1 .
سر ِ یه چهار راه ِ کوچیک وایسادم . چهار راه که نه . . . در واقع تقاطع ِ کوچه مون با خیابون ِ یه ذره ِ اصلی تر . دارم در ِ یه بطری ِ شیر کاکائو رو باز میکنم . دم دمای غروبه . عبور و مرور ِ خیابون مثل ِ همیشه س . مثل ِ همیشه ی یه خیابون ِ 16 متری . یه 206 نوک مدادی رد میشه . اون رد میشه و نگاه ِ من قفل میشه به جایی که اون رد شده . به قوسی که رد شدن ِ اون ماشین ایجاد کرده . قوسی بزرگ و دردناک . قوسی که از فشار دادن ِ سرش به آسفالت و بلند کردن ِ کمرش ایجاد شده . از جاش بلند میشه و بلافاصله میچرخه و به پهلو می افته . حالا صورتش سمت ِ منه . درست سمت ِ من . دهنش رو تا انتها باز کرده . اما هیچ صدایی ازش بیرون نمیاد . چشم هاش در گُشاده ترین حالت ِ ممکنه ، اما خالی از نگاه . برای یکی دو ثانیه چشم هام رو سفت ِ سفت میبندم . وقتی باز میکنم میبینم ماشین بعدی ترمز کرده ، راننده ش داره با تلفن حرف میزنه و بیخیال ، لابد منتظره که اون از وسط خیابون خودش رو بکشه کنار .
دهها فکر و امکان ِ مختلف به ذهنم میاد . اما همه چیز سریع و کُند رخ میده . بطری رو میذارم لب ِ جدول و میخوام برم سمتش . اما اون دوباره به کمرش قوس میده . تا من بخوام برسم بهش ، خودش رو مچاله و گلوله وار رسونده کنار ِ جدول ِ اون ور ِ خیابون . راننده رد میشه . از خیابون میگذرم . میرم بالا سرش . با حالت ِ اخم ، چشم هاش رو بسته . از دهنش خون اومده . تکون نمیخوره . نفس هم نمیکشه . چشم هام رو محکم میبندم .
2 .
از اوایل ِ زمستون ِ چند سال ِ پیش بود که دیگه کم کم به سختی میتونستم راه برم . تقریبا تو هیچ حالتی نمیتونستم بدون ِ درد ، یا با درد ِ قابل ِ تحمل بخوابم . کلاج عوض کردن ، یه عذاب ِ باور نکردنی بود و بدتر از اون ، وقتی بود که به هر دلیل ، میخواستم سرفه کنم . از شدت ِ درد مچاله میشدم .
حجم ِ کار ، و حجم ِ پوست کلفتی باعث شده بود که نتونم خودم رو بندازم . هرچند که دیگه تقریبا افتاده بودم . تقریبا پیش ِ همه ی دکترهایی که اسم و رسمی داشتن رفته بودم . بعد از تموم شدن ِ کار ، سوار میشدم و کشون کشون خودم رو میرسوندم مطبشون . تقریبا 40 جلسه فیزیوتراپی ِ دردناک . جایی که خیلی دورتر از خونه مون بود و منی که دیگه نمیتونستم رانندگی کنم ، هر بار مجبور بودم با آژانس برم و برگردم . اما همه ی این کارها بی فایده بود و درد ، مثل ِ نَفَس در هر حالت و وضعیتی با من بود . هفته آخر ِ اسفند بود که بالاخره تونستم از دکتری که کمر بابا رو عمل کرده بود وقت بگیرم . همه ی عکس ها و سی تی اسکن ها و ام آر آی هایی که انجام داده بودم رو با درد بردم پیشش . براش توضیح دادم که تو این مدت پیش کیا رفتم و چیکارها کردم . خیلی دقیق معاینه کرد و همه ی مدارک رو دید . بعد با خونسردی ِ کامل ، حرفی رو که سه تا دکتر قبلی هم گفته بودن گفت . گفت بعد از تعطیلات ِ عید باید عمل کنم و هیچ چاره ی دیگه ای هم ندارم . و شروع کرد به نوشتن ِ آزمایشات ِ لازم ِ پیش از عمل و معرفی نامه بیمارستان ؛ و ضمن ِ نوشتنش ، توضیح داد که بعد از عمل میتونم یه زندگی عادی داشته باشم و میتونم دوباره بدون ِ درد راه برم و اینکه خیلی عجیب نیست که کسی به سن ِ من ، بخواد چنین عمل سنگینی رو انجام بده .
از مطبش تا بلوار ِ کشاورز ، چهار پنج تا کوچه بیشتر راه نبود . اما نیم ساعت طول کشید تا شل شل زنان خودم رو برسونم به یکی از نیمکت های وسط ِ بلوار . نشستم کنار ِ شلوغی ِ پیش از عید ِ خیابون . ناراحتیم ، از دردم بیشتر بود . نگاه میکردم به آدم هایی که راحت دارن راه میرن و به خودم لعنت میفرستادم . نگاه میکردم به رفتگری که داشت پیاده روی وسط ِ بلوار رو جارو میکرد و حسرت میخوردم . نمیتونستم باور کنم که دیگه نمیتونم برم کوه . نمیتونستم باور کنم که باید ناقص بشم ، تا فقط بتونم دوباره صاف و بدون ِ درد ( احتمالا ) راه برم . و خودم رو لعنت میکردم . خودم و همه ی چیزهایی که باعث شده بود اونقدر غیر انسانی با خودم برخورد کنم که حالا نتیجه ش چنین چیزی شده بود . نشسته بودم روی اون نیمکت ، و فکر ِ اینکه چطوری باید خودم رو به خونه برسونم ، خارج از تصورم بود . . .
3 .
چند هفته پیش بود . ساعت از دوازده شب گذشته بود که بالاخره رسیدم خونه . دیدم مامان خوابیده . میخواستم ساعت ِ 2 راه بیفتم به سمت ِ رستم رود . کنسرو ها رو گذاشتم بجوشه و خیلی سریع شروع کردم به جمع کردن ِ کوله پشتیم . وسایل رو میذاشتم توی کوله و لیستم رو تیک میزدم . یه برنامه ی کوهنوردی ِ بیراهه ی جنگلی چیده بودم برای خودم که قرار بود دو شب و سه روز طول بکشه . دو شب و سه روز قرار بود جایی از جنگل باشم که اصلا قرار نبود بدونم کجاست . فقط میدونستم قراره ِ کدوم قله رو برم .
وسایل رو جمع کردم ، رفتم یه دوش گرفتم . 20 ساعتی بود که بیدار بودم و قرار بود 5 ساعت رانندگی کنم و تازه بعدش هم بلافاصله کوهنوردی شروع میشد . یه لیوان ِ بزرگ نسکافه ی غلیظ درست کردم . رفتم پیش مامان . دیدم تو خودش مچاله شده . تعجب کردم . مامان ِ پوست کلفت ِ من ، یعنی اونقدر درد داشت که تا این حد مچاله بشه ؟ پرسیدم چی شده ؟ گفت هیچی . . . سرم درد میکنه خیلی . رفته بودن دکتر . دکتر گفته بود احتمال داره که در ادامه ی روند ِ بیماری ِ اصلیش ، میگرن هم به چیزهای دیگه اضافه شده باشه . در همین حد بهم گفت .
وقتی خودت سال های ساله که یه دردی رو داری ، یا شرایطی رو به همون شدت تجربه کردی ، وقتی کسی روبروت قرار میگیره که دچار ِ همون وضعیته ، خیلی نگران نمیشی . انگار برات پذیرفته س . صراحتش شاید آزار دهنده باشه ، اما برای منم همین حالت رو داشت . ناراحت بودم از اینکه اینقدر سرش درد میکرد . اما سردردی بود که خودم سالهای سال ، از وقتی خیلی کوچیک بودم داشتم . پیشونیش رو بوسیدم و بهش گفتم چه برنامه ای دارم ، خداحافظی کردم و رفتم . . .
. . .
به کرات درباره ی رنج ِ تنهایی نوشتن و گفتن . چه نوشته ها و گفته های قابل تامل ، چه چُس ناله های زرد ِ الکی . اما به نظر ِ من اونقدری که دچار ِ تنهایی ِ رنج هستیم ، از تنهایی رنج نمیبریم .
همین جا لازمه بگم که من تفاوت ِ بسیار عمیقی بین ِ ” تنهایی ” و ” انزوا ” قائل هستم . فکر میکنم در دنیای امروز ، با ساختاری که به واسطه تغییر ِ نوع ِ ارتباطات ایجاد شده ، آدم ها بیشتر در انزوا هستن تا در تنهایی . تنهایی بیشتر تبدیل به یه ” انتخاب ” شده تا یه وضعیت ِ ایجابی ؛ و بر همین اساس ، به نظرم تنهایی چندان هم رنج آور نیست .
اما ما چه تنها باشیم چه منزوی ، یا حتی اگر اصلا تنها نباشیم ، در مواجهه با ” رنج ” تنهاییم . فقط ِ ما هستیم و رنج .
اون روزی که وایساده بودم سر ِ اون چهار راهی که چهار راه هم نبود ، و اون ماشین رد شد و بدون ِ اینکه بخواد یا حتی متوجه بشه ، از روی اون گربه رد شد ، اون موقع که اون گربه سرش رو با تمام ِ توان فشار داد به زمین و قوس ِ درد از کمرش گذشت ، اون موقع که صورتش سمت ِ من قرار گرفت ، اون موقع که درد ، دهانش رو بی صدا تا آخرین حد ِ ممکن باز کرد و درد بی نگاه از درشت ترین وضعیت ِ چشمانش گذشت ، حتی اون موقع که من از شدت ِ درد ِ اون گربه برای یکی دو ثانیه چشم هام رو اونقدر محکم بستم که پلک هام درد گرفت ، حتی اون موقع ، اون گربه در رنج ِ خودش تنها بود . و در رنج ِ تنهای خودش امتداد پیدا کرد . حتی اگر امتدادش به کوتاهی ِ امتداد ِ خونی بود که از دهنش روی آسفالت ریخته بود و در شیب خیابون نشت کرده بود .
اون شب ِ اسفندی ای که از مطب ِ دکتر با یه بغل پرونده اومدم بیرون و درد داشت به جای پاهای من راه میرفت ، اون موقع که تنها آرزوم این بود که دوباره بتونم صاف راه برم ، بدون درد بخوابم ، اون موقع که بغض ِ بیراهه های نرفته توی گلوم گیر کرده بود ، اون موقع که حتی فکر کردن به اینکه چطور باید خودم رو برسونم خونه ، رنج ِ میخچه و پا بود ، اون موقع ، دقیقا همون موقع من و رنج ، تو یه شهر ِ 14-15 میلیونی تنهای تنها بودیم .
اون صبح ِ زودی که رسیدم روستای شیرکوه و کوله پشتی رو برداشتم و از ده زدم بیرون و شروع کردم به گم کردن ِ خودم توی جنگل ، درست همون موقعی که به اندازه ی همه ی برگهای ریخته شده ی همه ی سالهای گذشته فکرم مشغول ِ مامان بود ، اون با رنج ِ خودش تنها بود . با دردی که فقط نه تو سرش ، که بعدا فهمیدم توی قلبش بوده و اشتباه نکرده بودم که یه سردرد ، هرچقدر هم زیاد ، نمیتونه اون موجود ِ ظریف ِ قوی و پر تحمل رو مچاله کنه مگر اینکه به قلبش تیر زده باشه ، حتی تو همون وضعیت که بابا خونه بوده و حداکثر چند متر باهاش فاصله داشته ، اون تو رنج ِ خودش ، با رنج ِ خودش تنها بوده . . .
چه یه گربه ی ناشناس ، چه خود ِ خودت ، چه عزیز ترین کسانت ، وقتی که رنج میکشن ، وقتی از چیزی رنج میبرن ، در رنج ِ خودشون تنها هستن . حتی اگر تو تا روزها نتونی تصویر ِ اون قوس ِ دردناک و دهان ِ خون آلود رو از ذهنت بیرون کنی ، حتی اگر مهربان ترین قلب ها در درد کشیدن های خودت کنارت باشن ، حتی اگر سلول سلول ِ بدنت نگران و مچاله ی درد کشیدن های عزیزانت باشه ، باز هم همه ی اینها فقط یه حضور ِ بیرونیه ، و تنهایی ِ رنج ، قدرتمند تر از همه ی اینها ست . چیزهایی که در خالص ترین و با کیفیت ترین شکلش ، فقط یه همدردی میتونه باشه .
و این واقعیت ، نه خوبه نه بد . فقط چیزیه که هست . هیچ کاریش هم نمیشه کرد . مثل ِ خیلی چیزهای دیگه ی زندگی . مثل ِ خیلی چیزهای دیگه ای که زندگی رو اینجوری کرده . مثل ِ همه ی چیزهایی که از زندگی ، چیزی تا این حد شگفت انگیز ساخته . . . فقط همین !