اصلا فکرش رو هم نمیکردم . باور کنید تا قبل از رسیدنش ، حتی اپسیلونی فکر نمیکردم که اینجوری رخ بده . خب طبیعی هم بود . برام حل شده بود . از خیلی وقت قبلتر ، حل شده بود ؛ یا بهتره بگم که کلیت ِ اون مقوله ، اونقدر مبهم بود که حتی به مرحله ای نرسیده بود که بخوام درگیرش بشم تا ببینم حل میشه یا نه .
حتی همون شب هم فکرش رو نمیکردم . راستش اون شب ، همه چیز فوق العاده بود . به لطف ِ مختوم قُلی ِ برادر و آشنای غریب و یار ِ آشنای غریب و یک رفیق ِ رفیق ، واقعا سورپرایز شدم . جزو معدود دفعاتی که بود که علیرغم حس ِ ششم ِ لعنتی ِ قوی ، اونجوری غافلگیر میشدم . حوصله ی توضیح ِ جزئیاتش ندارم ، جزئیاتش اهمیتی هم نداره . فقط مهم این بود که با زحمت ِ زیادی که کشیده بودن و لطف ِ بی حسابی و بی بیانی که داشتن ، با هم یه شب ِ فوق العاده رو گذروندیم .
اما ماجرای باور نکردنی ، از فرداش ، دُرست از فردای فرداش که از خواب بیدار شدم ، از اولین ثانیه ای که هنوز سرم روی بالش بود و چشمام بسته بود و مغزم روشن شده بود شروع شد . یه ترس ِ احمقانه ی موزیانه ی پیشبینی نشده ی غیرقابل باور .
الان ، امروزی که الان دیگه امشبش شده ، درست میشه پنج ماه . پنج تا سی و یک روز . پنج ماه از فردای روز ِ تولد ِ سی سالگی گذشته . سی سال و پنج ماه ، و من هنوز نمیتونم از خودم این ترس ِ موزیانه ی یکنواخت ِ غیر ِ منتظره رو بپذیرم .
راستش فکر میکردم که فرداش هم یه روزیه مثل ِ روزهای دیگه . شاید به این خاطر که مفهوم ِ ” زمان ” چندان برام قابل ِ هضم و درک نبوده . چون فکر میکردم به ” جریان ِ زندگی ” باور دارم . چون به ” عبور ” اعتقاد داشتم . اما اینجوری نبود . اینجوری نشد . . .
هیچ وقت مو های سفیدی که هر هفته بیشتر میشن باعث هراسم نشده بود . اهمیتی نداشت . اما صبح ِ فردای اون روز که خواستم دست و صورت بشورم و برای عید دیدنی های دلخواه و نادلخواه آماده بشم ، همون سفیدی ها ترسم رو بیشتر کرد .
میدونید . . . مسئله این بود و هست که از پیر شدن نترسیده بودم . اینو میدونم . شاید به این خاطر که همیشه به اندازه ی توانایی ها امکانات و هزار تا چیز ِ دیگه ، سعی کردم به هر شکلی بهترین ِ خودم باشم که دلم نخواد برگردم عقب . اما از فردای اون روز ، همچنان از چیزی به نام ِ پیری نمیترسیدم ، اما هراس ِ گذر ِ سریع ِ زمان رو نمیتونم انکار کنم .
انگار خودم یک طرف وایساده بودم ، و همه ی آرزو های کوچیکی که داشتم اون طرف . آرزو های کوچیکی که برای محقق کردنشون ، همیشه در تلاش ِ فراهم کردن ِ ابزار ها و شرایطش بودم . همیشه در مسیرش گام برداشته بودم ، اما هنوز نمود ِ عینی ِ بیرونی پیدا نکرده بود . اینور سه نقطه بود و اونور ، همه ی چرندیات و غیر ِ چرندیات ِ ذهن و عین ِ سه نقطه . ترس ِ از دیر شدن . ترس ِ از اینکه بالاخره یه جایی یه چیزهایی باید یه طرفه بشن ، اما نشدن . اما نمیشن . نمیتونی یه طرفه شون کنی . و در عین ِ حال آگاهی که هر روزی که بگذره ، همه چیز سخت و سختتر میشه . یه چرخه ی معیوب ِ وحشت .
کسایی که از اون روز عبور نکردن ( مطلقا باید ازش عبور کرد تا فهمیدش ) به هیچ وجه نمیتونن هیچ ذهنیتی داشته باشن که من چی میگم . اونهایی هم که ازش عبور کردن ، یا حس های مشابه داشتن ، یا در مقابل ِ این حرفها ، میگن زیادی دارم بزرگش میکنم . اما واقعیت اینه که اون ترس ، که روز های بعد از اون روز ، جوری بودن که گاهی نزدیک های صبح ، با تپش ِ قلب از خواب میپرم ، مستاصل میشینم تو تاریکی _ روشنی ِ نزدیک ِ صبح و به تاریکی روشنایی های مبهم ِ زندگی ای که پشت ِ سر گذاشتم و احتمالا پیش رومه نگاه میکنم .
هیچ چاره ای نیست . هیچ راهی برای فرار از زمان وجود نداره . ترس های مبهمش هم جزئی از ذاتشه . مثل خوشی های گاه و بیگاهش . و گاهی هیچ کاری نمیتونی بکنی جز طاقباز خوابیدن روی زندگی و آسمون رو نگاه کردن .
پنجم شهریور ِ 95
پ ن : اون شب ، دلیل و فسلسفه ی غافلگیر کردن ِ تولد رو فهمیدم . اینکه آدم هایی که دوستت دارن و دوستشون داری ، شرایطی رو ایجاد کنن که حواست پرت بشه . که فکرت رو منحرف کنن . که کمتر بترسی .
چقدر این نوشته و حس و حالش آشنا بود. هراس گذر سریع زمان رو من هم مدتهاست به دوش میکشم. سی سالگی غریب و وهم آلوده. حداقل برای من تو این سه تا و خورده ای سی و یک روزی که گذشته اینطوری بوده.
بیان ِ هراس های مشترک ، به واژه نیاز نداره . فکر میکنم حتی ضربان ِ قلب یکسانی داشته باشه . . .
با این تفاوت که من از ده ماه قبل دچار این حس شدم
برای چند روز آینده که سی تمام میشه
سه دهه !!!
چقدر دیگه فرصت دارم سرپا باشم ؟!!
کاش لااقل به پیشواز ِ هراس های بی واژه نمیرفتیم . . .
هرچند که در کلیت ، فرصت کوتاه است و سفر جانکاه * ، اما انسان پوست کلفت تر از این حرفهاست .
باید سرپا ایستاد ، چراکه زندگی فرصتی یکتا ست . . .
* بخشی از شعر ِ ” در آستانه ” ؛ الف بامداد