نمیدونم قبلا این رو اینجا گفته بودم یا نه . این که زندگی و مراحلش ، از یه نظر شبیه ِ کار ِ جویندگان ِ قدیمی ِ طلا ست که تو فیلم های وسترن ِ نشون میداد ؛ که یه ابکش دستشون بود و تو رودخونه ها ابکششون رو فرو میکردن و بعد اروم تکونش میدادن و با دقت به چیزی که مونده بود نگاه میکردن .
خیلی وقت ها اون ته هیچی نبود و اون گل و لای باقی مونده رو هم میریختن دور ، و باز دوباره و دوباره تکرار ِ همین کار .
حالا به نظرم زندگی هم همین جوره . عبور از هر مرحله ، مثل فرو کردن ِ اون ابکش تو رودخونه س . مثلا وقتی دوره ی مدرسه ت تموم میشه ، ته ِ تهش ممکنه فقط چند تا خاطره برات بمونه از ترکه ( و برای من شیلنگ ) و یاد ِ چند معلم و چهره ی محو ِ چند همکلاسی که اگر الان ببینمشون ، بعیده که همدیگه رو بشناسیم .
یا مثلا بعد از پایان دوره دبیرستان ، ممکنه هیچ چیزی ته ِ ابکش ِ اون مرحله نمونه .
تو همون فیلم ها ، یه وقتایی بود که یه تیکه بزرگ طلا باقی میموند و اونا میفهمیدن که نزدیک یه رگه معدن هستن .
بازم زندگی همین جوره . میبینی ته ِ یه مرحله ، یه چیز یا کس ِ خیلی با ارزش برات مونده . برای من هم همین جور بوده . خوندن ِ یه رشته ی بی سر و ته که اتفاقا عاشقانه هم دوستش داشته باشی ، گذر ِ بیهوده ی چند ساله ی عمر و . . . همه در نقش ِ اون گل ِ بی خاصیت ِ ته ِ ابکشن .
اما پایان ِ مرحله ی درس خوندن ، یه چیز ِ خیلی با ارزش برام داشت . بهتره بگم یه کس ِ خیلی با ارزش .
حالا شش_هفت ساله که از اون موقع میگذره ( میبینی ؟ انگار همین دیروز بود که تار و سنتور و جارو برقی ما رو نشوند پیش ِ هم . یادته ؟ ) . شش هفت ساله که کسی هست که اونقدر صمیمی و اونقدر دوست داشتنیه ، که ادم نمیتونه وقتی دلش براش تنگ میشه ، اس ام اس نده و با فونت ِ درشت ننویسه : ” دوستت دارم مرتیکه ! :-* ” . اقا جان خب نمیشه . حالا هر کی هم هرچی میخواد بگه ، بذار بگه . فعلا تا جایی که ما فهمیدیم ، در مملکت ِ اسلامی ، گفتن ِ دوستت دارم به یکی که هم جنس ِ * خودته خیلی راحت تر ، عملی تر ، بی دردسر تر و خیلی ” تر ” های دیگه س . حتی اگر در ظاهر مشمئز کننده باشه . ( دو نقطه بووووووع ! )
حالا امروز تولد ِ اون کس ِ . همون آشنای غریب ِ خودمون . اشنایی که هیچ غریبگی نداره . کسی که اونقدر اشنا ست ، که وقتایی که من نیستم ، بابا و مامان بیشتر از من ، سراغ از اون میگیرن . کسی که با نهایت ِ زلالی و قلب ِ براقی که داره همیشه حضور داشته . مواقع شادی و گرفتاری . ( هی ! فکر نکن گل هایی که اوردی برای عیادت ِ مامان و بابا یادم رفته ها ! )
وقتی شرایط و مسیر تو یه مقطع کاری کرد که اون بره یه شهر دیگه ، ترسیده بودم که دور بشیم . ترسیدم که شب هایی که تا صبح میشستیم نقشه میکشیدیم و حرف میزدیم و ماکت میساختیم و اهنگ گوش میکردیم و اهنگ گوش میکردیم و اهنگ گوش میکردیم تا وقتی که هوا روشن بشه و ما هنوز کارامون مونده باشه ، تموم میشه . ولی اینجوری نشد . و با ارزش ترین چیز ِ اون دوران ، همچنان براق باقی مونده .
نه چیزهایی که خوندیم به لعنت ِ خدا می ارزه و نه نه هیچ چیز ِ دیگه ش . ولی خیلی مهمه که ادم چنین کسی تو زندگیش داشته باشه ؛ و من شانس اوردم که دارم .
امیدوارم باقی بمونه . امیدوارم اون تیکه ی با ارزش رو محکم تو جیبمون نگه داریم . مثل ِ خاطرات ِ اون موقع ها . خاطره شب های ساز زدن و شعر خوندن و تخمه خوردن و فیلم دیدن و راه رفتن توی ِ غلظت ِ بهار نارنج و غیبت ِ این و اون رو کردن (!) و نامه نوشتن ها و دلقک بازی در اوردن ها و . . . اصلا چرا همش از قبل بگم ؟ مثل خاطراتی که هنوز هم میسازیمشون ** .
خودت میدونی چقدر دوستت دارم اشنای غریب جان . و شاید این بی دلهره ترین ” دوستت دارمیه ” که فعلا میتونم بگم .( میبینی تورو خدا کارمون به کجا رسیده ؟ دکتر شمیسا کجایی ؟ ! )
تولدت مبارک .