برگشتم هتل . بعد از سپری کردن ِ روزی که به نظر میرسید هیچ وقت نمیخواد تموم بشه ؛ بعد از دو ساعت و خورده ای پیاده روی تو هوایی به شدت دلنشین ، برگشتم هتل . به هیچ چیز ِ امروز فکر نمیکنم . به هیچ کدوم از اون حرف های احمقانه ای که گفتم و شنیدم . به مقصد ِ هیچ کدوم از جلسه های امروز فکر نمیکنم ، به دلتنگی های دور ، به این اتاق ِ کوچیک ، به خستگی ، به شهرم ، حتی به فردا هم فکر نمیکنم .
الان فقط تو فکر ِ راه ِ امروز هستم . تو فکر ِ مسیری که رفتم . از اهواز تا سوسنگرد شصت و خورده ای کیلومتر راهه . از سه راه ِ خرمشهر که از شهر خارج میشی ، هر دو طرف ِ جاده ، فقط دشته و دشت . دشت هایی اونقدر حاصلخیز ، که خشک ترین نگاه ها رو هم سبز میکنه . به گاو میش ها فکر میکنم . به عرب هایی که تو ” طریق الحسین ” ، موکب زدن برای کسایی که راهی کربلا هستن . به طعم ِ بی وصف ِ قهوه ی عربی ای فکر میکنم که راننده نگه داشت و خوردم . به زن های عربی که کنار ِ جاده ، سبزی و لوبیا میفروختن . به رنگ ِ کاهو های حمیدیه فکر میکنم . به فردا . گفته بودم که به فردا فکر نمیکنم . دروغ نگفتم . به فردا فکر نمیکنم ، اما به فردای فردا ، به فردای فردای سال ِ 59 فکر میکنم . به فردایی که حصر ِ سوسنگرد شکسته شد . به فردایی که سوسنگرد آزاد شد .
مهم نیست که بدونید سوسنگرد کجاست . مهم نیست که بدونید که روزی مثل ِ فردا ، این شهر آزاد شده . مهم نیست که به این فکر کنید که یک ساعت بعد از سوسنگرد ، اهواز هست . اهوازی که ممکن بود الان ” الاحواز ” باشه . مهم نیست که نمیتونید تصور کنید که پاک کردن ِ دشت هایی به این فراخی و حاصلخیزی از چسبندگی ِ پوتین های هرز ِ بیگانه ، چه حماسه ی عظیمی ست .
اما مهمه که اضطراب رو گه گاه مرور کرد . اضطراب ِ امشب رو . اضطراب ِ زنان و مادران ِ سربازان ِ لشگر 92 زرهی . اضطراب ِ عشایر ِ عرب ِ هویزه . اضطراب ِ خاموشی ِ سالها قبل ِ شهری که من امشب ، تا نیمه شبش در او راه رفتم .
اگر گاهی اضطراب رو مرور میکردیم ، سوریه حالا سوریه بود . عراق حالا عراق بود . و شاید دنیا کمتر خون آلود بود . اضطراب ِ افتادن ِ بمب رو اگر بمب سازان مرور میکردند ، یقینشان میشد که این چرخه ، روزی از روی کرخه میگذرد و به راین میرسد ، به پاریس و درعا . به حلب و بغداد .
فقط خاک ِ حاصلخیز ، شهید نمی پروراند . خیابان های سنگفرش ، برج های بلند و هر جایی که مرور ِ گه گاه ِ اضطراب ِ نیستی و ویرانی فراموش شده باشد ، خون حاصلخیزش میکند . حاصلی که ثمره اش تنها نفرت است و زخم هایی که هرگز خوب نمیشوند ؛ حتی اگر در دروازه ی ورودی ِ شهر ، زنان ِ به عادت سیاه پوش ، با لبخند سبزی های مزرعه ی حاصلخیزشان را بفروشند ، کنار یادمان ِ 92 شهید ِ شهری که روزی 80 خانوار جمعیت داشت . . .
من یقین دارم که در عصر ِ فردا ی روزی مثل ِ فردای 35 سال ِ پیش ، سرباز ِ وظیفه ای که بالای یک پشت بام ِ خانه ای ویران شده تو سوسنگرد دیدبانی میداده تا آخرین بازیچه های خون بازی ، دور و دور تر بشن و از ترس ِ روزی که از سر گذرونده و جنازه هایی که دیده و بوی خون و گوشت و باروتی که ترس رو به خون و گوشتش رسونده ، با تفنگی در دست و بغضی در گلو و اشکی بر گونه ی خاک آلود ، روزی رو آرزو میکرده که چرخیدن ِ این چرخه ی ویرانگر ، از حرکت بایسته .
مرتب دارم به این چرخه تکراری خشونت فکر میکنم. انگار هزاران سال است که مرتب تکرار میشه بدون توقف بدون لحظه ای مجال نفس کشیدن
و در همین بی مجالی ِ نفس ، نفس نفس میزنیم زندگی را .
چاره ای جز امید نیست . . .
هیچ چیز بهتر از زندگی نیست.
و باز هم پناه بر سکوت..
حتی نوشتن ِ سکوت و از سکوت ، حرمتش را می شکند .
چیزی ظریف تر از این میشناسید ؟