ترمیم ِ مضحک ِ یک درد

 

ساده است . چند ساعت جسمت حسی ندارد . پیش از شنیدن ِ اخرین شماره خوابیده ای ، حتی اگر تمام ِ حرف ها را بشنوی .

درد ِ بیست و چند ساله ات را میسپاری به تیغ ِ سرد . جای نگرانی نیست ، گرمای ِ فوران ِ خون ات ، سرمایش را مداوا میکند .

بیهوشی اما ، هنوز روح ات چرخ میشود . همه چیز پیش ِ چشمانت ، از رویای دیروز اغاز میشود و تا به کابوس ِ فردا امتداد می یابد . واقعی تر از همیشه : که این بار ، بار ِ جسم ات سبک تر شده ، قدری .

و حیات ات را تنها بیب بیب ِ نوسانی ِ یک دستگاه گواه است ؛ حتی اگر بخواهی خاطره ی اولین عاشق شدن ات را فریاد کنی ، حداکثر ِ تصویر ِ قلب ِ روی مانیتور قدری تند تر خاموش و روشن میشود .

دکتر دریچه را باز میکند ، و تو مادر بزرگ ات را از پس ِ قرن ها میبینی ، ایستاده بر رواق ِ چوبی حیاط خلوت .

دکتر مهره ات را در می اورد ، و تو به یاد می اوری چطور زندگی مهره هایت و مهره هایش را چید ، ان گونه که گاهی حیران ِ حرکت ِ بعدی اش شوی !

پرستار عرق پیشانی دکتر را پاک میکند و تو خودت را خشک میکنی در حالی که بعد از شنا کردن ِ عرض ِ سد کرج ، بیرون امدی و همچنان که میلرزی ، ساندویچ کتلت ات را گاز میزنی .

. . .

دیگر کافی ست . بیرون ماندن ِ بار جسم را کفایت است . باید دوباره به دوش بکشی اش . باید بیدار شوی . نه ؛ درد خودش اهسته اهسته بیدارت میکند . دردی جانکاه . ــ همان دردی که میکاهد جان را از همان اغاز ( این را نوزاد ِ نو رسیده ای که هنوز بوی رحم ِ مادرش را میداد و پرستار با خود میبرد با من گفت ) تا همین حالا ــ

جانکاستنی اهسته کاهنده . ارام و سبک . ورقه های بسیار باریک و سبک ِ جان ، سبک تر از کاه ، کاسته میشود .

حالا برخیز مرد . حتی اگر خیزیدن نمیتوانی ، هوشیار شو . حس میکنی ؟ این درد است . همان اشنای قدیمی . هستی . هنوز هستی پس او هم هست . پزشک ِ پیروز مند محیا ات کرد که بتوانی رنجت را راحت تر قدم بزنی در کوچه های هرگز نرسیده . کوچه های همیشه غریب . برخیز مرد ِ مهربان ِ ساکت . برخیز مرد ِ ژرف ِ ارام . برخیز مرد ِ غارهای کشف نشده ی پر نقاشی .

امیدواری که راحت تر بتوانی بار را به دوش بکشی . باری که از کم سالی ات روی شانه هایت سنگینی میکرده . قدری نو شدی . تکنولوژی بازسازی ات کرده ( امیدواری م که چنین کرده باشد ) همان تکنولوژی که عشق نمای اش روی مانیتور خاموش و روشن میشود .

کنارت هستیم . اماده ایم که برخیزی و ما را روی شانه هایت بنشانی !

 

                                                                                                        ۲۹ ابان ۱۳۸۹

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *