تا بحال شده که لباس ریخته باشید تو ماشین لباسشویی و وقتی که میخواهید لباس ها رو در بیارید ، متوجه بشید که تو یه جیب ِ فراموش شده ، یه دستمال کاغذی قایم شده بوده و موقع ِ شستن ، خمیر شده و چسبیده به تمام ِ لباس ها ؟
برای من چندین بار پیش اومده . با اینکه هربار سعی میکنم جیب ِ همه ی لباس ها رو با دقت نگاه کنم ، گاهی از دستم در میره و گند زده میشه به لباس ها .
من نمیدونم چطور ممکنه که دستمال از تو جیب در بیاد موقع ِ شستن ؛ فقط میدونم که جدا کردن ِ تیکه های خمیر ِ دستمال از لباس ها ، کار ِ خیلی سختیه .
بعضی اتفاقات ِ زندگی هم همین جوری هستن . اتفاقاتی که تو یه جیب ِ فراموش شده ، فراموش شدن ، و بعد میبینی که خمیر شدن و چسبیدن به تمام ِ اتفاقات ِ دیگه .
جدا کردن ِ خمیر ِ اتفاقات ، از اتفاقات ِ دیگه ، کار ِ خیلی خیلی سختیه . من که نمیدونم باید باهاش چیکار کنم . زمان ؟ گاهی زمان همه چیز رو بدتر میکنه . وقتی میری جلو تر و میبینی که اوضاع بدتر از اون چیزیه که به نظر می اومده . نمیدونم . . .
با اینکه صبح ِ زود بیدار شدن برای من یه امر ِ شکنجه بار ِ سخت ِ جانفرسا ست ، امروز صبح زود از خواب بیدار شدم ، یه دوش گرفتم ، یه لباس ِ مرتب پوشیدم و خودمو سپردم به 45 دقیقه یوگای سنگین . و بعد خوشحال بودم که یه مدیتیشن ِ دلچسب ، حالم رو بهتر میکنه .
وسطای تنفس های مدیتیشن بودم که هجوم ِ غیرقابل ِ مقاومت ِ خاطرات شروع شد . هیچ کاریش نمیتونستم بکنم . تمام ِ تلاشم رو کردم که چشم هام رو باز کنم ، اما موفق نمی شدم . جالب اینکه خاطراتی که سونامی وار سروقتم اومده بود ، خاطرات ِ خیلی خیلی خوبم بودن . چیزهایی که حتی یادم نبود که اتفاق افتادن . و من بی اختیار به پهنای صورت گریه میکردم . حالم داشت بهم میخورد . باید یکیش رو متوقف میکردم : یا ادامه ی ادامه ی مدیتیشن رو ، یا خاطرات ِ خوبی که بی امان می اومدن و روی هم تلنبار میشدن ، یا عر زدنی که تمام ِ انرژیم معطوف به این بود که خفه و بی صدا باشه . یه حس ِ غریبه بهم میگفت که این گریه ، باعث ِ کنده شدن ِ اون تاول ها میشه . احساس میکردم وقتی بالاخره این مدیتیشنی که انگار خیال نداشت تموم بشه ، تموم بشه ، من هم دیگه به هیچ کدوم از اون خاطرات فکر نمیکنم . خاطرات ِ خوبی که لابد دیگه نباید بهش فکر کنم .
اما متاسفانه اینجوری نشد . نمیدونم چقدر طول کشید ، اما وقتی نشستم و دستام رو مالیدم به هم که گرم بشه و کشیدم به چشم هام و تو تاریکی ِ چاله ی دست هام ، آروم آروم چشمام رو باز کردم ، متوجه شدم که هیچی تموم نشده . فقط یه مُشت دستمال کاغذی ِ خمیر شده از اشک و فین ، تو دستم بود و من کله م رو فرو کرده بودم بین ِ زانو هام و تلاش میکردم تیکه های خمیر ِ دستمالی که چسبیده بود به صورت و ریشم رو جدا کنم از خودم . . .
این هم از جمعه ای که کلی با انرژی ، سعی کرده بودم خودم حالم رو بهتر کنم . اما دست از تلاش نکشیدم . عصر که شد زدم از خونه بیرون و سعی کردم به هیچی فکر نکنم . بعد به خودم گفتم که پسر ِ خوبی بودی و تلاش ِ قابل ِ ستایشی از خودت نشون دادی ، گیرم که نتیجه ش در کمال ِ نا باوری ، با حضور ِ خاطرات ِ خوب ، اونجوری شد ، ولی میتونی خودت رو به یه قهوه دعوت کنی . و اومدم کافه ای که یکی توش پیانو میزد . اما پیانو بود و نوازنده نبود . و حالا وسط ِ رعد و برق و طوفان ، وسط ِ بارونی که داره میخوره به شیشه ، این ها رو نوشتم که دیگه بهش فکر نکنم .
کافه خالی ، زیر ِ باران . . .