کُرسی نوشت

صبح ساعت شش و نیم با بدبختی از خواب بیدار شدم . ساعت 9 سوسنگرد جلسه داشتم و راننده هم قرار بود ساعت هشت بیاد دنبالم . صبحونه خوردم و یه کم کارهام رو مرتب کردم . ساعت 12 دوباره برگشتم اهواز برای یه جلسه ی اعصاب خورد کن دیگه . آخر ِ جلسه دلم میخواست با دماغ بزنم تو کله ی رئیس . اما نتونستم . نمیشد . ولی آخرش این کارو میکنم . فقط بهش لبخند زدم . از اون لبخند هایی که اگه یه کم شعور داشت ، میفهمید که دارم بهش میگم : خیلی دیوث تشریف دارید جناب ِ رئیس !

ساعت چهار رسیدم هتل . ظرف 10 دقیقه دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم و پونزده دقیقه مونده به پرواز ، خودمو انداختم تو هواپیما و ساعت ِ نه ، اول ِ اتوبان ِ کرج بودیم و من پِک ِ سوم رو هم رفته بودم بالا .

از هفته قبل بهم گفته بودن که دوست دارن باهاشون برم شمال . خودمم دوست داشتم . میدونستم که برنامه هام خیلی فشرده س . اما دلم میخواست برم یه جایی که هیچی نباشه . بخصوص آنتن ِ تلفن . شاید اگه صاحب خونه نمیگفت که اونجا موبایل آنتن نمیده ، اینقدر برای اومدن مشتاق نمیشدم . یه زوج ِ جوون و یه برادر و خواهر و یکی از دوستای مشترکشون دعوتم کردن که باهاشون بیام . واقعا نمیدونم چی دیدن تو من .

میدونم که همه جای دنیا رانندگی در حالت ِ مستی ، خلاف ِ قانونه . اما من مست نبودم . اگرم بودم ، دلم میخواست بگم گور ِ بابای قانون . نه به این خاطر که اینکار ، کار ِ افتخار آمیزی باشه . اصلا ! این فقط کاریه که حتی آدم ِ به ظاهر آرومی مثل ِ من هم گاهی انجام میده . گور ِ بابای همه چی . دو تا ماشین بودیم و من و یه سیبیلو تر از خودم با ماشین ِ من میرفتیم و بقیه تو یه ماشین دیگه . حسن ِ همراهم بجز ساقی گری ، این بود که آهنگ هایی که گذاشته بودم رو دوست داشت . حتی بعضی هاشو میزد اول . این خیلی لذت بخشه که یکی آهنگی که تو دوست داری رو بزنه از اول تا دوباره گوش کنه ! 

جاده ی تقریبا بدون ِ ماشین ِ چالوس و بارون و صدای خواننده هایی که گوش چین شده بودن و خاطره ی خیس ِ عرق ِ کشمش ها در خون و تلخی ِ سیگار و شب . گاهی بهشت تو یه پاراگراف جا میشه .

حرف میزدیم ، با هم میخوندیم : عاقبت ظلم ِ تو رو ، یه روز تلافی میکنم . . . و میدونستم که سیبیلوی همراهم هم زخم داره . اصلا هر کسی زخم داره و من موندم که چرا اینقدر همه زخم خوردن . و بعد ساکت میشدیم تو صدای کمانچه ی کلهر و فکر میکردیم به خاطرات ِ پیچان ِ مغز . به اینکه چقدر هر دو دوست داشتیم الان ِ کس ِ دیگه ای کنارمون بود . بعد دوباره حرف میزدیم . 

کندوان آش رشته خوردیم و الان ساعت ِ چهار ِ صبح ، یه جا وسط ِ یه روستای خواب رفته ، زیر ِ کرسی نشستم و خوشحالم از اینکه هیچ سیگنالی پاش به اینجا نمیرسه . همه خوابیدن و من دارم با تمام ِ خستگی ، بعد از 22 ساعت دوندگی ، از این لذت میبرم که در دسترس نیستم . دارم لذت میبرم که نصف ِ بدنم داغه و نصف ِ دیگه ش ، یخه یخ . 

و الان برای خودم فحش میذارم اگر این چیزهایی که نوشته م رو ، وقتی به تکنولوژی ِ لعنتی رسیدم ، اینجا منتشر نکنم . اصلا انگار باید حرف ِ مهمی زد . اصلا مگه من آدم ِ مهمی هستم که بخوام حرف ِ مهمی بزنم ؟ اصلا نگه تا حالا حرف ِ مهمی زدم ؟

دوباره فقط خواهم نوشت : بی منظور و بی هدف . هرچند که دچار ِ حس ِ نوشتن و ثبت ِ موقت کردن و انتقال به زباله دان شدم ؛ اما خواهم نوشت . حتی شده از چیزهای الکی . باید حرف زد ، و وقتی کسی برای شنیدن نیست ، باید نوشت . باید نوشت . باید بیشتر با خودت حرف بزنی . باید بیشتر بنویسی .

بامداد پنج شنبه 17 دی 94

 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *