حقیقت ِ نوستالژی ِ مجازی

برای سیاه مشق ، که مشقش هر چه بود ، سیاه نبود . . .

از خیابون ِ فلسطین راه می افتی به سمت ِ انقلاب . کوچه هایی که تا چند سال پیش ، خونه های اجری ِ قرمز توشون جا خوش کرده بودن . حالا ولی احساس ِ غریبگی میکنی . یه لودر دنده عقب گرفته و یک بیل ِ پر ” خاطره ” رو داره میریزه پشت ِ کامیون . بهش میدونی چی میگن ؟ نخاله ! آره ! حالا اجر هایی که بی شک بعد از این همه سال خاطره شدن ، به شکل ِ نخاله در اومدن . تا فردا ، اثری از خاطره نمونده . یه حفره ی چند متری . بهش میگن پی کَنی ؟ نه ! بهش میگن کندن ِ نوستالژی کسایی که سالها اونجا زندگی کردن و حالا موبایل به دست ، وایسادن تا ” ساختمون ” بسازن . که پول بذارن رو پول .

هیچ کاری نمیتونی بکنی . کسی حالیش نیست . بی فایده س اگر بخوای با کسی درباره ” نوستالژی ِ هویت ِ گمشده ” حرف بزنی . شاید فقط دکتر فاتح بتونه حرف هات رو بشنوه . حرف هایی که اونقدر براش واضح و تلخه ، که چاره ای نداشته باشه جز اینکه با حرف هات ، نَم نَم عرق بخوره و گاه گاهی یه بهمن کوتاه روشن کنه و به تایید سر تکون بده .

یه نگاه به درخت ِ خرمالوی باغچه میندازی و راهتو میکشی و میری . به چهار راه فلسطین که میرسی ، بچه ها کلاسشون تعطیل شده و دارن بلند بلند میخندن و قرار ِ پارتی ِ جمعه شب رو میذارن . معماری و تئاترن . با فکر هایی ” آوانگارد ” و مترقی . حتی اگر دخترها کیف ِ گلیمی رو دوششون باشه و مو های بافته شون از زیر ِ روسری ِ ترکمنی بیرون زده باشه ، اعتقاد دارن که زمونه عوض شده و ما هم باید عوض بشیم و لزومی هم به نگه داشتن ِ پوسیدگی های آجری ِ قدیم نیست . کامپوزیت اومده و الان ” معماری ِ سایبرنتیک (!) ” و ” پرش کیهانی ” بحث ِ روز ِ معماریه . ریتم ِ اهنگ ِ هدفون اونقدر سریعه ، که باید بجنبن تا بتونن برای قرار ِ کافی شاپ ِ غارکده شون به موقع برسن .

دنیا حسابی عوض شده . این چیز ِ اصلا جدیدی نیست . اون موقعی که ” شمس العماره ” رو میساختن ، همه میگفتن طهران پاریس شده و اثری از هویت ِ قبلش نیست .

حالا اما نه شمس العماره ساخته میشه و نه تهران ِ مترو دار ، پاریس شده . نه تو میتونی به یارو بگی : هوووی ! تویی که تو حیاط ِ مدرسه ی ابتدایی ِ من دو تا مدرسه دیگه ساختی ، حالیت هست که من چقدر تو اون حیاط کلاغ پر شدم ؟ حالیت هست داری منو آلزایمری میکنی ؟ حالیت هست من هنوز جای کلاسم رو یادمه ؟

میرسی خونه . میچپی تو اتاقت . کامپیوتر رو روشن میکنی . دنیا های موازی با هم که هرگز هیچ کجا با هم تلاقی پیدا نمیکنن ! دنیای ” مجازی ” که روز به روز حقیقت بیشتری پیدا میکنه . اما تو این دنیا هم ، چند جا بیشتر نیست که دوست داری بهشون سر بزنی . درست مثل ِ صاحب ِ ناشناس ِ اون خونه ، نمیشناسی پشت ِ اون صفحات کی نشسته . ولی دعا میکنی که چیز ِ جدیدی برای خوندن گذاشته باشه . خیالی نیست . اگر هم چیز ِ جدیدی نباشه ، نوشته های قبلی هست . اثر ِ تو هم تو اون نوشته ها هست . اسمش رو گذاشته بودی ” هم واژه گی ” ، ” جریان ِ واژه ” یا هر چیز ِ دیگه .

اما یک روز یا یک شب ، میبینی که تو اون دنیای بدون ِ اجر و سنگ هم داره یه چیزایی تغییر میکنه . متوجه میشی که ماه هاست که این دنیای مجازی ، تنفس خونه ای نداره که زندگی رو برات دلنشین تر کنه . که بتونی بوی دود ِ بولدوزر و خاک ِ خاطرات ِ نخاله شده رو تحمل کنی . میبینی ماه ها و ماه هاست که هیچ خط ِ جدیدی به جایی که بدون ِ استثنا هر روز بهش سر میزنی اضافه نشده . و بد تر از اون ، میبینی یه جا تابلو زده : ” به زودی در اینجا حفره ای بزرگ احداث خواهد شد !”

و بعد یکدفعه به خودت میایی و میبینی نوستالژی و نوستالژی ساز های این دوره زمونه هم داره عوض میشه ، و حتی اثری ازش به جا نمیمونه که چند سال ِ بعد ، به بچه ت بگی : ” بابایی ؟ دوست داری آرشیو ِ چت های بیست سال پیش ِ بابات رو بخونی ؟ دوست داری ببینی اون موقع ها چطوری مینوشتن asl plz ؟ و وقتی جواب میشنیدن m , 21 , teh . جواب میشنید: ok . bye . و همش نگران بودیم که کارت ِ شارژ اینترنتمون تموم بشه . اما بعدش بابا جان یه چیزی اومده بود ، یه جور اینترنت (!) که بهش میگفتن اِی دی اِس اِل . اشغال ِ تلفن نداشت و سرعتش هم بالاتر بود . سن ِ بابایی هم بیشتر شده بود و شروع کرده بود به خوندن ِ وبلاگ . بعد وقتی میشنوی که با چشم های متعجب میپرسه : چه وبلاگ هایی ؟ چی بودن ؟ ” تو سکوت کنی و بری لب ِ پنجره و از طبقه ی 23 یک ساختمون ِ مدرن ِ مجهز به آیفون ِ تصویری ، به شهری که نمیشناسیش خیره بشی و به حماقت ِ خودت لبخند بزنی و یاد ِ حیاط ِ خونه ای بیفتی که حالا دیگه نیست و کاکتوسی که اونقدر بزرگ شده بود که تو هیچ برجی جا نمیشد ، برای همین دیگه گل نداد و کتری و قوری که حالا روش نوشته TEFAL و سه دقیقه ای آب رو جوش میراه که هول هولکی یه چیزی بخوری و بری مشغول ِ طراحی یه ساختمون ِ مدرن ِ دیگه بشی که در ِ پارکینگش هم اتوماتیک باز میشه !

گاهی اوقات هیچ کاری نمیشه کرد . این انفعال نیست . ضعیف بودن نیست . نتونستن نیست . حتی اگر نتونی .

باید بپذیری . حتی اگر لازم باشه یه زنگ بزنی به دکتر فاتح و بهش بگی دارم میام پیشت و اینبار که رفتی ، علاوه بر ساختمون و کوچه و شهر ، از نوستالژی ِ هویت ِ گمشده ی دنیای مجازی هم حرف بزنی و به سلامتی ِ فراموشی ، استکان ِ کمر باریکت رو بزنی به استکانش و اون علیرغم ِ اینکه درست و حسابی نمیفهمه چی میگی ، بگه آره سه نقطه ، میفهمم ، میفهمم چی میگی ، میفهمم تو که همیشه نخورده مست بودی ، حالا چرا با من لب تر میکنی !

هر کسی مختاره در حوزه ی شخصی ِ خودش اونطور که دوست داره رفتار کنه . هر قدر زندگی به اصطلاح ” اجتماعی ” تر میشه ، حوزه های شخصی نماد و نمود ِ بیشتری پیدا میکنن . رفتار ِ اجتماعی حکم میکنه ” احترام ” قائل بشی . نمیتونی یقه ی اقاهه رو بگیری و بگی هوی ! الدنگ ! من اون خونه اجریه رو میخوام که خانوم ” حمزه ” توش مرد و تمام ِ گربه های ولگرد ِ محل رو بی مادربزرگ کرد . نمیتونی یقه ی فلان لنگر گاه ِ مجازی رو بگیری و بگی : آهای لعنتی ! من عکس میخوام و چند خط نوشته که بتونم یه کم نفس بکشم ؛ اهای خودبین ، من میخوام خیالم راحت باشه که هر وقت میام تو پستوی فرار ِ از دنیای حقیقی ِ تو ، شعرهات اونجا باشه ، همه ی شعر هات ؛ هی ! کسی که نمیشناسمت ، این حق ِ منه که کوتاه گویه های زندگی ِ روزمره تو رو بخونم و کامنت های چند برابر ِ نوشته برات بذارم .

نه . هیچ کدوم از این کارا رو نمیشه کرد . فقط میشه یه نگاه انداخت و رد شد . درست مثل ِ اون درخت ِ خرمالو . و میشه از طبقه ی بیست و چندم ، به تمام ِ اینها فکر کرد . به خونه ای که به دست ِ خودت خراب شد و به صفحه هایی که به دست ِ خودت محو شدن . . .

به احتمال ِ بسیار زیاد ، اینجا هم چنین سرنوشتی خواهد داشت . اینها رو نوشتم که بدونم دانسته ، با خودم چه میکنم !

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *