حرف ِ گوینده شون رو منتقل کنن . و این به نظرم انتهای عجزه . و عاجز بودن ، برای موجود ِ بزرگی مثل ِ ” انسان ” تضاد ِ خنده داریه که لبخند ِ عقربه های 10 و ده دقیقه ی تمام ِ ساعت ها رو بر می انگیزه !

3 .

منتظر ِ فردام . خرکی ترین شوخی ای که خدا میتونه با آدم ها بکنه ، اینه که یه روز جمعه عصر ، تصمیم بگیره که همه چیز رو متوقف کنه و بعدش قاه قاه بخنده . من که فکر میکنم تا حالا چنین چیزی به ذهنش نرسیده ، وگرنه تا حالا حتما امتحانش کرده بود . چون اون هر کاری دلش بخواد میکنه ، چون زورش میرسه . هرچند که این اصلا عادلانه نیست .
خوشحالم که اینجا رو نمیخونه که این ایده براش بد آموزی داشته باشه .


* آقای هامیل یکی از شخصیت های داستان ِ ” زندگی در پیش ِ رو ” نوشته ی رومن گاری ست .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تضخرف

چند ماهه که به دلایلی ، مورد ِ قضاوت ِ آدم های مختلف قرار گرفتم . این آدم ها دو دسته بودن . بعضی هاشون کسایی بودن که خودم خواسته بودم که قضاوتم کنن ، دسته ی دوم ،  آدم هایی بودن که احتمالا ناخواسته همین کار رو باهام کردن .

شاید مورد ِ قضاوت واقع شدن ، بخصوص از طرف ِ آدم های دسته ی دوم ، برای هیچ کس خوش آیند نباشه . اما تمام ِ تلاشم رو کردم که یه جور ِ دیگه به قضیه نگاه کنم . سعی کردم جنبه ی مثبت و نیک نیتانه ی حرف های هر دو دسته رو بهش توجه کنم ؛ و تا حدودی هم موفق شدم .

شروع کردم تو ذهنم و یه کمی هم روی کاغذ ، حرف ها و قضاوت هاشون رو مرور کنم . نتیجه ، رسیدن به نقاط ِ مشترک ِ شگفت آور ِ ناخوش آیند بود . وقتی نقاط ِ مشترک ِ حرف ها رو جمع بندی کردم ، متوجه شدم که مضخرف تر از چیزی که من هستم ، امکان ِ بودن نیست . یعنی اگر کسی فقط یکی از اون مشخصه ها رو داشته باشه ، کافیه که تبدیل بشه به یه موجود ِ غیرقابل ِ تحمل . . . و من ظاهرا نزدیک به یازده تا از این مشخصات ِ مشمئز کننده رو یکجا دارم !

پس واقعا خوشبختم که علیرغم ِ داشتن ِ این همه خصوصیت ِ غیرقابل ِ تحمل ، تا اینجا و تا همین حد آدم هایی بودن که حاضر بشن قضاوتم کنن ؛ چون اگه واقعبینانه بخوام نگاه کنم ، با این همه نقد ِ به جایی که به من وارده ، رو حسابش اصلا نباید کسی کاری به کارم داشته باشه .

البته این رو هم باید بگم که حوزه ی نقد ها بیشتر مربوط به ارتباط خودم با خودم بوده . و همین هم همه چیز رو سخت و پیجیده کرده برام . مثلا در محیط کار یا تعاملات اجتماعی سطحی ، هیچ کدوم از اون نقد های دُرُست موضوعیت نداره و حتی یه جاهایی ، همون نقد های وارد شده ، نقطه ی قوتم به حساب میاد .

حالا از این حجم مضخرف بودن ِ خودم ترسیدم . بخصوص تو جاهایی که در تماس با آدم های دیگه س . البته این ترس از جنس ِ وحشت نیست . بیشتر از نوع ِ بُهته .

مسئله اینجاست که حتی مضخرف ترین آدم ها هم دلتنگ میشن . من هم دلتنگم . به شدت دلتنگم . اما وقتی با خودم فکر میکنم ، وقتی تاثیرگذاری ِ خودم رو به یاد ِ خودم میارم ، وقتی یادم میاد بیشتر ِ نقدها و برچسب هایی که بهم زده شده در واقع ناشی از چطور بودن ِ خودم با خودم بوده ، ناشی از فکر ها و نحوه ی نگاهم به مسائل بوده ، به شدت از خودم و تاثیری که ممکنه بذارم میترسم .

آدم بزرگ ها تکلیفشون روشنه . خطر چندانی از جانب من اونها رو تهدید نمیکنه . اونها میتونن با چُماق ِ برچسب ها شون ، با تحریم بودن ها و عذاب ِ نبودن هاشون ، دمار از روزگار ِ من و روحم در بیارن . اونها نقاط ِ ضعفم رو خوبه خوب میدونن و میتونن با یه چکش برقی ، درست بکوبن روی عصب ِ دندون ِ روحم .

بچه ها اما حسابشون به کُل جداست . وقتی یاد ِ حرف های آقای فُلانی و خانم بهمانی می افتم ، وقتی دقت میکنم و یادم میاد که راس راسی رو بچه ها تاثیر میگذاشتم ، روی دیدنشون ، فکر کردنشون ، کتاب خوندنشون ، حرف زدن و حرف نزدنشون ، راه رفتن و حتی خندیدنشون ، و وقتی یادم می افته اون چیزی که منو تبدیل به این آدم ِ مضخرف کرده ، در واقع چیزیه که خود ِ منه ، ناچار میشم که تا میتونم خودمو از بچه ها دور نگه دارم . دور و دورتر ، تا نکنه یه وقت حتی به اندازه ی یک صدم ِ هزارم ِ درصد اونها در آینده شبیه من بشن . . . شبیه من فکر کنن . . . شبیه من بخندن . . . شبیه من راه برن . . . شبیه من دستاشون رو بزنن پُشتشون . . .

من ، با تمام ِ مضخرف بودنم ، دلتنگم . به شدت دلتنگ . اما به خودم اجازه نمیدم که از مرز ِ میله ها رد بشم . حتی اگر مُچالگی ِ دل ، بکشونتم پشت ِ میله ها . یه جایی که ببینم و دیده نشم . ببینم که تو زمین بازیی که انگار هیچ وقت قرار نیست شکل نهایی خودشو پیدا کنه ، هنوز بعضی هاشون دارن دنبال چوب میگردن که با هم شمشیر بازی کنن ، یکی شون هنوز میشینه روی نیمکت ، بعضی هاشون فوتبال بازی میکنن . بعضی هاشون معلومه امتحاناشون تموم شده . بعضی هاشون . . .

منی که سعی کرده بودم تو بدترین لحظات ِ خودم ، شاد و پُر انرژی و محکم خودمو نشون بدم و ” باشم ” حالا شدم مثل ِ خانم هایی که نمیتونن بچه دار بشن و با حسرت فقط به بچه های توی پارک نگاه میکنن . تو این چند ماه ، هفته ای نبوده که لااقل دو سه شب خوابشون رو نبینم ، و تا خواب دیدن ِ بعدی ، پَکَر ِ شنیدن ِ صداشون نباشم . نه . این سه نقطه ای که الان شناختمش ، این سه نقطه ای که نقطه ی وسطش ، نقطه ی اشتراک ِ تمام ِ برچسب ها و قضاوت ها بوده ، اجازه نداره روی هیچ کس تاثیر بذاره . بخصوص روی فرشته ها که از آدم ها تاثیرپذیر تر هستن . شاید اونها باید یاد بگیرن که فکر نکنن . شاید باید یاد بگیرن که یه گُل ، فقط یه گُله . شاید باید یاد بگیرن که نپرسن . شاید باید یاد بگیرن که مهم نیست یه لوبیا چطور سبز میشه .

هر بچه ای که تو خیابون میبینم دلتنگ میشم . هر اسباب بازی فروشی ای که میبینم دلتنگ میشم . وقتی چشمم به کتاب های روانشناسی کودک ِ کتابخونه م می افته ، دلتنگ میشم . منی که حتی با دلتنگ شدنم برای آدم بزرگا نمیدونستم چیکار باید بکنم ، حالا دچار دلتنگی ِ بچگانه ی بچه ها شدم .

کاش به جای این همه پوست کلفتی ، اینقدر مضخرف نبودم .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

رمزگشایی ِ یک نشانه


تا بحال شده که لباس ریخته باشید تو ماشین لباسشویی و وقتی که میخواهید لباس ها رو در بیارید ، متوجه بشید که تو یه جیب ِ فراموش شده ، یه دستمال کاغذی قایم شده بوده و موقع ِ شستن ، خمیر شده و چسبیده به تمام ِ لباس ها ؟

برای من چندین بار پیش اومده . با اینکه هربار سعی میکنم جیب ِ همه ی لباس ها رو با دقت نگاه کنم ، گاهی از دستم در میره و گند زده میشه به لباس ها .

من نمیدونم چطور ممکنه که دستمال از تو جیب در بیاد موقع ِ شستن ؛ فقط میدونم که جدا کردن ِ تیکه های خمیر ِ دستمال از لباس ها ، کار ِ خیلی سختیه .

بعضی اتفاقات ِ زندگی هم همین جوری هستن . اتفاقاتی که تو یه جیب ِ فراموش شده ، فراموش شدن ، و بعد میبینی که خمیر شدن و چسبیدن به تمام ِ اتفاقات ِ دیگه .

جدا کردن ِ خمیر ِ اتفاقات ، از اتفاقات ِ دیگه ، کار ِ خیلی خیلی سختیه . من که نمیدونم باید باهاش چیکار کنم . زمان ؟ گاهی زمان همه چیز رو بدتر میکنه . وقتی میری جلو تر و میبینی که اوضاع بدتر از اون چیزیه که به نظر می اومده . نمیدونم . . .

با اینکه صبح ِ زود بیدار شدن برای من یه امر ِ شکنجه بار ِ سخت ِ جانفرسا ست ، امروز صبح زود از خواب بیدار شدم ، یه دوش گرفتم ، یه لباس ِ مرتب پوشیدم و خودمو سپردم به 45 دقیقه یوگای سنگین . و بعد خوشحال بودم که یه مدیتیشن ِ دلچسب ، حالم رو بهتر میکنه .

وسطای تنفس های مدیتیشن بودم که هجوم ِ غیرقابل ِ مقاومت ِ خاطرات شروع شد . هیچ کاریش نمیتونستم بکنم . تمام ِ تلاشم رو کردم که چشم هام رو باز کنم ، اما موفق نمی شدم . جالب اینکه خاطراتی که سونامی وار سروقتم اومده بود ، خاطرات ِ خیلی خیلی خوبم بودن . چیزهایی که حتی یادم نبود که اتفاق افتادن . و من بی اختیار به پهنای صورت گریه میکردم . حالم داشت بهم میخورد . باید یکیش رو متوقف میکردم : یا ادامه ی ادامه ی مدیتیشن رو ، یا خاطرات ِ خوبی که بی امان می اومدن و روی هم تلنبار میشدن ، یا عر زدنی که تمام ِ انرژیم معطوف به این بود که خفه و بی صدا باشه . یه حس ِ غریبه بهم میگفت که این گریه ، باعث ِ کنده شدن ِ اون تاول ها میشه . احساس میکردم وقتی بالاخره این مدیتیشنی که انگار خیال نداشت تموم بشه ، تموم بشه ، من هم دیگه به هیچ کدوم از اون خاطرات فکر نمیکنم . خاطرات ِ خوبی که لابد دیگه نباید بهش فکر کنم .

اما متاسفانه اینجوری نشد . نمیدونم چقدر طول کشید ، اما وقتی نشستم و دستام رو مالیدم به هم که گرم بشه و کشیدم به چشم هام و تو تاریکی ِ چاله ی دست هام ، آروم آروم چشمام رو باز کردم ، متوجه شدم که هیچی تموم نشده . فقط یه مُشت دستمال کاغذی ِ خمیر شده از اشک و فین ، تو دستم بود و من کله م رو فرو کرده بودم بین ِ زانو هام و تلاش میکردم تیکه های خمیر ِ دستمالی که چسبیده بود به صورت و ریشم رو جدا کنم از خودم . . .

این هم از جمعه ای که کلی با انرژی ، سعی کرده بودم خودم حالم رو بهتر کنم . اما دست از تلاش نکشیدم . عصر که شد زدم از خونه بیرون و سعی کردم به هیچی فکر نکنم . بعد به خودم گفتم که پسر ِ خوبی بودی و تلاش ِ قابل ِ ستایشی از خودت نشون دادی ، گیرم که نتیجه ش در کمال ِ نا باوری ، با حضور ِ خاطرات ِ خوب ، اونجوری شد ، ولی میتونی خودت رو به یه قهوه دعوت کنی . و اومدم کافه ای که یکی توش پیانو میزد . اما پیانو بود و نوازنده نبود . و حالا وسط ِ رعد و برق و طوفان ، وسط ِ بارونی که داره میخوره به شیشه ، این ها رو نوشتم که دیگه بهش فکر نکنم .

کافه خالی ، زیر ِ باران . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پا برهنه

 

آدم در دو حالت احساس ِ تنهایی میکنه . اول وقتی که چیز / کَس هایی رو که داشتی از دست بدی ؛ و دوم وقتی که چیز / کَس هایی رو که نداشتی از دست بدی .

بی شک حالت ِ دوم دردناک تره . چون میفهمی حتی اون چیزهایی که زمانی فکر میکردی داشتی ، در واقع نداشتی ! اینجور وقت ها ، مصداق ِ عینی ِ اون میله ایه که فرو رفته تو نشیمنگاه ِ آدم . فقط مسئله اینجاست که بخش ِ بیرون مونده ی میله ، گرمای ماگما رو داره و نمیتونی بگیری و بکشیش بیرون . خُب البته الان یه راه حلی به ذهنم رسید بسی خنده دار : شاید بشه به جای اینکه میله رو از تو خودمون در بیاریم ، خودمون رو از تو میله بکشیم بیرون ! عجب ذهن ِ خلاقی !

میبینی سه نقطه جان ؟ میبینی دنیا چقدر قشنگه ؟ برای بدترین اتفاقات هم راه حل های دوست داشتنی هست !

. . . نوشت : انسان تنهاست ، مگر وقت هایی تنها نیست ! (یا شاید حواسش نیست . )
” مگر وقت هایی ” هایتان و حواس پرتی تان مستدام باد !

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تک گویی

 

” عشق مثل ِ بذر میمونه . اگه یه بذر رو خیلی عمیق بکاریم سبز نمیشه . اگر هم خیلی کم عمق باشه ، با اولین بارون شسته میشه و نمیتونه ریشه بده . “

به به ! عجب حرف ِ حکیمانه ی زیبایی ! این حرف از اون دسته حرف هاییه که تو نگاه ِ اول تاثیر گذار و کامل به نظر میاد . چند روزه دارم بهش فکر میکنم و امروز فهمیدم که اونجوری که به نظر میاد نیست . یعنی این همه ی ماجرا نیست . دُرستی ِ این سخن ، فقط تو بخش ِ اول و لایه ی بیرونیه اونه .

مسئله اینه که اگر بپذیریم عشق مثل ِ بذر میمونه ، و به واسطه ی این پذیرش ، عمق ِ کاشت ِ این بذر مهم باشه ، یه چیز ِ مهم ِ دیگه از قلم افتاده و اون حاصلخیزی ِ زمینی ِ که این بذر قراره توش کاشته بشه .

ـــ خب اگه عشق واقعا عشق باشه ، توی سنگ هم جوونه میزنه !

* آره ! اینجوری هم میشه به قضیه نگاه کرد . هیچ مشکلی هم تو اینجور نگاه کردن به ماجرا نیست . ادبیات ِ ما پُر از چنین مصداق هاییه . چنان که گویی این قضیه به نوعی ارزش و اعتبار ِ مطلق ِ عشقه . اما زاویه ی دید ِ اینجوری ، عشق رو تبدیل به یه جریان ِ یکطرفه ی منفعلانه ی بی ثمر نمیکنه ؟ اینجوری اصلا جایی برای پویایی ِ پدیده ی پویایی مثل ِ عشق باقی میمونه ؟

ـــ آخه مسئله اینه که عشق خودش ثمره س . خودش خودشه . یه جریان ِ گردشیه از قلب به قلب . و الزامی نداره که این وسط دو تا قلب وجود داشته باشه . میتونه از قلب ِ تو به قلب ِ تو باشه .

* آره . این هم دُرسته . اما به نظر ِ من ، این دیگه عشق نیست . یه جور خود درگیریه . یه جور بیماری . یه جور بیماری ِ فرساینده ی فروکاهنده که با ذات ِ تحرک ِ عشق در تضاده .

ـــ بالاخره که چی ؟

* هوم ؟!؟! . . . بالاخره ش رو نمیدونم . چون هیچ وقت هیچ بالاخره ای تو زندگی ِ خودم روشن نشد . همه چیز مبهم و بین ِ زمین و آسمون ترکید . مثل ِ یه حباب . اما با این بخش ِ حرفت موافقم که عشق ، خودش خودشه . توضیح ناپذیره . حتی توصیف ناپذیر . اما در عین ِ حال خیلی ساده س . یه رُخداده . یه حادثه . هیچ بند و تبصره ای هم نداره . فرا تر از تمام ِ بند و تبصره ها و اگر و اما های روزمره . من فکر میکنم عشق ِ انسانی ِ مفید ِ بالنده ، یه چیز ِ دو طرفه س . یعنی همزمان عاشق باید معشوق باشه و معشوق ، عاشق . فقط زبونشون فرق میکنه . به نظرم عشق یا هست ، یا نیست . اگر باشه ، اولویتش فرا و ورای هر چیز ِ دیگه س ، و اگه اینجوری نباشه ، یعنی که نبوده . یعنی که نیست . من فکر میکنم که . . .

ـــ ولی . . .

* آره ! دقیقا ! اما از اون طرف . . .

ـــ خُب پس این قضیه که . . .

* نمی دونم . شاید آره . شاید هم نه . اما به هر حال این وسط . . .

و این مونولوگ ساعتها ادامه داشت . . . دارد . . . خواهد / نخواهد داشت . . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ای . اس . ام چهار

 

دلتنگی های زندگی فقط و فقط توسط ِ خود ِ عامل ِ دلتنگ کننده بر طرف میشه . یه تناقض ِ بد . یه سادیسم ِ محض . سادیسم ِ درمان ناپذیر ِ زندگی . . .

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید: