پیش نوشت : این اصلا دست ِ خودم نیست . بدون هیچ اراده ای ، روند فکری و نگاهم درباره یه مسئله، میتونه به جاهای خیلی بیربط کشیده بشه . البته تو مغز خودم اصلا بی ربط نیست . تو مغز ِ . . . گرفته ی من، همه چیز در عین تفکیک، به هم پیوسته س و این تقصیر من نیست…
در تاریخ ، در باب ِ بی کفایتی سلاطین میخوانیم : « …خبر آوردند خدمت ِ فلان سلطان که فُلان کَسَک به قصد پایتخت لشکر کشیده ؛ فُلان سلطان که در حال عیش بودند منجمان را فراخواندند و رمل و اسطرلاب انداختند و در کواکب دیدند که خبر کذب است . حتی وقتی فُلان کَسَک به پشت دروازه های فُلان شهر رسیده بود ، فُلان سلطان ِ هوسران ِ بیکفایت در کاخ خود بود که باز خبر آوردند که اگر قبله ی عالم سر ِ خود بیرون کنند ، گَرد ِ سُم ِ سپاهیان دشمن را ببینند ! قبله ی عالم رو به قبله کردند و کنیز ِ باکره ای خواستند و فُلان قدر نخود (!!!) و امر کردند بر آن کنیز که بر هر نخود تشهد بخواند و در آش اندازد و آش را به ارتشیان دهند تا ناپدید گردند و سپاه دشمن تار و مار سازند … و نقل است که چند روز بعد ، شاه سلطان حسین،خود تاج بر سر ِ محمود افغان نهاد و لابه ها کرد بی حاصل و… »
میخوانیم، و چون داستانی باورنکردنی پوز خندی میزنیم و در دل به شکل ِ کِش داری میگوییم : مگه میشه ! ( و « ه» ی شدن را بیشتر میکشیم ) و چند قرن ِ بعد ، همین بیکفایتی را با پوست و گوشت و استخوان زندگی میکنیم ؛ در ایران و امریکا و انگلیس و فرانسه و ایتالیا و…
نیاز به توضیح بیشتر و تعمیم دقیقتر نیست ، برای کسانی که می اندیشند…
… نوشت : حالا که اینها رو نوشتم دارم فکر میکنم درون ِ ما ، توی فکر ِ ما ، در قلمرو سرزمینی روابط شخصی ما ، چقدر شاه سلطان حسین هست و چقدر محمود افغان و چقدر ناباوری از اخطار ها . و چقدر ما خودمان با دست خودمان تاج بر سر ِِِِِِِِِِِِِِ بیکفایتی خودمان گذاشتیم.