بعد از مرگ ؛ « تردید » قطعی ترین حقیقت ِ زندگیه . اونقدر قاطع ، که با اینکه مدتها درباره ش فکر کردم ، باز هم با تردید دارم اینو میگم .
مفاهیم ِ پایه ی زندگی چندان زیاد نیستن . لااقل برای من چندان زیاد نیستن ، اما وقتی بهشون عمیق میشم ، پس و پشت ِ هر کدومشون همواره یه چیز وجود داره : تردید !
مثلا عشق رو در نظر یگیریم . . . آیا بدون ِ تردید امکان پذیره ؟ اصلا انگار بخشی از اونه . انگار اصلا با همین تردید هاست که همه چیز لذتبخش میشه . برای من که اینجوریه .
حالا وقتی قدری با فاصله به زندگی نگاه میکنم ، میبینم باید بجای ” مسیر زندگی ” از کلمه ی دوراهی های زندگی استفاده کنیم . همیشه خودم رو در مقابل دوراهی ها دیدم . دوراهی هایی که هر کدوم از راه ها ، بی نهایت دوراهی ِ دیگه دارن .
ولی واقعیت اینه که این دواهی ، این تردید ، همونقدر که میتونه زندگی رو جذاب و لذتبخش کنه ، میتونه باعث فرسودگی هم بشه . اینکه گاهی نیاز داری یکی باشه که با قاطعیت ، تو رو از تردید ِ انتخاب ِ یکی از اون راه ها در بیاره . اینکه جنونت ، به حدی از انفجار برسه ، که تردید رو هم منهدم کنه و بگی : من میرم تو فلان راه . گور ِ بابای هرچی که هست و هرچی که نیست . گور ِ بابای هر چی که میخواد بشه و میخواد نشه . اصلا گور ِ خودم ! مگه من چی هستم که اینقدر مهم باشم ؟ بالاخره یه طوری میشه دیگه !
من همیشه نسبت به تردید آگاه بودم . نسبت به یقین های خودم هم آگاه بودم . نسبت به مردد شدن ِ یقین های خودم هم آگاه بودم . نسبت به تبدیل شدن ِ یقین کردن ِ تردید هام هم آگاه بودم . همیشه آگاه بودم به اینکه مرگ ، بی تردید ترین اتفاق ِ زندگیه . ولی الان ، سر یکی از همون دوراهی های همیشه هستم . الانی که همیشه هست بوده . و دقیقا به مرحله ای رسیدم که دیگه مهم نیست کدوم راه به کجا میره . الان فقط درگیر ِ یقین ِ رفتن هستم . راهش مهم نیست . . .
. . . نوشت : قبلا راحتتر چیزهایی که به در و دیوار مغزم میکوبید رو میتونستم بریزم بیرون . الان برام سخت شده . خیلی سخت . نمیدونم برای اینه که کمتر مینویسم ، یا بخاطر ِ تلنبار شدن ِ فکر های توی ذهنمه یا اینکه راه ِ خروج رسوب گرفته .