عشق تنها چیزیه که یه شانس ِ دوباره در مقابل مرگ داره . بودنش باعث ِ کلی درد میشه ، ولی بدون ِ اون احساس ِ جدا شدن ، از هم گسیختگی و گم شدن میکنیم . . .
فصل دوم ، قسمت 25
اهل ِ سریال دیدن نیستم . یعنی جنبه ش رو ندارم . از زندگی ساقط میشم . زخم ِ نشیمنگاه میگیرم . فکر میکنم تو زمانی که یه سریال به خودش اختصاص میده ،میشه کلی فیلم دید . لااقل وقت ِ فیلم دیدن و حتی کتاب خوندن رو از من میگیره . اما هر از چندی ناپرهیزی میکنم و به دلایلی گول میخورم و شروع به دیدن یه سریال میکنم .
این اجانب اونقدر خوب بلدن آدم رو بِکِشن دنبال خودشون که حتی یه سریال های کم محتوایی ( اگر نگم بی محتوا ) مثل فرار از زندان یا اسپارتاکوس رو هم با هیجان میشینی و تا آخر میبینی . مثل تخمه خوردن میمونه . یا نباید شروع کنی یا مجبوری تا آخر کاسه رو بخوری . این وسط استثناهایی هم بوده . سریال هایی که یه فصلش رو دیدم و دیگه حاضر نبودم اسمش رو هم به خاطر بسپارم .
البته از حق نباید گذشت که بعضی از سریال ها رو ” باید ” دید . سریالی مثل ِ فرندز ، سریال ِ همیشه س . خود ِ زندگیه . یا مثلا بازی ِ قوی ِ متئومک کانهی تو سریال ِ ترو دیتکتیو ، شاهکاریه که باید به تماشاش نشست . یا سوپرانوس . . . ریتم ِ کُند ِ دوست داشتنی ش که بعد از تموم شدنش ،دلت تنگ میشه براش . یا برکینگ بد . . . تحول ِ یه آدم و قابلیت ِ تغییر شگرف ِ آدمیزاد به واسطه ی شرایطش .
In Treatment هم سریالی بود که اول گول ِ کوتاهی هر قسمتش رو خوردم . هر قسمت کمتر از 40 دقیقه بود . اما بعدش دیگه نتونستم نبینمش . بخش عمده ای از سریال تو یه اتاق میگذره . اتاق ِ یه روانشناس به نام پاول وستن ، و به واسطه ی این جلسات روانشناسی ، وارد دنیای آدم های سریال میشیم . به نسبت میشه گفت که شخصیت های زیادی توی سریال نیستن . هر فصل چند مراجعه کننده ( بیمار ) محدود داره که قسمت های عمده سریال پیرامون اونها میگذره .
به نظرم سریال تو فصل ِ سوم ( فصل آخر ) افت میکنه . نظر شخصی من اینه که بار ِ کل ِ فصل آخر رو “سونیل ” به دوش میکشه و جذاب ترین شخصیت این فصله .
در کل و با در نظر گرفتن افت فصل سه ، من به این سریال 3.5 از پنج رو میدم و فکر میکنم برای کسایی که با حوصله هستن ، سریال جذاب و جدی ای باشه .
عکس از : IMDB