قدیم تر ها که تا نزدیک ِ صبح ، یا خود ِ صبح یا پس از صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد ، میدونستم که ذهنم درگیر ِ چیزیه . میدونستم که راهش اینه که بنویسمش . از تخت میومدم بیرون ، کامپیوتر ِ زغالی* رو روشن میکردم و مینوشتم . تموم که میشد ، خواب شروع میشد . حتی اگر دیگه صبح شده بود و نمیشد که بخوابم .
حالا اما ، وقتهایی که تا نزدیک ِ صبح ، یا خود ِ صبح یا پس از صبح بیدار میمونم و خوابم نمیبره ، میدونم ، میفهمم ،میبینم که « چیزها » ذهنم رو درگیر کرده . و شما نمیدونید چه فرق عمیقیه بین وقتی که « ذهن درگیر ِ چیزی » باشه ، با وقتی که « چیزها ذهن رو درگیر » کرده باشن. **
ذهنی که درگیر ِ چیزی میشه ، یعنی چُست و چابکه. یعنی سیاله. یعنی پرسشگره . یعنی روونه. ولی وقتی این « چیزها »س که ذهن رو درگیر میکنه ، یعنی کم کم خاک و خاکستر داره میشینه روش . یعنی دیگه کم کم جون ِ فوت کردن و زدودن نداره . یعنی اونقدر « چیزها » زیاد هستن ، که زیاد شدن ، که بهت سوار میشن . انگار مگس هایی که سروقت تن زخمی یه قاطر میرن و تعدادشون اونقدر زیاد و زیادتر میشه که دیگه دُم تکون دادن ، اونا رو نمیتارونه*** .
خب وقتی اینجوریه، طبیعتاً نوشتن هم کاری از پیش نمیره . هیچی کاری از پیش نمیره . و اینجوری بیداری پیش میره تو یه چرخه ی باطل . که فردا صبح که شد خسته تر باشی . که « چیزها» بیشتر باشه . درست همون چرخه ی باطل که اون قاطر رو وادار میکنه دیگه دم تکون نده .
. . . نوشت : چرک ها رو باید خارج کرد . دارم سعی میکنم .
* : برام جالب بود . ظاهراً هم ذغال درسته و هم زغال !
** : به این قضیه آگاه هستم که ذهن چیز ِ نابکار و بازیگوشیه. اگاهم که وضعیت ایده آل، اینه که ذهن فقط نظاره گر باشه . نظاره گر همه چیز . هرچیزی که عبور میکنه و عبور نمیکنه . آگاهم نسبت به ذهن کوچک و ذهن بزرگ . اما زندگی همیشه مدیتیشن نیست . گاهی واقعیت زندگی ، همه ی آگاهی های تورو به پوزخند میگیره…
*** : تار و مار نمیکند. نمیتاراند. اگر شما بخواهید اینو به زبون گفتار بنویسید ، چیز خنده داری میشه . چیزی مثل : نمیتارونه !
5.15 بامداد