گیشا . پله برقی ِ پل عابر بالا برد منو تا لااقل به اندازه چند تا پله مجبور نباشم خودمو بکشم . بالای پل مردی در حال ساز زدن . از پایین پله ها صدای سازش میومد . چند روزی بود که نزدیکای عصر اونجا دیده بودمش . چند روزی هست که اون اطراف تو یه سوراخ داریم وقت میگذرونیم و مثلا کار میکنیم .
یه کم سرعتم رو کم کردم ولی واینستادم . رفتم پارک رفتگر توالت . بعد روی چمن ها نشستم . خسته . هنوز گفتگو ادامه داشت . گفتگو های درونی که اکثر وقتا جریان دارن .
راستی دقت کردین گفتگو های درونی که خیلی وقتا هم به دعوا های درونی ِ با خودت ختم میشن ، از سوال ها شروع میشن ؟ سوال هایی که عصبانیت طرحشون میکنه . سوال هایی که خشم طرحشون میکنه ، که گیجی و دلشکستگی و نبودن ِ چیزایی که فکر میکنی باید باشه ایجادشون میکنه .
باید برمیگشتم سر کار . خودم و گفتگو هام رو بلند کردم و پله برقی دوتای ما رو دوباره برد بالای پل . چند بچه ی دست فروش که یکی دو هفته ای هست اومدن . چند نفر که رد میشدن . و بعد اون سر ِ پل دوباره همون مرد .
این بار وایسادم . ماسک زده بود . کلاه افتابی هم گذاشته بود . فهمیدم که هدفش اینه که کسی نبینتش . زیر چشمی پایید که من وایسادم . و من هنوز وایساده بودم . تکیه داده بودم به پل و اون میزد .
خم شدم کنارش : دو و می کوک نیستن . یه نگاه کرد : میدونم . گفتگو رو قطع کرده بودم . ینی حواسم اصلا بهش نبود : میخوای کوک کنم برات ؟ زدن رو متوقف کرد : هیچ کدومش کوک نیست . دوستانه نگاهش کردم : اره ، میدونم ؛ دوست داری با هم بزنیم ؟ چیزی نگفت و مضراب هاش رو گذاشت پایین . یه کم رفتم نزدیک تر : بذار با هم بزنیم ، نه نه ؛ نمیخواد پاشی من رو همین زمین میشینم ، شلوارم خاکیه طوری نیست . با تعجب و لبخند نگاه کرد و نیم خیز شد و زیراندازی که روش نشسته بود رو داد به من که رو زمین نشسته بودم و مضراب ها رو هم داد : نه پا میشم که یه سیگار بکشم .
حالا اون درست جای من وایساده بود . ماسکش رو برداشته بود . حالا مضراب ها دست من بودن . پل هنوز سر جاش بود و عبور کسانی که نمیشناختیم .
صدای کشیده شدن ِ کبریت به قوطی . اولین پک رو با لبخند یک جا زد ، سر تکان داد . شروع کردم . مضراب بدون نمد . ساز بدون کوک . تا حالا با سازی به این حد ناکوک نزده بودم . اصلا نمیشه با سازی که کوک نیست بزنی . قاطی میکنی . ولی قاطی نکردم . فقط میزدم .
اولین هزار تومنی ، وقتی که اخرای درامد ِ اول بودم . به سه مضرابم کسی پول نداد و او هنوز پک میزدن به سیگارش . شهناز رو شروع کردم . سرم رو بلند نمیکردم . دوست داشتم عکس العمل رهگذرا رو حس کنم . دوست داشتم حس ِ خودمو لمس کنم . یه دست چروک با خالهای قهوه ای ریز . از اون دست هایی که یقین میکنی باید مال یه مادر بزرگ باشه . و بعد لرزش یک پونصد تومنی نو و بعد چیزی زیر ِ لب : بمیرم مادر جان که مجبوری اینجوری پول در بیاری ؛ عاقبت بخیر بشی .
و چند اسکناس ِ دیگه . بدون درنگ . صرفا برای اسودگی ِ وجدان . صرفا برای پسری که با ظاهری که نمیخوره اینکاره باشه ، با یه تیشرت سفید نشسته بالای پل دوده گرفته و یکی دیگه سیگار بر لب داره نیگاش میکنه .
و بعد توقف یک جفت پا . سمت چپم . ده ناخن لاک زده . بیشتر شبیه مینیاتور کاری بود تا لاک . چهار مضراب شهناز رو تموم کرده بودم و تازه وارد قرچه شده بودم که از زانو خم شد . من فقط حس میکردم . بعد یک اسکناس دو هزار تومنی نو ، میان انگشتانی بسیار زیبا و کشیده ، با ناخن هایی لاک زده . اسکناس رو روی جعبه گذاشت : حیف این استعداد و این دستا که گوشه خیابون با چنین سازی داره ساز میزنه . و بعد خش خش ِ کفش ِ تابستانی که روزهای اخر مد بودنش رو تجربه میکرد و بعد ماندگاری عطری که چهره صاحبش را هم ندیدم .
و من همچنان دوست داشتم حس هام رو مزه مزه کنم . بعد گرایلی . بعد به افتخار ِ تمام ِ نوازنده های خیابانی الهه ناز . فکر کنم پونزده یا بیست دقیقه ای شد . سر بلند کردم . هنوز وایساده بود اونجا . سیگارش تموم شده بود . با خنده بلند شدم : هیچ کدوممون کوک نیستیم ، نه من ، نه تو و نه این ساز .همون جوری که دوست دارم و معمولا دست میدم ، دستمو گرم و محکم فشرد : اینو میشه کوکش کرد ، خودمونو چیکار کنیم ؟ سیگار میکشی ؟
دوست داشتم دستشو به یاد بسپرم : نه قربونت ، باید برم کارگاه ببینم کارگرا چیکار میکنن ؛ چند روز بود اینجا دیده بودمت ، یه روزم با یه خانومی که عروسک میگردوند ساز میزدی . پشت سرش رو خاروند : اره ؛ دارم ویولون یاد میگیرم ؛ زبان دبیرستان هم درس میدم ؛ مرسی ساز زدی ، خیلی سازش داغونه ولی حالمو عوض کردی . داشت پول هایی که داده بودن رو جمع میکرد که بده بهم . دوباره دستش رو گرفتم و فشار دادم و با چشم و گج کردن گردن بهش گفتم این چه کاریه . ماسکش رو داشت از تو جیبش در میاورد تا دیگه نتونم لبخندش رو ببینم : دمت گرم پس حالا که اینجوری شد . . .
کفشامو پوشیدم و بلند شدم . چند نفر که رد میشدن با تعجب نگاه کردن . خداحافظی کردم . دوباره صدای ساز بلند شد . نا کوک . مثل منو و اون و اون . حاصل بیست دقیقه فکر کنم پنج هزار تومنی شد ، ولی مطمئنم بیست دقیقه هیچ گفتگویی نبود . گاهی بوق بود . گاهی پوزخند ِ خودم به خودم از کاری که میکنم و جایی که هستم . اما حالا دوباره پله برقی منو و گفتگو ها رو داشت میبرد پایین و صدای ساز ِ ناکوک هلمون میداد . سوال ها و حرف های جدید برای انباشته تر کردن گفتگو هایی که از ظرفیتم خارج شده : فکر این که به هیچ صورت دیگه ای نمیشد صورت و لبخند اون مرد رو بدون ماسک ببینم ، این که فرق من و اون چیه که اون باید اونجا بمونه با یه ساز ناکوک و من برم ، که ممکنه یه روزی هم من مجبور به این کار بشم ، فکر دستهاش ، فکر دست های اون پیرزن و دعاش ، فکر دست های متعلق به اون ناخن های لاک زده ، فکر جایی که الان باید برم .
پله برقی تموم شد . ماشین ها همچنان در گذر ، عابر ها هم . . .