از منطق ِ ما تا منطق ِ آنها

ساده بود . چیز زیادی نمیخواستم . دفتر شعرها در ذهنم بود . یک بطری اب . یک ماسک . یک هم قدم . یک برادر . یک عالمه فکر و خیال و اضطراب و طپش قلب . و یک عالمه کوچه و ادم و باتوم و . . .

یک عالمه قصاب که بر گذرگاه ها بودند . قصابان  رسمی و غیر رسمی . رسمی ها با حفاظ و یونیفورم . غیررسمی ها با میلگرد و چماق و ذکر یازهرا و یا حسین . با لبخندی بر لب . با چهره هایی که توهم نورانی شدن داشتند .

و مردم گیج و سرگردان خیابان ها را بالا و پایین میکردند . چهره هایشان به جانی ها نمی مانست . تنها حرف های خسته ای بر لب داشتند .

حتی خندیدیم با برادرم . و چه اندوه بار است که واژه ی ” برادر ” را نیز اینگونه به لجن کشیده اند . که کسی را که برادر خطاب  ، گویی دشنامی بر او روا داشته ای . و کمتر روزی بود که اینقدر با هم صمیمی شده باشیم . و او ثبت کننده ی صحنه هاست . به قول خودش زمانی که ” ثبت ” میکند ، بی طرف است و جوری کادر نمیبندد که چیزی را خلاف واقع جلوه دهد . که بسیار سهل است چنین کاری .

ان روز ان قدر جو وحشیانه بود که فرصت و مجال هیچ ثبتی پیش نیامد . در کنار ده ها نفری که هیچ کدام را نمیشناختیم به طرف پایین سرازیر شدیم . تازه گریخته بودیم از دست سیاه پوشان موتور سوار . که ناگهان صدای بلندی را از حنجره ام شنیدم :

دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند

و . . .

و تا اخر . و گمان نمیکردم که نفسم نگیرد . و گمان نمیکردم ان قدر صدایم بلند باشد . و گمان نمیکردم ان قدر کسی بتواند کلامی را عصاره کند و در چند بیت بگنجاند . و گمان نمیکردم ان قدر بر ناشناسان اطرافم تاثیر بگذارد .

شاید اگر لحظه ای باتوم به دستان ، باتوم هایشان را کنار میگذاشتند ، انها نیز سرشار میشدند .

و در ابتدای  کوچه ای باریک با بلند ترین صدایی که می توانستم فریاد زدم :

غافلان همسازند

تنها طوفان

کودکان ناهمگون می زاید . . .

و هنوز نمیدانستم چه خواهد شد ، وقتی در پایان شعر صدای دست زدن مردم را شنیدم . و چندی نگذشت که ما کمی  بالاتر از چهار راه ولیعصر بودیم . دست در دست یکدیگر . دست برادرم را میشناختم . چنان که دست ناشناس کنارم را .

و ما میخواستیم ” عمو زنجیر باف ” بخوانیم . انها نفهمیدند . باتوم منطق انها بود .  منطقی قوی . ان قدر قوی که زنجیر ما را گسست . ان قدر که بی مهابا بر سر و پشت ما فرود امد . ان قدر که از قدرت منطقشان خون از سر و صورتمان جاری شد .

اری ! بی شک منطق انها قوی تر بود . منطق انها کجا و شعر شاملو کجا . عمو زنجیر باف کجا . و نفهمیدم چگونه برادرم به کمکم امد . و نفهمیدم چگونه کف کفشمان بر گردن و سینه ی سبز پوشان جان بر کف نشست . و نفهمیدم چگونه هیچ دردی حس نمیکردم . و نفهمیدم چگونه هیچ صدایی نبود ، هیچ کس نبود کمک کند . و نفهمیدم چگونه دستم از خون گرم شد . و نفهمیدم چگونه خودم را روی برادرم که روی زمین افتاده بود انداختم . و نفهمیدم چگونه ما را از ان میزگرد منطقی خارج کردند .

و هنوز نمیدانم  وقتی دست بر سرم کشیدم و دیدم دستم قرمز است ، و وقتی شره کردن خون از سر و صورت برادرم را دیدم ، چگونه ان قدر بلند فریاد زدم:

” میتوان رشته ی این چنگ گسست. . .  میتوان کاسه ی این تار شکست . . . به چکاوک اما  . . . نتوان گفت مخوان . . . “

و هرگز گمان نمیکردم روزی در چنان وضعیتی ، این شعر را زمزمه کنم . نا خود اگاه بودم .

و بعد گنگی شهر . و بعد خیابان ها و قصاب ها و سوزش و اضطراب . و بعد . . .

باید بگذرم .

انقدر خسته ام از به یاد اوردن ان لحظات ، که بیشتر گفتن را تاب ندارم . و اکنون من ، در هوایی دم کرده ، گیج تر و خط خطی تر از همیشه . نگران تر از هر بار . ان قدر کوفته ام که با این همه تاخیر دارم مینویسم .

هجده تیر بود . نمیدانم چند روز پیش . به سختی این روز در ذهن و مغزم به ثبت رسید . سخت . به سختی منطق کسانی که نگذاشتند عمو زنجیر باف بخوانیم .

دیگر نمیدانم چه بگویم . وقتی در مقابل حجم عظیمی از دریافت ها ، گنگی ها ، شهود و . . . قرار میگیری ، لال می شوی . کلمات سر میخورند از ذهنت . و به خاطر همین است شاید که این نوشته ، حتی یک واقعه نگاری ساده هم از اب در نیامد .

هوا دم کرده است . نه از نفس اطلسی ها . دیگر نمیدانم چه باید بنویسم . شاید چند قرن دیگر چیز بهتری بتوانم در باره ان روز بنویسم . شاید فردا ان چند قرن بگذرد .

 

” باتومت را در خاک تفکر بکار

بگذار کودکان فردا

سیب صلح و ازادی را

از درخت تو بچینند “

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *