دیروز با اینکه جمعه بود ، اما یک روز ِ وحشتناک پُر کار و پُر تنش رو داشتم . البته تنش ها فقط تنش های کاری و کارگاهی بود و جدیدا بهتر میتونم این تنش ها رو مدیریت کنم که به خودم آسیب نزنه . تا برسم خونه ، ساعت از دوازده هم گذشته بود و جنازه ی سه نقطه جان باید مدارک و نقشه های لازم برای دو تا جلسه ی مهم ِ امروز رو آماده میکرد و شما تصور کنید که یه لیوان ِ نیم لیتری ( همون ماگ ) نسکافه ی خیلی غلیظ خورده باشی که چشمات باز بمونه و از اون ور یه دیازپام ِ ده و یک دیکلوفناک و دو تا بروفن خورده باشی برای درد ِ کمر ! بدنم دُچار ِ تضاد ِ ماهیتی شده بود !
خلاصه امروز موقع ِ فیزیوتراپی ، اونقدر خسته بودم که علیرغم ِ عبور ِ ناخوش آیند ِ برق از کمر و جهش های غورباقه گونه ی عضله ی پای چپ ، به چنان خوابی فرو رفتم که فقط نوزاد ها فرو میرن .
دستگاه که بوق زد ، از خواب پریدم . مغزم پُر بود از هزار و شصت و نه تا فکر که تلاش میکردم بهشون فکر نکنم .
وقتی ریتم ِ برق دهی دستگاه رو عوض کرد ، یکدفعه یه هوس ِ وحشتناک تمام ِ وجودم رو گرفت . هوس ِ ساز زدن ! یه هوس ِ غیر قابل ِ کنترل بود . دلم میخواست الکترودها رو بکَنم و لباس بپوشم و زودتر بیام خونه ؛ اما نمیشد .
ماشین رو نزدیک ِ یکی از ایستگاه های مترو پارک کرده بودم . وقتی کارم تموم شد ، همون طور شَل شَل زنان مشغول ِ دویدن شدم که زودتر برسم به مترو و ماشین . قصد داشتم قبل از رفتن ِ خونه ، برم کافه ی نزدیک ِ اون ایستگاه و یه چیزی بخورم ؛ اما وقتی مثل ِ اُردکی که بخواد از پله بالا بره ، پله های مترو رو یکی یکی بالا می اومدم ، فقط به خونه و اتاقم فکر میکردم .
تو راه همش خُدا خدا میکردم که کوک ِ سازم همایون باشه . از خودم خجالت کشیدم . اونقدر ساز نزده بودم که یادم نبود آخرین بار چه کوکی داشته . . . خجالت آوره . اما دلم برای چهار مضرابش و لیلی و مجنون و شوشتری و جامه دران تنگ شده بود . حتی دلم برای پیش درآمد ِ اصفهان هم تنگ شده بود .
رسیدم تو اتاقم ، لباس در نیاورده ، یه خروار کتابی که روی سازم بود رو ریختم پایین و ترمه ی یک وجب خاک گرفته ش رو از روش برداشتم . مضراب هام رو پیدا کردم و شروع کردم به زدن .
کوک ، شور بود و بجز چهارتا سیم که کوکش تو این مدت ِ طولانی در رفته بود ، بقیه ی خرک ها صدای قابل ِ تحملی میداد .
با عجله اون چهار تا سیم رو کوک کردم و بدون ِ توجه به اینکه همایون نیست ، شروع به زدن کردم . ساز ِ بیچاره م متعجب شده بود ! قشنگ میفهمیدم که حس ِ دختری رو داره که تو یه کوچه ی خلوت ، یکدفعه یه غریبه که عطر غلیظ ِ کرید اونتوس زده ، ناشیانه ببوستش و اون ، اونقدر متعجب و غافلگیر بشه که ندونه باید چیکار کنه . . .
تقریبا همه چیز یادم رفته بود و دقیقا دست هام شبیه چوب ِ خُشک بود . از درآمد ِ دوم شروع کردم چون درآمد ِ اول کاملا یادم رفته بود ، بعد کرشمه و خارا ، و بعد مقدمه ی گرایلی و بعد شهناز و بعد گرایلی و شهر آشوب . . .
دستام درد گرفته بود دیگه . دست های خُشکیده ای که میدونم بدهکارشون هستم . که میدونم قدرشون رو نمیدونم . که میدونم از من شاکی هستن . . . اما حالم جا اومد . حالم خوب تر شد . ممنون تر شدم از زندگی . از فرصت ِ نابش .
به سختی دراز کشیدم . الان هم قرص هام رو خوردم و کم کم دارم گیج میشم . گیج و سرشار . . .
سرشاری ِ نغمه ها از آن ِ ما . . .