مُکاشفات ِ یک اُلاغ ـ 1

یه جای مضخرف ، یه سری چرت و پرت مینوشتم . تصمیم گرفتم همه رو از اونجا جمع کنم و بیارم اینجا . نه به این خاطر که چیزهای مهمی بودن ؛ به این خاطر که از اونجا خیلی بدم میاد .
یکی از اون چرت و پرت نوشته ها ، یک سری نوشته بود با عنوان ِ ” مکاشفات ِ یک الاغ ” . در واقع این مکاشفات ، بخشی از یه کتاب ِ هنوز ِ نوشته نشده ی هرگز نوشته نشده بود . داستان ِ مکاشفات ِ یه الاغ بود که به خاطر ِ پیری ، از اسارت پالون و مهنت ِ  بار کشی رها شده بود . در اصل ولش کرده بودن وسط بیابون . و همین ، زمینه ای رو ایجاد کرده بود برای کاشف شدن ِ اون الاغ . کاشف ِ چیزهای ساده . حتی گاهی چیزهای اشتباه .

میدونید . . . این قضیه ایه که برای هر خری تو زندگی پیش میاد . این که هی بری و بری و به هیچ کجا نرسی . البته این خریته که فکر کنی به هیچ کجا نرسیدی . حتما به یه جایی میرسی ، ولی وقتی هر چی سُم برات بوده رو سابوندی روی راه و به یه جای دیگه رسیدی و بفهمی اونجا هم هنوز خر هستی ، انگار که هیچ کجا نرفتی . فقط یه خر میتونه این حرفو بفهمه . چون این چیزیه که فقط تو زندگی خر ها اتفاق می افته .

من تا حالا نشنیدم که یه خر ، بره جایی که فکر کنن اسبه . حتی اگه تو طول ِ راه ، واقعا تبدیل به یه اسب شده باشه . حیوون ها اینو میفهمن ، ولی آدم ها اونقدر خرن که متوجه نمیشن که این الاغه ، دیگه خر نیست .

از وقتی منو وسط بیابون ول کردن ، خیلی در این باره فکر کردم . خیلی زیاد . فکرم رو با یه پروانه در میون گذاشتم . اون میگفت آدم ها ( چی خنده دار تر از این میتونه باشه که یه پروانه ، خودشو آدم بدونه ؟ واقعا مبتذله ! ) خلاصه . . . اون میگفت آدم ها عوض میشن . خودشو مثال میزد و می گفت تو زندگی قبلیش کرم بوده ، حالا شده پروانه ! میدونم دروغ نمیگفت ، هرچند که باورش برام خیلی سخت بود .

به این فکر کردم که تو زندگی ِ بعدیم مثلا اسب بشم . بعد به خدا فکر کردم . خیلی باید احمقانه باشه ! فکرش رو بکن ! با اون همه اِهن و تٌلٌپ یه چیزی رو درست کنی که بعد تازه بخوای تو زندگی بعدی یه چیز ِ دیگه ش کنی ! انگار که خودش فهمیده باشه چه گندی زده ! در هر صورت یه جای قضیه میلنگه . دقیقا مثل ِ من .

خر ها ، هرقدر هم خرزور باشن ، هیچ کاری نمیتونن با خدا بکنن . فقط باید باهاش مهربون باشن و ببخشنش . خر ها نباید اشتباهات ِ خدا رو به روش بیارن .
مثلا همین خود ِ من ! هر وقت بیخوابی هام بیشتر از انگشتای یه دست ِ آدم ها میشه ، میزنه به سرم . ولی همون موقع هم حواسم هست که باید خدا رو ببخشم .

بخشی از کتاب ِ هنوز نوشته نشده ی ” مکاشفات ِ یک الاغ “

این نوشته در مُکاشفات ِ یک اُلاغ ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

1 دیدگاه دربارهٔ «مُکاشفات ِ یک اُلاغ ـ 1»

  1. لیلا می‌گوید:

    اوه برای اولین بار بود که از فهمیدن یک متن برایم خریت محقق میشه!!
    انگار موضوعات گاهی با هم دست به یکی میکنن ووناگهان هنزمان به چندین مغز مشابه خطور میکنن این بود ماحرای پست من و پیامک شما. در نحوه ی نوشتار کلمات هم اگه دقت کنید هم آرا دارید و هم گیرا!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *