یه کلاس ِ زبان میرم که شباهتی به کلاس نداره . حتی با کلاس های گفتگوی آزاد ِ دیگه هم فرق میکنه . بیشتر شبیه یه مهمونیه سه ساعته س به یه زبان ِ دیگه . اما پس ِ پُشت ِ این سادگی ، معلمه خیلی خوب میتونه جلسه رو مدیریت کنه . خیلی جالب و غیر مستقیم یه موضوع مطرح میشه . شاید اولش به نظر بیاد که خیلی موضوعات ِ پیش ِ پا افتاده ای هستن ، و حتی شاید نصف ِ وقت ِ مثلا کلاس ، به حرف های چرت و پرت بگذره ، اما یکدفعه میبینی تمام ِ این مباحث ِ به ظاهر خنده دار ، تبدیل میشن به سوالات ِ جدی ِ خیلی جدی .
موضوع ِ جلسه ی قبل مقایسه ( comparison ) بود . همه ی چهار ــ پنج نفر ِ دیگه ، زبان هاشون از من خیلی بهتره . خیلی هاشون میان اینجا که فقط یادشون نره ، برای همین ، اون جلسه هم طبق ِ معمول بقیه بچه ها سریع شروع کردن به صحبت کردن و مثال آوردن درباره مزایا و معایب ِ مقایسه کردن و اینکه اصلا چطور مقایسه کردن ممکن میشه .
همون طور که دست و پا میزدم که یه جوری منظورم رو برسونم ، متوجه شباهت ِ کلمه ی comparison و competition شدم . بعد دیدم که واقعا خیلی وقت ها جدای از مزایا و معایب ِ مقایسه کردن یا مقایسه شدن ، ما در عمل درگیر ِ ” رقابت کردن ” میشیم . وقتی این نکته رو مطرح کردم ، جهت ِ بحث تغییر کرد ؛ و نقطه ی مشترکی که از نظر ِ من هر دوی این ها داشتن ، این بود که در مورد ِ ” انسان ” مقایسه کردن همونقدر سخت ( اگر نخوام بگم ناممکنه ) هست که رقابت کردن . به خاطر ِ اینکه هر انسانی ، شرایط ، امکانات و قابلیت های متفاوتی داره . اما زمانی که هر کدوم از اینها رو شروع کنیم ، وارد ِ بازی ای شدیم که نتیجه ی نهاییش ، باخته ، حتی اگر برنده بشیم !
هرکسی ، در نهایت میتونه خودش رو با خودش مقایسه کنه و خودش با خودش رقابت کنه . اگر بعضی ها فکر میکنن که تو دنیای امروز ، باید رقابت کرد و این چیزها ، من بهشون اطمینان میدم که اینجوری نیست . الان حال و حوصله ندارم که این قضیه رو باز کنم .
اگر شما جزو آدم هایی هستید که با افتخار ، هر روز در تکاپوی رقابت کردن ِ با دیگران هستید ( حالا به هر شکل و در هر جایگاهی ؛ کاری ، درسی ، سطح ِ زندگی و . . . ) و چاشنی ِ مقایسه ، محرک ِ تشدید ِ این رقابته ، و اگر فکر میکنید که اینها ، تلاش و پویایی و اینجور چیزهاست ، قاطعانه بهتون میگم که شما بازنده ای هستید که متوجه باخت ِ پایه ای خودتون نیستید .
البته دنیای امروز ، سعی میکنه این اصل ِ مهم رو پنهان کنه . نه اینکه یک عده نشسته باشن و صهیونیست وار نقشه بکشن برای پنهان کردن ِ این ماجرا . روابط ِ دنیای جدید ، اونقدر شتاب گرفته که جایی برای فکر کردن به این چیزها باقی نمونده . ما بدون ِ اینکه متوجه باشیم ، درگیر ِ رقابت هستیم و فکر میکنیم فقط در صورتی موفق میشیم که در این رقابت ِ مبهم از بقیه جلو بزنیم ، حال اینکه اصلا نمیدونیم جلو و عقب ، کدوم وره !
گاهی اوقات برای رسیدن ، باید نرفت . گاهی نشستن ، پرواز کردنه . گاهی بیخودی خودمون رو فرسوده میکنیم . بدون ِ اینکه متوجه باشیم ، چون همه مشغول ِ دویدن هستن ، ما هم شروع به دویدن میکنیم . ( اگر چند دقیقه تو ورودی ِ یه ایستگاه ِ مترو بایستید و آدم ها رو نگاه کنید ، متوجه این حرفم میشید . )
خلاصه اینکه گاهی زندگی ، به کل چیزی متفاوت از چیزیه که ما مشغولش هستیم و تازه خیلی هم بهش غره ایم !
پ ن : چند سال ِ پیش ، متوجه تشابه ِ دو کلمه ی glue ( به معنای چسب ) و glum ( به معنای اندوه ) شده بودم . اون موقع برام خیلی جذاب بود . چون میدیدم که واقعا اندوه ، مثل ِ چسب ، میچسبه به روح ِ آدم .
. . . نوشت : مهم نیست که واژه های چند تا زبون رو میشناسیم . مهم اینه که این شناخت ، چقدر میتونه برای ما ابزار ِ مکاشفه باشه . و این اتفاق ، تا زمانی که درگیر ِ رقابت هستیم ، هرگز رخ نمیده !