خُردک شرری هست هنوز ! / ؟

DSC_0495

خُردک شرری هست هنوز . . .
ــ خُردک شرری هست هنوز ؟

در هر صورت شرر ، شراره نیست و شراره هم آتشی نیست که گرم کند . جرقه ای ست که از خاطر ِ خاطرات میگذرد . گرم نمیکُند . نمی سوزاند . گاهی فقط کُند میکند انجماد را ؛ آن هم با خیال ِ آتشی که نیست و اگر باشد ، آتش تنور نیست تا نانی پزد ودلی گرمکند .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 2 دیدگاه

اکسیر

. . .
اما وقتی همه چیز فرو نشست و ته نشین شد ؛ تنهایی ، شفاف ترین چیز در جام ِ زندگی ست . . .

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پیوند

مثل ِ دوران ِ پیری ؛ مثل کُهنسالی که دیگه استخون ها جوش نمیخوه و زخم ها جوش نمیخوره و حتی پوست هم دیگه جون ِ جوش زدن نداره ، از یه جایی به بعد ، دیگه احساس هم جوش نمیخوره . فقط احساس ها کنار ِ هم قرار میگیرن . احتمالا کنار ِ هم . به شکل ِ منطقی ، به شکل ِ بی خطر ، بی هیجان .
گیرم هر دو طرف تلاش میکنن که فوت کنن تو آتیشی که فقط رنگ ِ آتیش داره و آه و اوه کنن کنار ِ هم ، بخندند و بگرین و راه برن و بچسبن به هم . بدون ِ خطر و امن . و احتمالا هر دو مرور میکنن حسرت ِ اون بوسه های پُر استرس ِ یواشکی ِ آخر ِ شب تو ماشین با نفر ِ قبلی ِ سالهای دور ، و خیالشون راحته که الان ، احساسشون رو منطقی گذاشتن وسط و با زندگی شون قمار نکردن !
تا دیر نشده جوش بخور . تا هنوز برای جوش خوردن فرصت هست ، جوش بخور . تا هنوز وقت داری و دل داری و شوق داری ، دیوونه بازی در بیار . به نتیجه ش فکر نکن . لااقل بذار بعدا ، یه چیزی داشته باشی که بتونی یواشکی بهش فکر کنی !

. . . نوشت : توصیه های چند روز قبل ِ سه نقطه به یک فامیل ِ دور ِ نزدیک ، در زمان ِ خونریزی ِ داخلی !

منتشرشده در دلـــ درد ـــهای پریودیک | برچسب‌شده | 2 دیدگاه

خوش آمدید !

اگر در حال ِ خوندن ِ اینجا هستید ، معنیش اینه که به احتمال ِ زیاد خواننده ی خانه ی قبل ِ من بودید ، و معنی ِ عمیق ترش اینه که من اونقدر خوشبخت هستم که اینجا هم مرا میخوانید .

برای بیشتر از شش سال جای دیگه ای ( توی بلاگفا ) مینوشتم . به دلایلی که اینجا دوست ندارم دوباره بیانش کنم ، از اونجا دل کندم . بهتره بگم مجبور به دل کندن شدم . و اینجا شروع ِ دوباره ای خواهم داشت .

من . . . ( سه نقطه ) هستم . سه نقطه ای که نمینویسه تا حرف بزنه ، مینویسه تا سکوت کنه . چیز ِ ویژه ای اینجا گفته نمیشه ، و همه چی گفته میشه . دغدغه ها و فکر ها و آرزو ها و خشم ها و حسرت ها و خلاصه هر چیزی . نویسنده نیستم و سودای نویسندگی هم ندارم ، شاید نوشتن یک جور خودگفتگویی برای من باشه . برای سبک شدن . برای خالی کردن ِ مغز ِ خر تو خرم . برای تحمل . برای ادامه . برای زندگی و خوش حالی .

خونه ی قبلی ، یه جای دنج ِ کم تردد بود . امیدوارم اینجا هم همون جور باشه . همون جور بشه . بشه جایی که برام فوق العاده مهم و با ارزشه . جایی که خود ِ خودم توش هستم ، که سعی میکنم باشم . اینجا سایت نیست . یک وبلاگه . و حسی که وبلاگ داره ، هیچ جای دیگه ای نداره . حسش اونقدر فوق العاده س که من ِ متنفر از دنیای مجازی رو ، میکشه سمتش . اتفاقی که مثلا در مورد ِ شبکه های اجتماعی نمی افته !

خوشحالم که بعد از مدتها دوباره دارم مینویسم . خونه ی قبلی ، فراز و فرود های خودش رو داشت . کم و بیش می نوشتم تا اینکه یه جایی همه چیز رو ( بجز بعضی از نوشته ها ) رو پاک کردم . یه وبلاگ سوزی ِ خودخواسته ی ضروری . و بعد دوباره شروع کردم ، چون نوشتن ، بالا تر از اتفاقات ِ نوشته شده بود .

راستش هنوز با اینجا راحت نیستم . ظاهرش رو هم دوست ندارم . در واقع از ظاهرش بدم میاد . از گرافیک ِ وبلاگی که الان هست . حتی از فونتی که دارم مینویسم . اما به لطف ِ کم لطفی ِ مدیران ِ بلاگفا ، اونقدر از نوشتن فاصله گرفتم که دیگه طاقت ِ صبر ِ بیشتر برای جینگولک بازی و بزک و دوزک کردن رو نداشتم . هرچند که تو این زمینه خیلی گاگول هستم . شاید آهسته آهسته فهمیدم چی به چیه و یه سر و شکلی به ظاهر ِ اینجا دادم .

سعی کردم اون چیزی که از وبلاگ ِ قبلی باقی مونده بود و دوست ترش داشتم ، به اینجا منتقل بشه . تو این انتقال ، سعی کردم تاریخ و حتی ساعت ِ انتشار ِ مطالب تغییر نکنه . چون اینها چیزهاییه که بیانگر ِ سیر ِ تحولی ِ شش ساله ی من بوده و هست و گریز و گزیری ازش نیست . 

وقتی داشتم اون چیزی که از نوشته های قبلی مونده بود رو دوباره میخوندم تا تصمیم بگیرم کدومش بیاد اینجا و کدومش همون جا بمونه ، گاهی متعجب میشدم . اما یک چیز منو متاسف کرد : نظراتی که دوستان برای نوشته ها گذاشته بودن . آدم هایی که تو این شش سال بعضی هاشون محو شدن . بعضی هاشون ادامه دادن . مرور ِ خاطرات ِ عجیبی بود . . . و متاسف شدم که نمیتونستم اونها رو به اینجا منتقل کنم .

امیدوارم در اینجا هم حضور ِ شما حاضر باشه و گه گاه با من حرف بزنید . من هم تلاش میکنم کوتاه تر حرف بزنم . همیشه تلاش کردم که کوتاه تر حرف بزنم ، هرچند که معمولا موفق نبودم .

کوتاه اینکه : خوش آمدید !

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 2 دیدگاه

حکیمانه ای با عرض ِ پوزش !


اوضاع ِ جهان دیگرگونه بود اگر جای نشیمنگاه و دل عوض می شد : اگر فراخی ِ باسن از آن ِ قلب میگشت و تنگی ِ دل ، به باسن میرسید . . .

. . . نوشت 1 : تنبلی را نهایتی نیست . حتی اگر 6 صبح از خونه زده باشی بیرون و دوازده و نیم رسیده باشی خونه ، آخرش خودت میدونی که کجاها تنبلی کردی . . .

. . . نوشت 2 : دلتنگی هایی که منشاء مشخص و مخاطب ِ ویژه ای ندارن ، دلتنگی های دلچسبی هستن . مثل ِ یه حس ِ گِزگِز ِ نرم . مثل ِ کِرختی ِ وقتی که از حوضچه ی آب ِ سرد ، بِپَری تو جکوزی ِ داغ . 

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

محض ِ اطمینان ِ خاطر

 

کاش میفهمیدیم چیزهایی که برای ” محض ِ اطمینان ” تو زندگی دنبالشون هستیم و میخواهیم ، نشون دهنده ی ” بی اعتمادی ِ محض ” ـه !
و کاش فاصله ی بین ِ ” محض ِ اطمینان ” و ” اطمینان ِ محض ” رو درک میکردیم .

پ ن : برای فهمیدن ِ این فاصله ، فقط کافیه تلاش کنید  نوک ِ زبونتون رو بزنید به لاله ی گوشتون ! 

 

 

منتشرشده در کاش ها | دیدگاه‌تان را بنویسید:

هوس


دیروز با اینکه جمعه بود ، اما یک روز ِ وحشتناک پُر کار و پُر تنش رو داشتم . البته تنش ها فقط تنش های کاری و کارگاهی بود و جدیدا بهتر میتونم این تنش ها رو مدیریت کنم که به خودم آسیب نزنه .  تا برسم خونه ، ساعت از دوازده هم گذشته بود و جنازه ی سه نقطه جان باید مدارک و نقشه های لازم برای دو تا جلسه ی مهم ِ امروز رو آماده میکرد و شما تصور کنید که یه لیوان ِ نیم لیتری ( همون ماگ ) نسکافه ی خیلی غلیظ خورده باشی که چشمات باز بمونه و از اون ور یه دیازپام ِ ده و یک دیکلوفناک و دو تا بروفن خورده باشی برای درد ِ کمر ! بدنم دُچار ِ تضاد ِ ماهیتی شده بود !

خلاصه امروز موقع ِ فیزیوتراپی ، اونقدر خسته بودم که علیرغم ِ عبور ِ ناخوش آیند ِ برق از کمر و جهش های غورباقه  گونه ی عضله ی پای چپ ، به چنان خوابی فرو رفتم که فقط نوزاد ها فرو میرن . 

دستگاه که بوق زد ، از خواب پریدم . مغزم پُر بود از هزار و شصت و نه تا فکر که تلاش میکردم بهشون فکر نکنم .

وقتی ریتم ِ برق دهی دستگاه رو عوض کرد ، یکدفعه یه هوس ِ وحشتناک تمام ِ وجودم رو گرفت . هوس ِ ساز زدن ! یه هوس ِ غیر قابل ِ کنترل بود . دلم میخواست الکترودها رو بکَنم و لباس بپوشم و زودتر بیام خونه ؛ اما نمیشد .

ماشین رو نزدیک ِ یکی از ایستگاه های مترو پارک کرده بودم . وقتی کارم تموم شد ، همون طور شَل شَل زنان مشغول ِ دویدن شدم که زودتر برسم به مترو و ماشین . قصد داشتم قبل از رفتن ِ خونه ، برم کافه ی نزدیک ِ اون ایستگاه و یه چیزی بخورم ؛ اما وقتی مثل ِ اُردکی که بخواد از پله بالا بره ، پله های مترو رو یکی یکی بالا می اومدم ، فقط به خونه و اتاقم فکر میکردم .

تو راه همش خُدا خدا میکردم که کوک ِ سازم همایون باشه . از خودم خجالت کشیدم . اونقدر ساز نزده بودم که یادم نبود آخرین بار چه کوکی داشته . . . خجالت آوره . اما دلم برای چهار مضرابش و لیلی و مجنون  و شوشتری و جامه دران  تنگ شده بود . حتی دلم برای پیش درآمد ِ اصفهان هم تنگ شده بود .

رسیدم تو اتاقم ، لباس در نیاورده ، یه خروار کتابی که روی سازم بود رو ریختم پایین و ترمه ی یک وجب خاک گرفته ش رو از روش برداشتم . مضراب هام رو پیدا کردم و شروع کردم به زدن .

کوک ، شور بود و بجز چهارتا سیم که کوکش تو این مدت ِ طولانی در رفته بود ، بقیه ی خرک ها صدای قابل ِ تحملی میداد . 

با عجله اون چهار تا سیم رو کوک کردم و بدون ِ توجه به اینکه همایون نیست ، شروع به زدن کردم . ساز ِ بیچاره م متعجب شده بود ! قشنگ میفهمیدم که حس ِ دختری رو داره که تو یه کوچه ی خلوت ، یکدفعه یه غریبه که عطر غلیظ ِ کرید اونتوس زده ، ناشیانه ببوستش و اون ، اونقدر متعجب و غافلگیر بشه که ندونه باید چیکار کنه . . .

تقریبا همه چیز یادم رفته بود و دقیقا دست هام شبیه چوب ِ خُشک بود . از درآمد ِ دوم شروع کردم چون درآمد ِ اول کاملا یادم رفته بود ، بعد کرشمه و خارا ، و بعد مقدمه ی گرایلی و بعد شهناز و بعد گرایلی و شهر آشوب . . .

دستام درد گرفته بود دیگه . دست های خُشکیده ای که میدونم بدهکارشون هستم . که میدونم قدرشون رو نمیدونم . که میدونم از من شاکی هستن . . . اما حالم جا اومد . حالم خوب تر شد . ممنون تر شدم از زندگی . از فرصت ِ نابش .

به سختی دراز کشیدم . الان هم قرص هام رو خوردم و کم کم دارم گیج میشم . گیج و سرشار . . .

سرشاری ِ نغمه ها از آن ِ ما . . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

می بی رطل ِ گران خوش نباشد *

 

شاید اگر ماندن مقصد بود ، شاید اگر مقصد مقصود نبود ، خیلی ها تنها نبودند .
خیلی از آدمهای بی مقصد بی هیچ قصدی ، رفتن را بهانه ی نماندن میکنند .

 

پ ن : این معلم ِ زبان ، یکی از خونسرد ترین آدم هاییه که دیدم . لااقل در ظاهر . اما آخر ِ کلاسی که شباهتی به کلاس نداره ، موقع ِ کفش پوشیدن گفتم : نَو ، یو هَو تو یوز د ِ تیری ایمپُرتنت کییز ! پرسید : ویچ کییز ؟ گفتم : شیفت ، دیلیت اند ایمیدِیتلی اینتر ! پرسید : فور وات ؟ گفتم : فور تورولی لَف . . . فور رییل لایف . . . فور فَکت آف لایف . . . ایوِن ایف یو لَف آل د ِ نایت اند ترای تو بی اِ کول اند هَپی تیچر ، آی نو دَت یو آر نات . پرسید : وای ؟؟؟ گفتم : بیکاز شی ایز نات هیر نَو . . . اند آی نو دت ایت ایز دَم سیچوئیشن . . .
اون خندید و سعی کرد با خندیدن تعجبش رو پنهان کنه ، اما می میدونستم که وقتی ما بریم ، وقتی این مهمونی ــ کلاس تموم بشه ، اون عمیقا احساس ِ تنهایی میکنه . . .

* ابتدای عنوان رو به شکل ِ maybe بخوانید !

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نگهبان ِ گَل

 

 

بعضی ها به زندگی شون ” کیفیت ” میدن . بعضی ها برای کیفیت ِ زندگی شون ارزش قائل هستن . مهم نیست که تو یه باغ تو هُلند زندگی کنن یا به صورت ِ موقت تو یه کانکس ِ نگهبانی تو یکی از کوچه های این شهر .

بعضی ها ، بی هیچ ادعایی ، خودشون کیفیت ِ زندگی ِ خودشون رو ” میسازن ” . و اونقدر خوب این کار رو میکنن ، که شعاع ِ تاثیرش ، تا بی خبر هایی مثل ِ من هم میرسه ! 

بعضی ها اهل ِ دل اند . و اینان ، از بی دلان اند . . .

 

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آموزشگاه ِ زبان ِ سکوت


کاش یاد میگرفتیم با چه زبانی سخن نگوییم . . . 

 

منتشرشده در کاش ها | دیدگاه‌تان را بنویسید: