چند ماهه که به دلایلی ، مورد ِ قضاوت ِ آدم های مختلف قرار گرفتم . این آدم ها دو دسته بودن . بعضی هاشون کسایی بودن که خودم خواسته بودم که قضاوتم کنن ، دسته ی دوم ، آدم هایی بودن که احتمالا ناخواسته همین کار رو باهام کردن .
شاید مورد ِ قضاوت واقع شدن ، بخصوص از طرف ِ آدم های دسته ی دوم ، برای هیچ کس خوش آیند نباشه . اما تمام ِ تلاشم رو کردم که یه جور ِ دیگه به قضیه نگاه کنم . سعی کردم جنبه ی مثبت و نیک نیتانه ی حرف های هر دو دسته رو بهش توجه کنم ؛ و تا حدودی هم موفق شدم .
شروع کردم تو ذهنم و یه کمی هم روی کاغذ ، حرف ها و قضاوت هاشون رو مرور کنم . نتیجه ، رسیدن به نقاط ِ مشترک ِ شگفت آور ِ ناخوش آیند بود . وقتی نقاط ِ مشترک ِ حرف ها رو جمع بندی کردم ، متوجه شدم که مضخرف تر از چیزی که من هستم ، امکان ِ بودن نیست . یعنی اگر کسی فقط یکی از اون مشخصه ها رو داشته باشه ، کافیه که تبدیل بشه به یه موجود ِ غیرقابل ِ تحمل . . . و من ظاهرا نزدیک به یازده تا از این مشخصات ِ مشمئز کننده رو یکجا دارم !
پس واقعا خوشبختم که علیرغم ِ داشتن ِ این همه خصوصیت ِ غیرقابل ِ تحمل ، تا اینجا و تا همین حد آدم هایی بودن که حاضر بشن قضاوتم کنن ؛ چون اگه واقعبینانه بخوام نگاه کنم ، با این همه نقد ِ به جایی که به من وارده ، رو حسابش اصلا نباید کسی کاری به کارم داشته باشه .
البته این رو هم باید بگم که حوزه ی نقد ها بیشتر مربوط به ارتباط خودم با خودم بوده . و همین هم همه چیز رو سخت و پیجیده کرده برام . مثلا در محیط کار یا تعاملات اجتماعی سطحی ، هیچ کدوم از اون نقد های دُرُست موضوعیت نداره و حتی یه جاهایی ، همون نقد های وارد شده ، نقطه ی قوتم به حساب میاد .
حالا از این حجم مضخرف بودن ِ خودم ترسیدم . بخصوص تو جاهایی که در تماس با آدم های دیگه س . البته این ترس از جنس ِ وحشت نیست . بیشتر از نوع ِ بُهته .
مسئله اینجاست که حتی مضخرف ترین آدم ها هم دلتنگ میشن . من هم دلتنگم . به شدت دلتنگم . اما وقتی با خودم فکر میکنم ، وقتی تاثیرگذاری ِ خودم رو به یاد ِ خودم میارم ، وقتی یادم میاد بیشتر ِ نقدها و برچسب هایی که بهم زده شده در واقع ناشی از چطور بودن ِ خودم با خودم بوده ، ناشی از فکر ها و نحوه ی نگاهم به مسائل بوده ، به شدت از خودم و تاثیری که ممکنه بذارم میترسم .
آدم بزرگ ها تکلیفشون روشنه . خطر چندانی از جانب من اونها رو تهدید نمیکنه . اونها میتونن با چُماق ِ برچسب ها شون ، با تحریم بودن ها و عذاب ِ نبودن هاشون ، دمار از روزگار ِ من و روحم در بیارن . اونها نقاط ِ ضعفم رو خوبه خوب میدونن و میتونن با یه چکش برقی ، درست بکوبن روی عصب ِ دندون ِ روحم .
بچه ها اما حسابشون به کُل جداست . وقتی یاد ِ حرف های آقای فُلانی و خانم بهمانی می افتم ، وقتی دقت میکنم و یادم میاد که راس راسی رو بچه ها تاثیر میگذاشتم ، روی دیدنشون ، فکر کردنشون ، کتاب خوندنشون ، حرف زدن و حرف نزدنشون ، راه رفتن و حتی خندیدنشون ، و وقتی یادم می افته اون چیزی که منو تبدیل به این آدم ِ مضخرف کرده ، در واقع چیزیه که خود ِ منه ، ناچار میشم که تا میتونم خودمو از بچه ها دور نگه دارم . دور و دورتر ، تا نکنه یه وقت حتی به اندازه ی یک صدم ِ هزارم ِ درصد اونها در آینده شبیه من بشن . . . شبیه من فکر کنن . . . شبیه من بخندن . . . شبیه من راه برن . . . شبیه من دستاشون رو بزنن پُشتشون . . .
من ، با تمام ِ مضخرف بودنم ، دلتنگم . به شدت دلتنگ . اما به خودم اجازه نمیدم که از مرز ِ میله ها رد بشم . حتی اگر مُچالگی ِ دل ، بکشونتم پشت ِ میله ها . یه جایی که ببینم و دیده نشم . ببینم که تو زمین بازیی که انگار هیچ وقت قرار نیست شکل نهایی خودشو پیدا کنه ، هنوز بعضی هاشون دارن دنبال چوب میگردن که با هم شمشیر بازی کنن ، یکی شون هنوز میشینه روی نیمکت ، بعضی هاشون فوتبال بازی میکنن . بعضی هاشون معلومه امتحاناشون تموم شده . بعضی هاشون . . .
منی که سعی کرده بودم تو بدترین لحظات ِ خودم ، شاد و پُر انرژی و محکم خودمو نشون بدم و ” باشم ” حالا شدم مثل ِ خانم هایی که نمیتونن بچه دار بشن و با حسرت فقط به بچه های توی پارک نگاه میکنن . تو این چند ماه ، هفته ای نبوده که لااقل دو سه شب خوابشون رو نبینم ، و تا خواب دیدن ِ بعدی ، پَکَر ِ شنیدن ِ صداشون نباشم . نه . این سه نقطه ای که الان شناختمش ، این سه نقطه ای که نقطه ی وسطش ، نقطه ی اشتراک ِ تمام ِ برچسب ها و قضاوت ها بوده ، اجازه نداره روی هیچ کس تاثیر بذاره . بخصوص روی فرشته ها که از آدم ها تاثیرپذیر تر هستن . شاید اونها باید یاد بگیرن که فکر نکنن . شاید باید یاد بگیرن که یه گُل ، فقط یه گُله . شاید باید یاد بگیرن که نپرسن . شاید باید یاد بگیرن که مهم نیست یه لوبیا چطور سبز میشه .
هر بچه ای که تو خیابون میبینم دلتنگ میشم . هر اسباب بازی فروشی ای که میبینم دلتنگ میشم . وقتی چشمم به کتاب های روانشناسی کودک ِ کتابخونه م می افته ، دلتنگ میشم . منی که حتی با دلتنگ شدنم برای آدم بزرگا نمیدونستم چیکار باید بکنم ، حالا دچار دلتنگی ِ بچگانه ی بچه ها شدم .
کاش به جای این همه پوست کلفتی ، اینقدر مضخرف نبودم .