بابا جون مُرد .
این حرف که میگن مرگ چیزیه که بین همه یکسان تقسیم شده ، به نظرم حرف ِ خیلی چرتیه . بابا جون مُرد چون این قطعی ترین اتفاق ِ زندگیه .
حالا چند ماهه که گذشته . قبلا درباره باباجون و پوران خانم ( مادر بزرگم ) اینجا نوشته بودم . شوخی نیست ! بیش از 73 سال زندگی مشترک ! خیلی از هم نسل های ما که اتفاقا کلی هم ادعا مون میشه ، فهم و توانایی اداره کردن ِ یه رابطه ی ساده رو هم نداریم . اما اونها بیشتر از عمری که من برای خودم متصور هستم ، زندگی مشترک داشتن .
خیلی چیزها از باباجون یاد گرفتم . تاریخ ِ شفاهی بود . پُر از امید به زندگی . کوچه به کوچه ی این شهر ِ بی در و پیکر ، با سن ِ اون عوض شده بودن . پُر بود از جوک های اینچنانی و آنچنانی ! وقتی میخواست جوک بگه ، اونو بازی میکرد و این به کیفیت ِ همه چیز اضافه میکرد .
عاشق ِ این بود که مهمون داشته باشن . هر سال عید ، بساط ِ اصلی بود . از یکی دو هفته قبل ، سرگرم ِ ساز و کار ِ آماده کردن ِ عیدی ها می شد . 13 تا نوه و سه چهار تا نتیجه و خانواده ای که بزرگ و بزرگتر می شد .
یکی دو هفته زودتر ، عیدی ها رو آماده میکرد و میذاشت زیر ِ جلد ِ قرآن ِ خطی ای که یادگار ِ پدرش بود . بعد همه ی ماهایی که هنوز اینجا مونده بودن به صف میشدیم و با کلی سر و صدا عیدی هامون رو میگرفتیم . عیدی ِ نوه هایی هم که از ایران رفته بودن محفوظ بود !
امسال اما خبری از بابا جون نبود . خبری از عیدیش هم نبود . خبری از خط ِ فوق العاده ِ خوبش روی پاکت های عیدی هم نبود .
اما من خوشحال بودم . چون اون همیشه شاد بود . همیشه می خندید . همیشه خوشحال بود که نوه هاش جمع میشن خونه ش . خونه ای که خودش طراحی کرده بود . خودش ساخته بود و پلانش کمترین نقصی نداشت ! درخت های کاج ِ حیاط حالا بیشتر از 50 سال عمر دارن . آجر های قرمز ِ خونه هم . و یاد ِ اون ، یه جایی بین ِ بند کشی ِ آجر ها و کاج ها و حوض ، در حرکت بود .
روز ِ عید ِ امسال مزه ی کاغذ کاهی میداد . جاش هیچ جوره پُر نمیشه . قرار هم نیست پُر بشه . زندگی ، تعادلیه بین ِ جاهای پُر و خالی . اما یاد ِ آدم ها ، میتونه مثل ِ اون کاج های پنجاه و چند ساله که بابا جون خودش کاشته بود ، همیشه سبز بمونه . . .
یادش به خیــر . . .