بوناکی

مثل ِ جنازه ای که باد میکند و به سطح ِ آب می آید و شناور میشود و با هر موج و بادی به کنار و کناره ای می رود ، جنازه ی ” ذهن ” و ” فکر ” هم به سطح می آید . از عمق بالا می آید و به سطح تنزل میکند ! _ تضاد ِ عجیبی ست . بالا آمدنی که پایین رفتن است . _
جنازه ی باد کرده ی فکر ها ، حوصله ی پرداختن به آنچه درونش میگذرد را از دست میدهد . اصلا مگر درون ِ جنازه ی فکر ها چیزی جز تجزیه و اضمحلال میتواند بگذرد ؟ مگر میشود چیزی جز گندیدن ِ بافت ها و بافته های فکری رخ دهد ؟ 

نه . همه چیز همین گونه است . فرقی میان ِ جسد ِ جسم و جسد ِ فکر نیست . هر دو باد میکند . اگر در آب باشد ، باد میکند و به سطح می آید .  اگر در خاک باشد ، باد میکند و بعد میپوسد .

به همین خاطر، وقتی شروع به نوشتن ِ آنچه درگیرش هستی میکنی ، به سطح میرسی . به ابتذال ِ سطح ِ متزلزل تنزل می یابی . مینوسی و جمع نمیشود . به آخر نمیرسد . هی میگویی فردا می آیم و تمامش میکنم تا لااقل از ذهنم بیرونش انداخته باشم . فردا اما باز به جایی نمیروی . نوشته های نا تمام، نا تمام تر می شوند. سطحی و سطحی تر . و بعد ، بوی تعفن بین ِ تمام ِ صفحات میپیچد . بوی جنازه ی فکر . بوی جنازه ی فکر ها از کلمات بلند میشود. و بعد می آیی و مینویسی . مینویسی : زنده باد انزال ِ بیگاه ِ ابتذال !

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *