صبح خیلی خیلی زود بیدار شده بود . درست مثل پنجاه – شصت سال قبل . این را دقیق نمیدانم . شاید اگر چشمانش را دقیق دیده بودم بهتر سنش را تخمین می زدم . ولی خیلی سریع اتفاق افتاد . اگر بگویم چشمان ِ از حدقه بیرون زده اش را دیدم ، دروغ گفته ام ؛ و اگر بگویم خودم را ـ خود ِ خودم را ـ در انعکاس چشمانش دیدم که روی صندلی جلو نشته ام و دستم را ناخوداگاه جلوی صورتم گرفتم ، داستان بافی کرده ام . حال انکه من داستان نمیگویم .
اصلا چه اهمیت دارد ؟ ممکن است صد سال عمر کرده باشی و صبح زود بیدار شده باشی و هیچ حس رضایتی نداشته باشی !
نمیدانم امروز ، چند صد امین روز از عمر ان کلاغ بود که صبح خیلی زود بیدار شده بود . من هم همین طور . من سوار تاکسی . شیشه ماشین پایین ، و سرشار از خنکی هوای صبح زود ، راننده شتابان از اهنگ ِ تند ِ ماشینش ، کلاغ بی خبر از ما .
ناگهان چیزی ــ یک کلاغ ــ از سطل زباله کنار خیابان بلند شد . چیزی در منقارش . اهنگ خیلی تند شده بود . سرعت راننده هم . کلاغ خیلی تقلا کرد که خودش را تا جایی که بالهایش اجازه میدهد بالا بکشد . اما او ان قدر خسته بود که نتوانست . ناخوداگاه دستم را جلوی صورتم اوردم . امیدوار بودم که شیشه را رد کند و به سقف هم نخورد . و بعد صدای برخورد . و بعد دشنام ِ رکیک ِ راننده به خواهر ِ کلاغی که میگفت دزد است . و بعد هجوم تمام فکر ها ، اندیشیدن به بخش های مشترکی که با ان کلاغ دارم .
اریاشهر . خیابان ِ خلوت . از ماشین پیاده شدم . نگاهم روی سقف ماشین لغزید . در باربند روی سقف فرو رفته بود . بی هیچ تکانی . بی هیچ خستگی ای . راننده بی اعتنا به راه افتاد . گویی کلاغ روی سقف نشسته و بی زحمت ِ بال زدن ، از تماس ِ هوای خنک به بدنش لذت میبرد ؛ گویی خنکی ِ هوا ، زخم ِ عمیق ِ کاری اش را تسلی میدهد . گویی حالا کلاغ ، چند دقیقه پیش ِ من شده . گویی من جای چند دقیقه پیش کلاغ شدم .
حالت تهوع در دل ، فکر های پریشان در ذهن ، کیف در دست ، خودم را به سمت ِ بیهودگی یک روز دیگر کشاندم . ان هم در یک جمعه ی همیشه ، و هوای خنک صبح ، برای من هیچ تسلایی نداشت ، همه را کلاغ دزدیده بود !
اغاز ِ بدیهی بود برای کسی که دیگر کسی نیست که همین حرف هایش را هم بشنود و بفهمد که چه میگوید . حس اخر ِ ان کلاغ را درک میکنم . مثل همان سگ ها . . .