با عرض ِ شرمندگی ، اما بنده آرزو میکنم این هفته و این تعطیلات زودتر تموم بشه و دوباره کار و زندگی به جریان عادیش برگرده و مردم از سفر برگردن که جا باز بشه بلکه من برم سفر . قصد ندارم مثل ِ اون بچه مدرسه ای ها که شیرین بازی در میاوردن و درخواست ِ مشق دیدن از معلم میکردن رو در بیارم ، اما واقعا دیگه بسه .
هرچی تو طول ِ روز تلاش میکنم سر ِ خودم رو گرم کنم ، باز شب که میشه ، از شدت ِ خسته نبودن ، تا 4 و 5 بیدارم و خوابم نمیبره و مجبور میشم برم یه چرخی بزنم تو خیابون های زیادی خلوت . مسئله اینجاست که دو سه روزه این چرخ زدن ها یا به کله پزی ختم میشه یا حلیم فروشی .
. . . نوشت : یکی از غم انگیز ترین لحظه های زندگی ، لحظه ایه که تنها بری طباخی و نون تیلیت کنی تو آبگوشت ِ مخلوط شده با مغز و بعدش در حالی که چشم و بناگوش رو تو یه لقمه ی بزرگ جا دادی ، به مقایسه ی بهره وری ِ گوسفند و خودت فکر کنی . . .