معرفی کلی کتاب ِ ” شب ِ پیشگویی “
نویسنده : پل اُستر
مترجم : خجسته کیهان
ناشر : نشر ِ افق
تعداد صفحات : 271
چاپ پنجم ، قیمت : 12 هزار تومان
. . .
میشه گفت که من رمان خون محسوب نمیشم . یعنی سعی میکنم که نباشم . کتاب هایی هم که تحت عنوان ِ رمان خوندم ، به نظرم بیشتر در قالب ِ رمان بودن و چندان رمان به معنای عامش نبودن .
” پل استر ” رو هم نمیشناختم . حتی اسمش رو هم نشنیده بودم و خب خبر هم نداشتم که این نویسنده و کارهاش چقدر پُر طرفدار هستن .
بخشی از سربازیم تو شیراز بود . دوران ِ افتضاحی بود . پادگان تو بهترین نقطه ی شهر بود ، تو بهترین فصل ِ شیراز . . . فروردین و اردیبهشت ؛ پادگان در واقع باغ ِ تخت ِ شیراز * بود با چند هکتار درخت ِ نارنج و یه قلعه ی قدیمی . اما دوران ِ افتضاحی بود . اما تو همون شرایط ِ گند ، بودن ِ چندتا آدم ِ فوق العاده ، باعث ِ تحملپذیر شدن ِ شرایط ِ گند میشد .
دو – سه نفر بودن که پایه ی بیرون رفتن های من بودن ؛ و دو نفر که همصحبت ِ عالی ِ زمان های اسارت ِ پشت ِ دیوار ها بودن . دو تا دوست ِ کرمانشاهی . وقتهایی که تو پادگان میموندیم ، با هم راه میرفتیم و حرف میزدیم . درباره ی همه چی . درباره ی معماری ، زندگی ، کوندرا ، دولت آبادی ، اگزوپری ، ارنست فیشر ، آلدوس هاکسلی ، جرج اورول ، ماتئی ویسنیک ، بیضایی . . . و من بیشتر ساکت میموندم تا اونها حرف بزنن . بیشتر به خاطر ِ اینکه لهجه شون رو واقعا دوست داشتم .
تنها باری که مرخصی اومدم ، با خودم نمایشنامه ی ” داستان ِ خرس های پاندا به روایت ِ یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد ” رو بردم . اون دونفر تو یک روز خوندنش و ما دو سه هفته درباره ش حرف زدیم . اونقدر حرف زدیم که ریشه های اون دوستی ، آبیاری شد .
یکی از اون دو نفر ، چند وقت قبل بهم تلفن کرد که اومده شهر ِ ما . منم با اشتیاق قرار گذاشتم که ببینمش . دلم میخواست دوباره حرف زدنش رو بشنوم . وقتی از پشت ِ تلفن با اون لهجه ی شیرین گفت : سه نقطه ی عزیزم ، خستگیم در رفت .
تو اون دیدار ، من براش یه کتاب هدیه برده بودم . کاری که اون هم کرده بود . اون ، همین کتاب ِ ” شب ِ پیشگویی رو آورده بود . نویسنده ی مورد ِ علاقه ش بود . کلی درباره ش حرف زد . بعد کتاب رو بهم داد . دیدم اولش نوشته : ” در روزگار ِ ماشین های جاندار و آدم های ماشینی ، رفاقتت کیمیا ست ! ” و اینجوری من با پل استر آشنا شدم . . .
. . .
پل استر ( پل بنجامین استر ) ، رمان نویس ، فیلمنامه نویس ، شاعر و مترجم ِ آمریکایی ست . متولد 1947 .
رمان ِ ” شب ِ پیشگویی ” در واقع فقط قالب ِ رمان داره . کتابی به شدت جذاب و گیرا با ترجمه ای روون و خوب . رمانی ” مُدرن ” یا شاید تا حدی پست مدرن که به تاثیر ِ گذشته ی آدم ها در زمان ِ حالشون میپردازه . به شکل ِ باور نکردنی ای ، این اعجوبه ( پل استر ) ذهن ِ داستان ساز داره . وقتی که کتاب رو میخونی ، در واقع چند تا داستان ِ موازی رو داری میخونی که هیچ کدومش هم با هیچ کدوم قاطی نمیشه . آدم هایی که دیر یا زود با گذشته شون مواجه میشن ؛ هر قدر هم که تلاش کرده باشن ازش دوری کنن .
این کتاب همچنین نکات ِ آموزنده ای درباره ی روابط ِ آدم ها داره . بخصوص روابط ِ عاطفی و زناشویی . مثلا این قسمت : ( بخشی از صفحه 29 )
” . . . نیک میگوید دختری که سر ِ آن میز نشسته امروز صبح در دفتر کار ِ من بود، بعد درباره ی رزا و کتابی که مادربزرگش سیلویا مکسوِل نوشته بود توضیحاتی می دهد و میخواهد موضوع را عوض کند ، اما در این هنگام اوا سر چرخانده و به میز رزا در آن سوی سالن مینگرد . نیک میگوید او خیلی خوشگل است ، نه ؟ اوا می گوید بد نیست ، اما فرم ِ مو هایش عجیب است و خیلی بد لباس پوشیده . نیک میگوید مهم نیست . او سر زنده است ، بیش از هر کسی که در این ماه ها دیده ام . از آن نوع زن هایی است که میتواند مرد را زیر و رو کند .
گفتن ِ چنین چیزهایی به یک همسر ، آن هم همسری که احساس میکند شوهرش رفته رفته از او دور می شود ، فاجعه انگیز است . اوا با حالت ِ دفاعی می گوید بله ، خیلی بد شد که تو گیر ِمن افتادی . شاید دوست داری سر میزشان بروم و به اینجا دعوتش کنم . تا به حال ندیده ام مردی زیر و رو بشود ، شاید چیز تازه ای یاد بگیرم . . . “
شاید ساده به نظر برسه . اما این دو پاراگراف ، یاد آوری ِ خیلی خیلی مهمیه . اینکه هرگز ، هرگز و تحت ِ هیچ شرایطی ، از هیچ خانمی ، جلوی خانمی که با او در ارتباط ِ عاطفی هستید تعریف نکنید . مهم نیست که اون تعریف چقدر بزرگ یا کوچیک باشه . حتی فرقی نمیکنه که اون خانم ، خواهر ِ خانمیه که شما باهاش در ارتباط هستید یا مادرش یا دوست ِ صمیمیش . در هر صورت نتیجه یکسانه . حتی اگر عکس العمل بیرونی نداشته باشه !
اگر شروع به خوندن ِ این کتاب کنید ، و اگر خیلی گرفتار باشید ، کمتر از ده روز به پایان ِ کتاب میرسید . توصیفات ِ مکانی ِ قوی و دقیق ، باعث میشه که تجسم بهتری از محیط ِ روایت ها داشته باشید .
نکته ی خیلی جالب تو این کتاب ، نوع و حجم ِ زیرنویس ها یا پا ورقی ها بود . بعضی از پاورقی ها ، چند صفحه ادامه پیدا میکنه . همون طور که گفتم ، ذهن ِ داستان پرداز و داستان های تو در توی این کتاب شما رو متعجب میکنه ، اما در عین ِ حال خیالتون راحت باشه که هیچ چیز با هم قاطی نمیشه !
مخصوصا اشاره ای به خط ِ داستانی نکردم چون دلم نمیخواست هیچ بخشیش لو بره . فقط در پایان بخش هایی از خط کشی هام تو این کتاب رو میارم .
امیدوارم این کتاب رو بخونید . حتی اگر رمان خون نیستید ، خوندن ِ این کتاب رو به شدت توصیه میکنم . در ارزشیابی ِ من ( که همون طور که در پُست ِ ابتدایی این دسته از نوشته ها گفتم این صرفا یک نظر ِ شخصی ست ) این کتاب در رده بندی ِ کتاب های ”خیلی خوب ” قرار میگیره . کتاب ِ ” اختراع ِ انزوا ” از همین نویسنده در لیست ِ انتظار ِ خوانش های بعدی من قرار داره !
بخشی از خط کشی های من :
از صفحه 17 : “ آنچه بر جهان حکومت میکند ، پیشامد و احتمال است ، تصادف ِ محض ، و تصادف هر روز مثل ِ سایه ما را تعقیب میکند . هر آن ممکن است زندگی را از ما بگیرند ، بی هیچ علتی . ”
از صفحه 106 : ” – چقدر در اردوگاه ماندی ؟
– دو ماه . من آشپز بودم و کارهای آشپزخانه را میکردم . کارم غذا دادن به بازماندگان بود . حتما در این باره که چه طور بعضی از آنها نمیتوانستند از خوردن دست بکشند ، چیزهایی خوانده ای . آنهایی که از گرسنگی در حال ِ مرگ بودند ، مدت های طولانی آنقدر در فکر ِ غذا خیال بافی کرده بودند که دست ِ خودشان نبود ؛ آنقدر خوردند که شکمشان ترکید و مردند . صدها نفرشان . روز ِ دوم زنی پیشم آمد که کودکی در بغل داشت . عقل ِ خودش را از دست داده بود ، من این را می دیدم ، با نگاهی به چشم هایش که انگار در حدقه می رقصیدند و مدام به اطراف نگاه میکردند و دور میزدند . آنقدر لاغر مردنی بود که نمیفهمیدم چطور توانسته خودش را سر پا نگه دارد . او غذا نمیخواست . فقط می گفت کمی شیر به بچه اش بدهید . گفتم با کمال ِ میل ، اما وقتی نوزاد را به دستم داد ، دیدم که مرده ، چند روز میشد که مرده بود . صورتش چروکیده و سیاه شده بود ، سیاه تر از صورت ِ من ؛ موجودی بسیار کوچک که تقریبا وزنی نداشت ، فقط پوست ِ چروکیده بود و استخوان های سبک . زن التماس می کرد و شیر میخواست ، بالاخره مقداری شیر به دهان نوزاد ریختم . نمیدانستم چه بکنم . شیر را به دهان نوزاد مرده ریختم و آن وقت زن بچه را پس گرفت . آنقدر خوشحال بود ، چنان شاد که شروع به زمزمه کرد ؛ گویی آهنگی را زیر لبی با حالتی خوش میخواند . گمان نمیکنم کسی را به اندازه ی آن زد در آن لحظه شاد دیده باشم . با نوزاد مرده ای که در بغل داشت راه می رفت و از اینکه سر انجام توانسته به او شیر بدهد آنقدر خوشحال بود که بی اختیار آواز می خواند . من ایستاده بودم و نگاهش میکردم . تقریبا چهار پنج متر را تلوتلو خوران رفت ، بعد زانو هایش تا شد و پیش از آنکه بتوانم به خودم بجنبم ، روی زمین ِ مرطوب افتاد و مرد . این واقعه بود که همه چیز را شروع کرد . وقتی شاهد ِ مرگ ِ آن زن بودم ، فهمیدم باید کاری بکنم . نمیتوانستم بعد از جنگ به سادگی به خانه بروم و همه چیز را فراموش کنم . باید آن اردوگاه را در ذهنم زنده نگه می داشتم و هر روز ِ زندگی ام به آن فکر میکردم . ”
از صفحه 151 : ” . . . آدم نمیتواند در رویای خودش بمیرد ، . . . خواب این طور است . تا وقتی به خواب دیدن ادامه می دهی ، همیشه راه ِ حلی وجود دارد . ”
از صفحه ی 187 : ” . . . دولت ها همیشه به دشمن نیازمندند ، ولو اینکه در حال جنگ نباشند . اگر دشمن ِ واقعی نداشته باشی ، باید یکی بسازی و درباره اش شایعه بپراکنی . این مردم را میترساند ، و آدم ها وقتی بترسند ، از خط خارج نمی شوند . ”
از صفحه ی 248 : “ اندیشه ها واقعیت دارند . واژه ها واقعی اند . هرچه انسانی باشد واقعی است و گاه ما پیش از وقوع ِ حادثه ای از آن باخبر می شویم ، ولو اینکه از پیش بینی ِ خود آگاه نباشیم . ما در زمان ِ حال به سر میبریم ، ولی آینده را هر لحظه در درون ِ خود داریم . شاید نوشتن به همین مربوط باشد ، سیدنی ؛ نه گزارش ِ رویداد های گذشته ، بلکه ایجاد ِ رویداد های آینده . ”