روایت یک رویداد واقعی

 

اتشفشان ، اضطراب زمین را می جوشاند ؛ اشک ، اضطراب دل مرا . به گریه هایم اعتنا نکن . دلخوش هم نباش . گاز اشک اور هم اشک های خشکیده ی مرا در نمی اورد . من نمیترسم . من دلنگران ِ تو هستم ، اضطراب تو را دارم . اشکی که تو باید بریزی را ، من میریزم : در خیابان . بی شرم ِ گریستن ِ یک پسر . که تو قلبت را پشت ِ زره ات گم کردی ، مغزت را زیر کلاه خود . قلبت را  . . . من اضطراب ِ قلب ِ انسان ِ کودکی ات را دارم . امانت ات را . هر قدر میگردم ، هر قدر می کاومت ، پیدایش نمیکنم .

 هی ! چشمانت کاسه ی خشم ! ترس من از عربده ات نیست ! یا از چوب دست کودکی ات که اکنون به شکل باتوم در امده! دستت را روی سینه ات بگذار . کمی چپ تر . من از حفره ی تهی اینجا میترسم . از گم شدگی امانت ات .

حالا بزن . حالا گریه ام را ببین . از پشت کلاه خود ات . ببین : کنار پیاده رو نشسته ام ارام ؛ ارام اشک میریزم . حالا تو فکر کن اشک ِ من از ترس است . حالا تو فکر کن لرزش شانه هایم نه از ماتم مرگ ِ انسانیت و حرمت ِ تقوای سایه ی درخت ، نه از تکرار ِ تلخ و خموشانه ی شعر ها و شعر ها و شعر ها : ,, از انسان ِ ماه ِ بهمن ، تا انجا که دهانم را بوییدند ، از بارش برف برف برف به روی خار و خارا سنگ تا باز امدن ِ گل ِ سرخ ِ خورشید و گریزانی شب ِ هِی شده از پی ِ کمان ِ ارش ,, ، نه از بغض خند ِ این خیال ِ خام که ای کاش ای کاش ای کاش در گرمای نفس گیر ِ این عصر پر اضطراب ، من و هزارانی چون من ، به جای اضطراب و گریز ، کفش از پا میکندیم و کنار ِ نهر ِ خیابان ِ پر چنار ، مینشستیم و پاها در اب ، عاشقانه های فروغ را میخواندیم و سهراب پاسخ میدادیم و من در ارامش خیابان ، هسته زردالو های شیرین را میشکستم تا تردی طعم یک لذت را با ناشناسانی که نادیده عاشقشان هستم قسمت کنم ، . . . و باز فکر کن که هق هق ِ من نه از صدها بغضی چون این ، که از ترس جان است و شوکری که در دست داری .

 خودت را در اشکم ببین . اصلا بگو دیده ای برایت مانده ، یا من انقدر تو را گریسته ام که سوی چشمانت ، به سوی تاریکی ست ؟

۲۲ خِرَد داد ۱۳۸۹

میدان انقلاب

. . . نوشت : الان که به خانه رسیده ام ، میترسم . میترسم کسی از انفجار ِ امروز ِ درونم سو استفاده کند . دستانم را جلو میگیرم . چون کودکی که در تاریکی مطلق ِ یک شب ِ بی برق ، دستانش را جلو میگیرد تا به جایی نخورد . ان قدر در این اتاق تاریک و تنگ میگردم تا به آرامش بخورم ، به دیوارش تکیه دهم ، ارام ارام بنشینم ، دستم را دور ِ زانو هایم حلقه کنم تا کمی ارام شوم .

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *