دشت هایی چه فراخ . . .

یه لحظاتی هست که از صمیم ِ قلب یقین میکنی به هر چی که دلت بخواد میتونی برسی . از اون واضح تر ، وقتی که روی اهداف ِ مشخصی تمرکز کردی و در جهت ِ اون اهداف داری تلاش میکنی و وقت میذاری ، یه جاهایی اونقدر مطمئنی که بهشون میرسی ، که انگار فقط باید دستت رو چند سانتی متر دراز کنی تا اون اهداف رو بگیری .

اینجور یقین ها اونقدر مُبَرهن هستن که ربط ِ چندانی به نوع ِ اهداف و توانایی ها و قابلیت ها و حتی شرایطتت نداره . اتفاقاً بعد از مدتی به خودت میای و میبینی که از جنبه ی بیرونی و عینی هم راس راسی داری به اون چیزها نزدیک میشی. 

خب ظاهرا تا اینجا همه چیز عالی و ایده‌آله. اما مسئله دقیقا از همین نقطه شروع میشه. درست تو چنین شرایطیه که این سوال مدام تو مغزت تکرار میشه که: ” این واقعا اون چیزیه که من میخوام ؟ ” 

این از اون سوالاتیه که کار ِ آدم رو زار میکنه، چون هیچ جواب ِ قاطعی براش وجود نداره . نمیتونه وجود داشته باشه . تنها چیزی که هست ( لااقل در من ) اینه که اینجور وقت ها یه صدایی از اون تَه مَه ها میاد . اما حتی در مورد ِ اون صدا هم چندان مطمئن نیستی .

قبلا گاهی اینجوری می شدم ، تو یه دوره ای کاملا این حس رو از دست داده بودم ، اما چند ماهه که تقریبا همیشه احساس میکنم یه دشت ِ بی انتهای هموار جلوی روم گسترده س و من هر طرفی که بخوام میتونم برم : گاهی با پای پیاده ، گاهی با یه اسب ِ قهوه ای ، گاهی هم با یه هامر ِ سبز ِ زیتونی  ِ 8 سیلندر . اما بیشتر از همه ی اینها ، دلم میخواد بخوابم . دلم میخواد تو این دشت ِ بی انتهای هموار که هوای خنک ِ رو به سرد ِ دلچسبی داره ، یه گوشه رختخوابم رو بندازم و بخوابم .

دلم میخواد تو یه شهر ِ کوچیک ِ دور افتاده زندگی کنم . یه شهر ِ خیلی خیلی کوچیک . یا حتی یه روستای صعب العبور با آب و هوای سرد . دلم میخواد اون شهر ِ کوچیک ِ دور یا اون روستا اونقدر کوچیک باشه که همه ی مردمش رو بشناسم . دلم میخواد مردم ِ اونجا زرنگ بازی های ساده ی خاص ِ اینجور جاها رو در بیارن برام و من خودم رو بزنم به اون راه که یعنی نمیفهمم .دلم میخواد اونجا معلم باشم .معلم ِ ابتدایی . دلم میخواد یه خونه اجاره کنم اونجا ؛ بدون تلفن . بدون اینترنت . گاهی با نامه از حال ِ خودم به خانواده م خبر بدم . اونها هم اگر کاری داشتن برام نامه بنویسن . دلم میخواد کتابخونه م رو بریزم پشت ِ ماشینم و برم اونجا و عصر ها بعد از تموم شدن ِ مدرسه ، بشینم دوباره همه ی این کتابها رو بخونم . سالی یکی دو بار هم برگردم این شهر ِ لعنتی ؛ یکی دو تا تئاتر برم ، مادربزرگ و پدربزرگم رو ببینم ، خوراک ِ کتابهام رو بخرم ، تو ساعات شلوغ ِ مترو ، سوار قطار بشم تا دوباره یادم بیفته که انتهای این ازدحام ِ بی حاصل ، خالی شدن ِ شتابان ِ واگن هاست ؛ و دوباره برگردم اونجای دور ِ کوچیک ِ آشنا .

الان برنامه ها و تلاش ها و اهدافم اصلا یه وَر ِ دیگه س ، اما چیزی که گاهی بهش فکر میکنم و تَه ِ دلم رو میلرزونه یه چیزهای دیگه س ؛ و من یه جایی این وسط مَسط (؟) هام و زمان با سرعت ِ هرچه تمام تر داره از روم رد میشه . البته جنس ِ زمان جوری نیست که از روم رد بشه . چون در این حالت انگار من یه موجودیت ِ صلب ِ مجرد هستم که عنصر ِ زمان از روش عبور میکنه . بیشتر شبیه اینه که عقربه ی ثانیه شمار ِ یه ساعت ِ خیلی خیلی بزرگ گیر کرده باشه به جای کمربند ِ شلوارم و با سرعت ِ خیلی زیاد در حال ِ چرخیدن باشه . . .

چند شبه که همش کابوس میبینم . کابوس های خیلی بد . کابوس ِ امتحان . کابوس های عجیب و غریب . صبح ها با دندون درد بیدار میشم و دوباره اون دشت ِ وسیع جلوی روم گسترده س . میدونم که هر طرفی که بخوام میتونم برم ، اما دلم میخواد چند ساعت دیگه بخوابم . . .

 

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *