بی رمقی خورشید پاییزی
غم غروب دیار غریب را نمی کاهد
و بیشه ای دل خسته تر از من
اندوهی مبهم را برای حلزون های نشسته بر نیزارش تکرار می کند .
من تنهایی ام را با لیوان چایی در دست مینوشم.
قند از شرم ناتوانی شیرین کامی اش اب میشود
و چشمانم نمناکی جنگل نیمه عریان را زیر سقف می اورد . . .