واقعا نویسنده ی بدی بود . بسیار بد . خودش هم می دانست . قصه های کش دار ِ کسالت بار ِ بی نتیجه . ان قدر داستان هایش بی اغاز و انجام و تکراری بودند ، که اگر ان موقع سریال های ایرانی رواج داشت ، بی شک چند سریال ِ پر مخاطب ِ پر اشک و آه از داستان هایش ساخته میشد . بی شک این قابلیت را داشت .
بعد از چند ماه نوشتن ، به رمان ِ تکمیل شده اش که عنوانش ” عشق ! ” بود ، نگاهی انداخت . توصیفات ِ طولانی ِ بی روح . اولین نگاه ، اولین نهار ، اولین تئاتر ، اولین شام ، اولین بوسه ، اولین کش مَکِش ، اولین اشتی و . . . تمام ِ اولین ها به کسالت بار و کلیشه ای ترین نحو شرح داده شده بود . چنان که در کتابهای اشپزی شرح میدهند .
خودش هم از این وضع خسته شده بود . شروع کرد به حذف کردن . چند کیلو از رمانش حذف شد . ماند چند صفحه ، و در نهایت چند خط . فکر کرد انها را هم میتواند خلاصه تر کند . پس اینگونه نوشت : پسر عاشق شد . دختر عاشق شد . دختر متنفر شد ، پسر هم .
دستانش را روی سرش قلاب کرد و به باقی مانده خزعبلاتش نگریست . اول فکر کرد : این مینیمال ترین داستان ِ دراماتیک ِ رئال است !
چند لحظه بعد ، کاغذ ِ کوچکی که خلاصه ی رمان ِ چند کیلویی اش را روی ان نوشته بود ، در دستش گرفت ، قدری توتون روی ان ریخت ، لوله کرد و با زبانش به لبه کاغذ کشید ، کبریت زد و مشغول ِ دود کردن شد .
دقیق تر که فکر کرده بود ، دیده بود باز هم داستان ِ چندان جدیدی نگفته است . . .
. . . نوشت : تازه نگه داشتن ِ چیز ها به اندازه ی ” اولین بار ها ” کار بسیار دشواری ست !