خواجه سه نقطه ی بیجایی


دلتنگی را اقسامی ست به گون گونه گی ِ دل ها . اما احتمال است که به جهد ِ واقفان ِ واصل ِ وادی ِ دلتنگی ، امکانی مُحیا گردد از برای تعیین و تَعَیُن ِ حجره های این سرای هول ، تا مبتلایان بدانند و به قُوت ِ بخت دریابند که جلیس ِ چه خوانی گشته اند و سوز ، از کدامین وادی بر دیده گانشان وزان است .

نخستین شکل ِ دلتنگی آن باشد که مُبتلا ، نداند و نتواند که بداند از چه و بر چه دلتنگ است . این حالت ِ پریشان در مثال ، آن گُسنامار * ی را مانَد که نداند شوق ِ بستن ِ چه سنگی بر شکم دارد . در این حال ، قلب ِ دُچاریده ، در مواضعی احساس ِ حُفره کرده و در جهد ِ تسلی ِ این حال ، به تفحص در مِجمَر ِ گُداخته ی خاطرات ِ مغز ِ خود پرداخته تا شاید نرینه گی ِ این تُهیده گی ِ ماده را به چنگ آورده ، دخول نموده و درد ِ دل را بکاهد ، و هیچ نمی یابد ؛ زیرا غافل است که دلتنگی را در دل باید جُست نه در مغز .

دو دیگر ، آن حال باشد که مقتول ، فراقیده گشته و در اثر ِ دوری و دیری ِ وصل ، یا صعبی ِ سَبیل ِ وحدت ، به تنگ آمده و پریشان حالی ِ او ، در تنگی ِ دل تظاهر کند . فروکاهیدن ِ این شکل از دلتنگی ، گاه ِ طومار نوشتن است بر نَفَخات ِ برنوزیده ، یا نجواست در گوش ِ صُمّان* ِ قاصدک های بی مقصد ، یا نجوای اوراد ِ ماضی ست بر معابد ِ کُهن ، برای قُربت ِ مستقبل ِ دور ِ خیال . آنگونه که در تواریخ آمده ، هیچ یک به ” چشم آب دادن ” * نینجامیده و تنها آب از چشم بر می آورد . آبی چنان تلخ و شور ، که هیچ کشتگاهی را مطلوب نیست جز تنگیده تر شدن ِ دل .

سِیُم حال ، گُه گیجه ترین حالتی باشد که در وصف ِ کلام نگنجد . چونان ِ وصف ِ طَعم که در طَمَع ِ هیچ گرسنه ای کارگر نباشد و شرح ِ خواب ، در چشمان ِ بدخوابان . و این حال ِ هول ، آن باشد که مفلوک ِ مقهور ِ دلتنگ ، از هر عکس العملی با قلب و دهان و دست و لب و مغز و چشم و گوش و روح  اش _ حتی _ بر هزریده شده باشد . در این نزاع ، دل دیگر دل و دلتنگی دیگر دلتنگی نیست ، که دل انبانچه می شود و دلتنگی ، باروت ؛ و انفجار هم آرزویی میگردد از قُماش ِ آرزو های سرزمین های دوری که در عدم هم به هم نمیرسد . در این حال که کلام ، لام میماند و واژه ، وا میرود و قلب ، قُل میخورد و مغز ، میغوزد * ، در می یابی که تنها خفقان است که بر کلام و واژه و قلب و مغز مستولی ست . و یقین میکنی که خفقان ، سرزمین های روحی را پیش از روح ِ سرزمین ها فتح میکند . و از قضا ، با خاقان ِ این خفقان هیچ غزوه ای نتوان کرد ، حتی با گُل تیر ِ دلتنگم ، که پیکار با نیک ترینان ، جهاد فی سبیل ِ دوزخ است . و این تنها شقی باشد که برزخ ، دوست داشتنی تر از دوزخ می شود . . .

 

گُسنامار : نهایت ِ گرسنگی . گسن : گرسنه ؛ آمار : نهایت طلب و خواهش .
صُمّان : کَر . ناشنوا
چشم آب دادن : کنایه از تماشا کردن . روشن کردن ِ چشم .
میغوزد : غوز : تلفظ ِ دیگر ِ گوز . میغوزد هم لابد یعنی میگوزد .


 

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *