سه ــ چهار سال ِ گذشته ، مثل ِ خر کار کردم .
اگر با خوندن ِ این جمله تو مغزتون به شکل ِ صدا دار میگید که خُب منم همین جور کار کردم ، من چاره ای ندارم جز اینکه لب هام رو روی هم بذارم ، قدری اونها رو به جناحین متمایل کنم و با خروج ِ هوا از دماغم و قدری حرکت ِ سر به عقب و جلو ، به شما پوزخند بزنم . البته اگر میانگین ِ ساعت کار ِ شما در 3*365 روز ِ گذشته ، چیزی نزدیک به 13 ساعت می شود ، بنده پوزخندم رو پس میگیرم و حاضرم با همین وضعیتم ، شما را به یک ماساژ با روغن ِ نارگیل و حوله ی داغ مهمان کنم .
سه ــ چهار سال ِ گذشته ، مثل ِ خر کار کردم . نه به این خاطر که این اتفاق ِ خیلی خوبی باشه . یا اینکه من خیلی آدم ِ کاری ای باشم . اصلا ! این اتفاق زمانی می افته که بین ِ ابزار ها و خواسته ها ، موازنه برقرار نباشه ؛ و این عدم ِ موازنه ، زمانی که برخورد کنه با این فکر که ” من خودم میخوام شرایط ِ برآوردن ِ آرزو هام رو فراهم کنم ” ، چاره ای نمیمونه جز اینکه مثل ِ خر کار کنی . تو این سه سال ، بجز 5 شب و شش روز که یه سفر ِ واقعا سفری رفتم ، در تمام ِ مدت مشغول ِ بدو بدو بودم . و این خودش یعنی خریت .اینکه خودت رو فراموش کنی ، یعنی خریت .
چند ماه بود که کمردرد داشتم . یک ماه ِ اول فکر میکردم که گرفتگیه . بعد هی ادامه دار تر شد و هر بار که میخواستم برم دکتر ، یا زمان ِ کم و طرح های نیمه تموم اجازه نمیداد، یا کلاس های لعنتی ِ زبان .
از یک ماه ِ پیش به این ور ، دیگه راه رفتن هم برام سخت شده بود . درد اونقدر شدید بود که رسما شَل میزدم و راه میرفتم . دیگه ترسیده بودم . راستش یکی از ترس های من ، همیشه کمردرد بوده . شاید به این خاطر که از بچگی ، خاطره ی کمردرد ِ بابا تو ذهنم بود .
دیگه درد اونقدر امونم رو بریده بود که رفتم دکتر . قبلش به خودم قول داده بودم که اگر دکتر گفت چیز ِ خاصی نیست ، از اون به بعد بیشتر مواظب ِ خودم باشم و حداقل هفته ای دو روز استخر رو برم .
خلاصه شل شل زنان رفتم دکتر . دقیقتر از اون چیزی که فکر میکردم معاینه کرد و تشخیصش چیزی بود که اصلا انتظارش رو نداشتم . پرسید چند وقته اینجوری هستم . وقتی گفتم سه ـ چهار ماه ، با تعجب سر تکون داد و گفت که خیلی پوست کلفتم . گفتم چی شده ؟ گفت آقا جان شما به شکل ِ واضحی در رفتگی ِ دیسک ِ کمر دارید و این دررفتگی فشار آورده به عصب ِ سیاتیک و پا دردت به خاطر ِ اونه !
مثل ِ نونی که خیس میکنن تا اُردک ها بخورن ، وا رفتم . امروز ام آر آی دادم تا شدت ِ دررفتگی رو ببینه تا بعدش بگه چه گلی باید به سرم بگیرم .
الان هم نمیدونم بشینم دردم کمتره یا راه برم یا بخوابم . فقط میدونم که فراموش کردن ِ خود ، خریت ِ محضه . به هر دلیلی که میخواد باشه . این رو هم میدونم که این حرف هم حرف ِ مفته . دُرست مثل ِ وقت هایی که میرم بهشت زهرا و بعدش با خودم میگم فُلان چیز ارزش ِ ناراحت شدن رو نداره و بهمان چیز ارزش ِ حرص خوردن رو نداره و چند روز ِ بعد ، همه ش یادم میره .
دیروز ، وقتی رو تخت ِ ام آر آی خوابیده بودم و سعی میکردم صدای آزاردهنده ی دستگاه رو نشنوم و از سردی ِ دلچسب ِ فضایی که دستگاه توش بوذ لذت ببرم ، یاد ِ یکی از حکایت های مثنوی افتادم . حکایت ِ قند خریدن ِ مرد ِ گِل خوار . دیدم این حکایت ، حکایت ِ خیلی از ماهاس . اینکه شکر ِ جانمون رو میفروشیم و به جاش ، گِل میخریم !
امروز اما ، وقتیبا آخرین سرعتی که میشه تو یه جاده ی کوهستانی ِ خلوت ِ خلوت ِ بدون ِ ماشین رانندگی کرد ، داشتم از سر ِ یکی از کارها برمیگشتم به سمت ِ این شهر ِ بی در و پیکر ، فکرم اونقدر درگیر ِ برنامه ها و کارهام و آهنگی که داشت پخش می شد بود که به کل درد هام رو فراموش کرده بودم . اما وقتی خواستم دنده عوض کنم ، یکدفعه چنان دردی پیچید تو سلول های بدنم ، که ناچار شدم بزنم کنار . وقتی مُچالگی ِ صورتم صاف شد ، دیدم تصویر ِ بالا ، منظره ی کنارمه . با خودم فکر کردم که اگر واقعا بهشتی وجود داشته باشه ، شاید بشه پیاده بهش رسید ، اما با درد ، فقط میشه به جهنم پناهنده شد !
پ ن : اگر دوست داشتید اون حکایت ِ مثنوی رو بخونید ، به ادامه مطلب مراجعه کنید .