یه فیلم گذاشتم ببینم تا بلکه یه کم کمتر با خودم کلنجار برم و بلکه این جمعه رو هم بتونم زنده بمونم و خفه نشم . فیلم رو اتفاقی انتخاب کردم . از پوشه ی ” فیلم های ندیده ” . رومن پولانسکی کارگردانش بود . اسمش بود Carnage . هنوز برای امتحان ِ آیلتس ثبت نام نکردم . حتی هنوز کلاسم هم شروع نشده . اما در اون حد میدونستم که ترجمه ش میشه ” قتل عام ” یا کشتار یا یه چیزی تو این مایه ها .
45 دقیقه از فیلم رو دیدم . 4 تا بازیگر . توی یه لوکیشن ِ ( موقعیت مکانی ، در اینجا صحنه ی اجرا ) محدود که خونه ی یکی از دو زوج ِ این فیلم بود . دو زوجی که به خاطر ِ دعوای بچه هاشون دور ِ هم جمع شده بودن .
اما این چیزا اصلا مهم نبود . مهم این بود که از دقیقه ی 5 به بعد ، همه چیز به شدت برام آشنا بود . به طرز ِ آزار دهنده ای آشنا بود . مطمئن بودم که این فیلمو قبلا ندیدم . اما همه چیز آشنا بود . نمایشنامه ش رو خونده بودم ؟ تو ذهنم ساخته بودمش ؟ فیلم ِ مشابهی ازش دیده بودم ؟
دیگه خیلی متوجه فیلم نبودم . کلافه شده بودم . هرچی جلوتر میرفت بیشتر کلافه میشدم .یه جوری باید میفهمیدم این آشنا پنداری از کجاس .
55 دقیقه از فیلم گذشته بود که نگهش داشتم . برگشتم اول ِ فیلم . اسم نویسنده رو پیدا کردم : یاسمینا رضا . خدایا این اسم چقدر آشنا ست ! تو گوگل دنبالش گشتم از اونجا به ویکیپدیا . . . پیداش کرده بودم . یکدفعه همه چیز یادم اومد : ” خدای کشتار . . . “
مثل ِ وقتی که طول ِ یه استخر رو زیرآبی رفته باشی و همه ی نفست تموم شده باشه و یریع خودت رو برسونی به سطح ِ آب و یکدفعه تمام ِ ریه ت رو پُر از هوا کنی . . .
آره ! این نمایشنامه رو تئاترش رو رفته بودیم . آخرین شب ِ اجرا بود . فرهنگسرای نیاوران . یه شب ِ زمستونی بود . خاتمی هم اومده بود . حتی یادم اومد که بهاره رهنما و بهنام ِ تشکر توش بازی کرده بودن . جایی که نشسته بودیم . جایی که ماشین رو پارک کرده بودم . همه چیز . . . همه چیز . . .
فیلم رو بستم . دیگه لازم نبود ادامه ش رو ببینم . این نمایشنامه رو با اجرایی به مراتب بهتر از بازی ِ جودی فاستر و کیت وینسلت دیده بودم . ( صرفا احساس ِ شخصی _ و نه حتی نظر شخصی _ )
اما فیلم دیدنی که قرار بود باعث بشه کمتر با خودم کلنجار برم ، باعث ِ کلنجار ِ بیشترم شد . این سه نقطه با اون یکی … شروع به صحبت کرد :
_ آخه من که اینقدر همه چیز رو فراموش میکنم . . . من که حافظه م شده مثل ِ یه تیکه چوب ِ موریانه خورده ، من که امروز حتی اسم ِ نادر ِ اردلان رو هم یادم نیومد ، من چطور میتونستم حافظه ی خطرناک ِ رعب آور داشته باشم ؟
* خب بعد که یادت اومد ، دیدی چطور همه ی جزئیات رو به خاطر آوردی ؟
_ خب این که اسمش گیر دادن نیست . . . به خدا اگه یه تیکه چوب ِ موریانه خورده هم چشمش به یه درخت ِ سالم بیفته ، خاطره ی زمان ِ درخت بودنش ، به تشنج میندازتش . خب میشه کرم ریخت و اونقدر نوحه خوند ، تا حدی که مردمی که 1400 سال بعد از حادثه کربلا زندگی میکنن ، اون رو مو به مو ” یادشون ” بیاد و مویه مویه گریه کنن برای چیزی که حتی پدر ِ پدر ِ پدر ِ پدر جدشون هم ندیده ! این که دیگه تقصیر ِ حافظه و دلیل ِ گیر دادن نیست . تقصیر ِ نوحه خونه !
* ولی همین برخوردت مردم رو و من رو میترسونه از تو ! همین ! همین الان ! همین الانی که داری مینویسی . همین گیر دادن به همین قضیه ی ساده . تو یادت نبوده که یه تئاتر رو دیدی . حالا فهمیدی . هی گیر گیر گیر میدی ! همینه که آدم ها رو از تو به ترس رسونده !
_ ولی من فقط خواستم بگم که من یادم میره . . . خالی ِ خالی . . . مثل ِ یه شیشه آب ِ خالی . . . اما برای فهمیدن ِ خالی بودن ِ شیشه ، خب یه شیشه ای باید وجود داشته باشه . . . برای خالی بودن ، یه چیزی باید باشه که خالی باشه . . .
* من اینا رو نمیدونم . هیچ کس نمیدونه . فقط میدونم که این غیر قابل ِ تحمله برای همه . . .
_ حق با شماست . گُه خوردم اصلا ! من اصلا دیگه یادم هم نمیاد که چیزی یادم میاد یا نمیاد .
و این خودْ گفتگویی همچنان ادامه ندارد !!!
پ ن : لعنت به کسی که Carnage رو ” خدای کُشتار ” ترجمه کرد .