به راحتی ، به راحتی میشه تو این کتاب مٌرد . فقط به یک دلیل : چون میشه توش زندگی کرد . چون توش زندگی میکنیم . ساعتها و ساعتها و ساعتها در موردش فکر کردم . چند ده برابر ِ دهها باری که خوندمش ، که میخونمش . این مطلقا یک نوشته ی بی ربطه . بی هیج دلیل ِ نگارش . همین .
. . .
حالا دیگه روباه اهلی شده . شهریار کوچولو هم وایساده جلو روباهه . روباهه خودش افسار ِ دلش رو داده دستش و حالا مسافر کوچولو داره میره . قلاده هایی هست که کش میاد . اما گاهی فاصله زیاد میشه ، یا طول ِ کش دادگی ِ قلاده اونقدری نیست که کافی باشه . فاصله ای اونقدر زیاد که حتی عطر ِ خدا تومنی هم پرش نمیکنه ، پیوندش نمیزنه .
حالا مسافر کوچولو از گلستان برگشته و بد و بیراهش رو به گلهایی که خالی بودن ، به گلهایی که نمیشد براشون مٌرد گفته و منتظر شنیدن ِ راز ِ روباهه :
گفت : خدانگهدار !
روباه گفت : خدانگهدار ! و اما رازی که گفتم خیلی ساده است : جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید . نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند .
و شهریار کوچولو برای انکه یادش بماند تکرار کرد . . .
_ ارزش گل ِ تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای .
و تکرار ِ دوباره ی مسافر کوچولو
روباه گفت : _ ادم ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموش کنی . تو تا زنده ای نسبت به انی که اهلی کرده ای مسئولی . تو مسئول گلتی . . .
و مسافر کوچولو چنان که گویی میخواهد شعر ِ ” باز باران با ترانه . . . ” را حفظ کند ، دوباره تکرار کرد .
شما فکر میکنید داستان ِ این بخش ، ( گفتگوی بین ِ روباه و شهریار کوچولو ) اینجا تموم شده و مسافر کوچولو رفته سر وقت ِ سوزنبان ؟
شما فکر میکنید چون مسافر کوچولو خیلی کوچولو بود و چون هنوز خیلی قشنگ میخندید و چون هزار و یک چیز ِ دیگه داشت و هزار و دو چیز ِ دیگه نداشت ؛ روباهه دلش نیومد که ادامه بده : رازهای این دنیا خیلی ساده س . این رو باید یادت باشه چیزهایی هست که باید با خودت ببری به دیاری که سم ِ خنک ِ مار تورو میبره . باید بدونی که حتی اهلی کردن و اهلی شدن هم تمام ِ قضیه نیست . باید بدونی که وقتهایی پیش میاد که خفه خون میگیری ، که حتی پژواک ِ خودت رو هم نمیشنوی ، که هیچی نباید بگی ، که باید رمیده نشون بدی خودت رو که نگن اهلی شده ، که باید بی تفاوت باشی و بگذری ، که هزار و سه باید و نباید ساده ی دیگه رو باید صلیب وار به دوش بکشی و ” درست ” رفتار کنی بدون ِ این که بدونی درست یعنی چی ، که دست و پات رو ببندی به چهار میخ ِ ترس و تردید و معادلات n+1 مجهولی ِ بی پاسخ و به خطر انداختن ِ کرامت ِ انسان و اسلام و هیزم کشی جهنم و دلخوش بودن به اشنایی ِ دنیای قبل و چشم دوختن به تناسخ ِ بعد و هزار و چهار کوفت و زهر مار ِ دیگه که فقط همون ” زهر ِ مار ِ دیگه ” چیزیه که به کارت میاد .
شما فکر میکنید روباهه به خاطر کوچولو بودن ِ مسافر اینا رو نگفته یا اینکه اگزوپری به خاطر ِ کوچولوهایی که قرار بوده این داستان رو بخونن ، این قسمت از گفتگو رو حذف کرده ؟
اصلا تا حالا به حذفیات ِ این کتاب ِ بینظیر فکر کردید ؟ نه حذفیات ِ وزارت ارشادی . حذفیاتی از این دست ! ؟
شاید روباه نگفته که مسافر کوچولو خودش اینا رو بفهمه . شاید هم اگزوپری اینا رو حذف کرده تا کوچولو ها خودشون بفهمن .
این کتاب هیچی . به حذفیات ِ زندگی چطور ؟ به چیزهایی که حذف کردیم پیش از انکه به وقوع بپیوندند حتی . به حذف ِ حرف های ساده . حذف حرف های ساده ای که نویسنده های بزرگ از نوشته هاشون حذف کردن ، که ما از نوشته ی زندگی مون حذف کردیم ، که میکنیم . جای خالی ِ این حذفیات معلوم هست ؟ نیست ؟ حفره ش جیغ نمیزنه ؟ یا اونقدر تند تند میریم و میریم و اویزون میکنیم به خودمون ، که اصلا متوجه ش نمیشیم .
در هر صورت اقای روباه ، یا اقا انتوان ، من اینا رو فهمیدم . چیزهای دیگه ای هم هست که فهمیدم شاید یه روزی گفتم .
. . . نوشت : من سن و شرایطش رو صد در صد قبول دارم . اما فهمیدن هایی هست که ربطی به اقتضای سن نداره . میدونی مثل چی میمونه ؟ مثل یه چاقاله بادوم که بادوم شده . بادوم دیگه چاقاله نمیشه . چاقاله ای هم که پشت ِ پیکان وانت نشسته ، دیگه بادم نمیشه . حتی اگه نیم کیلوش رو چهار هزار تومن بفروشن . میفهمی چی میگم ؟